-
درخت مشکلات اثر پائولو کوئلیو
چهارشنبه 8 دی 1395 23:40
نجار،یک روز کاری دیگر را هم به پایان برد آخر هفته بود و تصمیم گرفت دوستی را برای صرف نوشیدنی به خانه اش دعوت کند موقعی که نجار و دوستش به خانه رسیدند،قبل از ورود،نجار چند دقیقه در سکوت جلو درختی در باغچه ایستاد بعد با دو دستش،شاخه های درخت را گرفت چهره اش بی درنگ تغییر کرد خندان وارد خانه شد،همسر و فرزندانش به...
-
مروارید اثر جبران خلیل جبران
چهارشنبه 8 دی 1395 23:38
صدفی به صدف مجاورش گفت: در درونم درد بزرگی احساس میکنم ، دردی سنگین که سخت مرا می رنجاند. صدف دیگر با راحتی و تکبر گفت: ستایش از آن آسمان ها و دریاهاست. من در درونم هیچ دردی احساس نمیکنم. ظاهر و باطنم خوب و سلامت است. در همان لحظه خرچنگ آبی از کنارشان عبور کرد و سخنانشان را شنید. به آن که ظاهر و باطنش خوب و سلامت بود...
-
میخواهم خودم باشم اثر پائولو کوئلیو
چهارشنبه 8 دی 1395 23:37
در باغ دیوانه خانه ایی قدم می زدم که جوانی را سرگرم خواندن کتاب فلسفه ای دیدم منش و سلامت رفتارش با بیماران دیگر تناسبی نداشت . کنارش نشستم و پرسیدم : “اینجا چه می کنی ؟” با تعجب نگاهم کرد . اما دید که من از پزشکان نیستم . پاسخ داد :” خیلی ساده پدرم که وکیل ممتازی بود . می خواست راه او را دنبال کنم عمویم که شرکت...
-
رموز و آداب عشق اثر جبران خلیل جبران
چهارشنبه 8 دی 1395 23:36
دیروز بر دروازه ی معبد ایستادم و از رهگذران درباره ی رموز و آداب عشق پرسیدم مردی میانسال می گذشت . جسمی بی رمق و چهره ای غمگین داشت آهی کشید و گفت عشق میراثی است از اولین انسان که استحکام و توانایی را ضعیف ساخته است جوانی تنومند و ورزیده می گذشت . با صدایی آهنگین، پاسخ داد عشق، ثباتی است که به بودن افزوده گردیده تا...
-
خاطره بهار اثر پائولو کوئلیو
چهارشنبه 8 دی 1395 23:36
یک حکیم سالخوردهی چینی از دشتی پر از برف رد میشد که به زنی برخورد که گریه میکرد حکیم پرسید: – شما چرا گریه میکنید؟ – چون به زندگیام فکر میکنم، به جوانیام، به آن چهرهی زیبایی که در آینه میدیدم و مردی که دوستش داشتم این از رحمت خدا به دور است که به من توانایی به خاطر آوردن گذشته را داده است او میدانست که من...
-
قفس اثر صادق چوبک
چهارشنبه 8 دی 1395 23:35
لب جو، نزدیک قفس ، گودالی بود پر از خون دلمه شدهء یخ بسته که پر مرغ و شلغم گندیده و ته سیگار و کله و پاهای بریدهء مرغ و پهن اسب توش افتاده بود . کف قفس خیس بود . از فضلهء مرغ فرش شده بود . خاک و کاه و پوست ارزن قاتی فضله ها بود . پای مرغ و خروسها و پرهایشان خیس بود . از فضله خیس بود . جایشان تنگ بود . همه تو هم تپیده...
-
دهلیز اثر هوشنگ گلشیری
چهارشنبه 8 دی 1395 23:34
فاجعه از وقتی شروع شد که مادر بچه ها از حمام برگشت و پا گذاشت روی خرند خانه و دید که سه تا بچه هاش تاقباز افتاده اند روی آب حوض . بعد از آن را هم که همسایه ها دیدند و شنیدند و خیلی هاشان گریه کردند . غروب که هنوز همسایه ها توی خانه ولو بودند با دو تا پاسبان و یک پزشک قانونی و مادر بچه ها داشت ساقه های نازک لاله عباسی...
-
مرگ یک راهزن اثر لوییجی بارتزینی
چهارشنبه 8 دی 1395 23:33
در پائیز سال 1933 بود که کشته شدن یک راهزن را دیدم . نام او فراتیکدو بود . در ساردنی این کلمه به معنی «راهب کوچک» است و به کودکانی اطلاق میشود که جامه راهبان میپوشند، این کار نشانه نذری است که مادرانشان به درگاه قدیسی که آنها را از بیماری مهلکی شفا داده است، کردهاند . برای تهیه مطلب برای روزنامه «پیک شب» به اطراف...
