یکشنبهای است داغ در سپتامبر 1959، و در چشر متوقف ماندهایم . جلوتر
از ما ماشینها تا جایی که چشم کار میکند، تا خم جاده، صف کشیدهاند . ده
دقیقه است که از جایمان تکان نخوردهایم . همه ماشینهایشان را خاموش
کردهاند، و حالا پدرم هم همین کار را میکند . در سکوت ناگهانی میتوانیم
صدای نالة دوردست را بشنویم که حتما صدای نخستین مسابقة بعدازظهر است،
ادامه مطلب ...