دوره ی کسادی بود و هنوز کارخونه های اسلحه سازی وا نشده بود تا دوباره پولها به جریان بیفته . هنوز جنگ دوم درگیر نشده بود . ادامه مطلب ...
“فیودور پترویچ” مدیر مدارس ملی ایالت N که خویشتن را مردی منصف و بزرگوار میشمرد، روزی در دفتر کارش معلمی به اسم “ورمنسکی” را به حضور پذیرفت و گفت: ادامه مطلب ...
خانه روبروی رودخانه بود . پل چوبی ساده و کوچکی دو طرف رود را به هم وصل میکرد . آن طرف رودخانه جنگل تاریک و ناشناسی بود و از ایوان خانه مانند دریای پهناور و سبز رنگی در تلاطم دائمیدیده میشد . هر روز، دمدمههای غروب، پیر مرد میآمد و در صندلی راحتی روی ایوان مینشست و پیپ بزرگش را روشن میکرد و چشم به جنگل میدوخت . ادامه مطلب ...
ترس و وحشت زیردریایی را در برگرفته بود . من آنچنان ترسیده بودم که به سختی نفس میکشیدم . مرتبا به خود میگفتم این مرگ است! مرگ . با وجود اینکه همهی دستگاههای خنک کننده و بادبزنهای برقی را از کار انداخته بودیم و دما به بیش از صد درجه فارنهایت رسیده بود، باز هم میلرزیدم و عرق سرد از سر و صورتم جاری بود و با همهی تلاشی که میکردم قادر نبودم از بههم خوردن دندانهایم جلوگیری کنم . ادامه مطلب ...
تپههای آن طرف دره «ابرو» طولانی و سفید بودند . در این طرف نه سایهای بود، نه درختی . ایستگاه بین خطوط آهن زیر آفتاب داغ قرار داشت . دقیقا آن طرف ایستگاه سایه گرم ساختمان افتاده بود و یک پرده که از مهرههای بامبو که با نخ به هم کشیده شده بودند، از در باز بار آویزان بود تا نگذارد مگسها داخل بیایند . ادامه مطلب ...
من مطمئنم که پدرم فقط یک بار به من نگاه کرد، من را واقعا دید . بعد از آن دیگر میدانست که توقع چه چیزی داشته باشد . آن روزها پدرها را توی اتاق انتظاری که زنهای زائو گریه هاشان را می خوردند یا با صدای بلند درد می کشیدند و اتاق زایمان های پرنوری که نوزادها به دنیا میآمدند، راه نمی دادند . ادامه مطلب ...