-
مترسک اثر جبران خلیل جبران
چهارشنبه 8 دی 1395 23:32
یک بار به مترسکی گفتم : لابد از ایستادن در این دشت خلوت خسته شده ای گفت : لذت ترساندن عمیق و پایدار است من از آن خسته نمی شوم دمی اندیشیدم و گفتم : درست است چون که من هم مزه این لذت را چشیده ام گفت : فقط کسانی که تن شان از کاه پر شده باشد این لذت را می شناسند آنگاه من از پیش او رفتم و ندانستم که که منظورش ستایش از من...
-
زخم اثر قاضی ربیحاوی
چهارشنبه 8 دی 1395 23:30
از سلمانی برمیگشت . موریزهها دور گردنش پخش شده بودند اما صدای بچه بیشتر او را میآزرد . صوتی که مثل تیغ کشیدن بر آیینه بود، تیز و خشک، گوشت تن آدم را میتراشید: « مردم دور فرخنده جمع شده بودند» پدر و پسر از شیب خیابان بالا میرفتند، از کنار تیرهای برق که شمردنشان یکی از سرگرمیهای پدر بود . مثل ایستادن در پاگردهای...
-
میگی چرا ؟ اثر لنگستون هیوز
چهارشنبه 8 دی 1395 23:28
آقایی که شما باشین، تا اون روز من هیچ کار خلاقی نکرده بودم و از اون وقت تا حالا نکرده ام . یعنی اصلا فکرشم نیستم . اما اون شب روراست گشنه م بود. اونم چه جور! دوره ی کسادی بود و هنوز کارخونه های اسلحه سازی وا نشده بود تا دوباره پولها به جریان بیفته . هنوز جنگ دوم درگیر نشده بود . داشتم میون برف، از خیابان صد و سی...
-
خروس سفید اثر چارلز ویلیام گوین
چهارشنبه 8 دی 1395 23:27
دو موی دماغ زندگی بانو مرسی ساموئلز را تا مرز جنون کشانده بودند . اولی بابابزرگ ساموئلز بود که میبایست سالها پیش مرده باشد و به جایش دو سالی میشد که سر و مر و گنده، توی صندلی چرخدارش، در خانة بانو مرسی چرخ میخورد . سال اولی که بابا بزرگ آمد تا با آنها زندگی کند، سلامتی ازش میبارید و محتمل بود که عمرش دراز باشد...
-
داستان زنان اثر آنتوان چخوف
چهارشنبه 8 دی 1395 23:26
خانم مانند گنجشک جیک جیک میکرد؛ حال آنکه مدیر با چشمهای تار و کدر مردی که نزدیک است دچار اغما شود به حکم نزاکت و آدابدانیاش… “فیودور پترویچ” مدیر مدارس ملی ایالت N که خویشتن را مردی منصف و بزرگوار میشمرد، روزی در دفتر کارش معلمی به اسم “ورمنسکی” را به حضور پذیرفت و گفت: – نه آقای ورمنسکی، استعفا گریزناپذیر است ....
-
سعادت نامه اثر غلامحسین ساعدی
چهارشنبه 8 دی 1395 23:26
خانه روبروی رودخانه بود . پل چوبی ساده و کوچکی دو طرف رود را به هم وصل میکرد . آن طرف رودخانه جنگل تاریک و ناشناسی بود و از ایوان خانه مانند دریای پهناور و سبز رنگی در تلاطم دائمیدیده میشد . هر روز، دمدمههای غروب، پیر مرد میآمد و در صندلی راحتی روی ایوان مینشست و پیپ بزرگش را روشن میکرد و چشم به جنگل میدوخت ....
-
اولتن پارک اثر بلیک ماریسن
چهارشنبه 8 دی 1395 23:25
یکشنبهای است داغ در سپتامبر 1959، و در چشر متوقف ماندهایم . جلوتر از ما ماشینها تا جایی که چشم کار میکند، تا خم جاده، صف کشیدهاند . ده دقیقه است که از جایمان تکان نخوردهایم . همه ماشینهایشان را خاموش کردهاند، و حالا پدرم هم همین کار را میکند . در سکوت ناگهانی میتوانیم صدای نالة دوردست را بشنویم که حتما صدای...
