بهار بود. خورشید شادمانه در پهنه شفاف و کبود آسمان لبخند میزد، انوار آن به سختی راه گم میکردند و تا طبقه میانی آن خانه در آن کوچه فرعی باریک میرسیدند. پرتو ضعیف نور از لابلای پنجرههای کوچک آن اتاق ساده نفوذ میکرد و بر دیوار پشتی سفیدکاری شده دیوارههای ناپایدار ترسیم میکرد، پرتو رنگباختهای که از یکی از پنجرههای خانه مرتفع روبهرو باز تابیده بود. ادامه مطلب ...
یکی از آن یکشنبههای نیمهی تابستان بود که هر کسی هر جا مینشیند میگوید: «دیشب خیلی نوشیدم» آدم ممکن بود این را پچپچکنان از زبان آدمهای محل، موقع بیرون آمدن از کلیسا، بشنود؛ ممکن بود از زبان خود کشیش بشنود، در آن حالکه داشت توی جبه خانه با لبادهاش کشتی میگرفت تا از تن بیرون بیاورد؛ توی زمینهای گلف؛ توی زمینهای تنیس؛ یا توی مناطق حفاظتشدهی جانوران وحشی که رئیس گروه ادوبون آنجا از خماری بامداد شب پیش حال خوشی نداشت. ادامه مطلب ...
تمام روزنامهها در یک نکته متفقالقول بودند: «تبهکاری که در برابر
هیأت منصفه قرار گرفته، فردی است که هر آدم نسبتا پدرمادرداری باید سعی
کند تنهاش به تنه او نخورد. زیرا این جانی عامل جنایت غیرقابل تصوری شده
است.»
اکنون او با حالتی از رضا و تسلیم، خود را در اختیار سرنوشتی میگذاشت که
میدانست انتظارش را میکشد.
ادامه مطلب ...
چون میدانستند که خانم ملارد مبتلا به بیماری قلبی است، بسیار احتیاط
کردند که خبر مرگ شوهرش را تا حد ممکن با مقدمهچینی به او بگویند.
خواهرش جوزفین بود که من و من کنان خبر را گفت، آن هم با اشارات تلویحی که
نیمی از خبر را پوشیده نگهمیداشت. ریچارد دوست شوهرش نیز آنجا در کنارش
بود.
ادامه مطلب ...
سال گذشته من مدتى را در «ت» گذراندم، در گراند هتل که در انتهاى دوردست ساحل، رو به دریا قرار داشت. به دلیل دود و بخارى که از آشپزخانه ها و آبهاى مانده برمى خاست و ابتذال مجلل پرده هاى نقش دارى که تنها شىء متفاوت روى دیوارهاى لخت خاکسترى بود و تزئینات این تبعید را کامل مى کرد، سخت دلتنگ بودم؛ آنگاه روزى همراه با تندبادى که خبر از توفان مى داد، ادامه مطلب ...
ظهر پنجشنبه خبر شدیم که دکتر برگشته است و حالا هم مریض است. چیزیش نبود دربان بهداری گفته بود که از دیشب تا حالا یک کله خوابیده است، هر وقت هم که بیدار میشود فقط هقهق گریه میکند. معمولا بعد از ظهرهای چهار شنبه یا پنج شنبه راه میافتاد و میرفت شهر، با زنش. این دفعه هم با زنش رفته بود. اما راننده باری که دکتر را آورده بود گفته: «فقط دکتر توی ماشین بود.» گویا از سرما بیحس بوده. دکتر را دم قهوه خانه گذاشته و رفته بود. ماشین دکتر را وسط های تنگ پیدا کرده بودند. ادامه مطلب ...