-
بزرگترین درس زندگی اثر دیل کارنگی
چهارشنبه 8 دی 1395 23:24
ترس و وحشت زیردریایی را در برگرفته بود . من آنچنان ترسیده بودم که به سختی نفس میکشیدم . مرتبا به خود میگفتم این مرگ است! مرگ . با وجود اینکه همهی دستگاههای خنک کننده و بادبزنهای برقی را از کار انداخته بودیم و دما به بیش از صد درجه فارنهایت رسیده بود، باز هم میلرزیدم و عرق سرد از سر و صورتم جاری بود و با همهی...
-
انتقام زن اثر آنتوان چخوف
چهارشنبه 8 دی 1395 23:22
اما دکتر ناچار شد خطابه ای را که آغاز کرده بود قطع کند; نادژدا پترونا تلوتلو خورد و به بازوان دکتر که به طرف او دراز شده بود، در آویخت و از هوش رفت… زنگ در را به صدا در آوردند . نادژدا پترونا، مالک آپارتمانی که محل وقوع داستان ماست، شتابان از روی کاناپه بلند شد و دوان دوان به طرف در رفت . با خود میگفت: «لابد شوهرم...
-
سرباز ها آمدند اثر وی. اس. نایپل
چهارشنبه 8 دی 1395 23:21
ادوارد برادر هت، مرد همه کارهای بود، و من همیشه خیال میکردم چه بد شد از پیش ما رفت . از وقتی شناختمش در نگهداری گاوها به هت کمک میکرد و مثل او همیشه سرحال و آرام بود . گفت زنها را به حال خود رها کرده و همۀ توجهش را گذاشته روی کریکت، فوتبال، مشت زنی، اسبدوانی، و جنگ خروسها . به این ترتیب هیچ وقت حوصله اش سر نمیرفت،...
-
تپههایی چون فیلهای سفید اثر ارنست همینگوی
چهارشنبه 8 دی 1395 23:19
تپههای آن طرف دره «ابرو» طولانی و سفید بودند . در این طرف نه سایهای بود، نه درختی . ایستگاه بین خطوط آهن زیر آفتاب داغ قرار داشت . دقیقا آن طرف ایستگاه سایه گرم ساختمان افتاده بود و یک پرده که از مهرههای بامبو که با نخ به هم کشیده شده بودند، از در باز بار آویزان بود تا نگذارد مگسها داخل بیایند . مرد آمریکایی و...
-
چهره اثر آلیس مونرو
چهارشنبه 8 دی 1395 18:55
من مطمئنم که پدرم فقط یک بار به من نگاه کرد، من را واقعا دید . بعد از آن دیگر میدانست که توقع چه چیزی داشته باشد . آن روزها پدرها را توی اتاق انتظاری که زنهای زائو گریه هاشان را می خوردند یا با صدای بلند درد می کشیدند و اتاق زایمان های پرنوری که نوزادها به دنیا میآمدند، راه نمی دادند . پدرها فقط بعد از این که...
-
بزدل اثر وی. اس. نایپل
چهارشنبه 8 دی 1395 18:54
بیگ فوت راست راستی گنده و سیاه بود و توی خیابان میگل همه ازش میترسیدند . علت ترس مردم گندگی یا سیاهیش نبود، چون گندهتر و سیاهتر از او فراوان بود . ترس مردم از این بود که خیلی ساکت و اخمو بود؛ مثل سگهای ترسناکی که هرگز پارس نمیکنند، بلکه فقط از گوشۀ چشم به آدم زل میزنند خطرناک به نظر میرسید . هت میگفت : «...
-
فلوسی اثر وودی آلن
چهارشنبه 8 دی 1395 18:53
یکی از شگردهای لازم برای کارآگاه شدن این است که آدم همیشهی خدا، شانههایش را بالا بگیرد و قدری قوز کند. به همین علت بود که وقتی این موجود فلکزدهای موسوم به «ورد بابکوک» ترسان و لرزان به دفتر کار من آمد و کارت شناساییاش را روی میز گذاشت، میبایست فیالفور به آن احساس سرمایی که ستون فقراتم را یکهو لرزاند، اعتماد...
-
مرد مرده اثر خورخه لوئیس بورخس
چهارشنبه 8 دی 1395 18:52
اینکه مردی از حومه بوینسآیرس، یک بدبخت خودنما، بیهیچ هنری مگر خودپسندی حاصل بیباکی، در زمینهای وسیع چابکسواران در مرز برزیل نفوذ کند و فرمانده قاچاقچیها شود، پیشاپیش بنظر غیرممکن میرسد. میخواهم برای کسانی که این عقیده را دارند سر گذشت بنیامین اوتالورا را تعریف کنم، که مسلما هیچ خاطرهای از او در محله بالوانرا...
-
دسته گل آبی اثر اکتاویو پاز
چهارشنبه 8 دی 1395 18:51
از خواب که بیدار شدم خیس عرق بودم. بخار داغی از روی پیادهرو آجرفرش قفایی تازه آبپاشی شده برمیخاست. پروانهی خاکستری بالی گیج از نور زرد گرد چراغ میچرخید. از ننو پایین پریدم و پابرهنه به آنسوی اتاق رفتم. مراقب بودم مبادا پا روی عقربی که شاید برای هواخوری از مخفیگاهش بیرون آمده باشد بگذارم. به طرف پنجرهی کوچک رفتم...
-
بعضی از ما دوستمان کلبی را تهدید میکردیم اثر دونالد بارتلمی
چهارشنبه 8 دی 1395 18:50
بعضی از ما مدتها بود که دوستمان کُلبی را به خاطر رفتارش تهدید میکردیم و حالا دیگر شورش را درآورده بود، بنابراین تصمیم گرفتیم دارش بزنیم. کُلبی جر و منجر کرد که حالا یک کم شورش را درآورده (انکار نمیکرد که شورش را درآورده است) دلیل نمیشود که محکوم به اعدام شود. گفت که همه گاهی شورش را درمیآورند. ما به این استدلال...
-
ببر مردم شناس اثر جیمز تربر
چهارشنبه 8 دی 1395 18:49
یکی بود یکی نبود. در روزگاران قدیم ببری از باغوحش امریکا گریخت و به جنگل بازگشت. در دوران اسارت بسیاری از عادات آدمیان را آموخته بود و با خود فکر کرد خوب است آن رسوم را در جنگل به کار بَرَد. اولین روزی که به منزل رسید یوزپلنگی را ملاقات کرد و به او گفت: «صحیح نیست که من و تو برای قوتمان به شکار رویم. حیوانات دیگر...
-
بوگارت اثر وی. اس. نایپل
چهارشنبه 8 دی 1395 18:49
هر روز صبح هَت که بیدار میشد، روی دستک ایوان پشت خانهاش مینشست وداد میزد: «تازه چه خبر، بوگارتآ؟» بوگارت توی تخت خوابش غلتی میزد و زیر لب، چنان که هیچ کس نمیشنید، مِن مِن میکرد: «تازه چه خبر، هت؟» این که چرا بوگارت صدایش میزدند یک راز بود؛ اما به نظرم هت بود که این لقت را به او داد. نمیدانم یادتان میآید کِی...
-
ساعت استراحت اثر لنگستون هیوز
چهارشنبه 8 دی 1395 18:47
گفت : – رییس من سفید پوسته. گفتم : – بیشتر رییسا سفید پوستن. – سفید پوست و پرچونه. یه ریزم میپرسه که سیا دیگه چی میخواد. دیروز باز تو ساعت استراحت کافه، با حرفهای صدتا یه غازش درباره سیا پوستا، النگاتم شده بود. اون همیشه میگه سیا. انگار 1150 نوع جور واجور سیاپوست تو آمریکا وجود نداره. رییسم میگه: حالا که همتون حق...
-
راز و نیاز یک لافزن اثر لنگستون هیوز
چهارشنبه 8 دی 1395 18:46
رو چارپایه نشست و گفت: ـ حالا دیگه این سرهنگ پیر لاف زنم، اونجا تو ویرجینیا ـ مث آقای وینگلیف که قلم پامو زیر لگدش گرفت ـ به التماس و دعا افتاده. یه شب زانو زده بود و استغاثه میکرد. سرهنگ پا به سن گذاشته بود و میخواست پیش از به ته خط رسیدن و رفتن به سرزمین موعود، التماس دعاشو با خدا درمیون بذاره. اون شب صداشو بلند...
-
پاهام زندگی مخصوص خودشونو دارن اثر لنگستون هیوز
چهارشنبه 8 دی 1395 18:43
کفِ سرِ لیوان پری را که متصدی بار جلوش گذاشت، فوت کرد و گفت: ـ اگه میخواهی سرگذشت منو بدونی، توصورتم نیگا نکن، به دستام نیگا نکن، به پاهام نیگا کن. اگه تونستی بگی چقدر رواونا وایسادهم. ـ من نمیتونم پاهاتو تو کفشات ببینم که! ـ با همین کفشا که من میپوشم، همین کفشایی که نه پوزهباریکه، نه صندلی گهوارهایه، نه پنجه...