Fardad Fariba

صفحه شخصی فرداد فریبا

Fardad Fariba

صفحه شخصی فرداد فریبا

آبیدر اثر علی اشرف درویشیان

آبیدر

زیر بغل‌اش را می‌گیرم. گرما در دست‌های سردم می‌دود. نوک انگستانم گرم می‌شود و گرما کشیده می‌شود به سینه و قلبم. او هنوز این گرما را در تنش نگه داشته است؛ گرمای انتظار. زنده ماندن برای دیدار کسی که سال‌ها زانو به بغل در گوشه‌ای منتظرش بوده است. آرام می‌برمش تا بخوابانمش. در زیر نور نارنجی مرموز چراغ بادی روی دیوار، زیر کته قهوه خانه، جای همیشگی‌اش. سرفه می‌کند: «تمام استخوان‌هایم لول می‌زند.» برای آنکه در سکوت یخ زده چیزی گفته باشم می‌گویم: «از سرمای این برف است که یک ریز و بی‌امان هفته هاست می‌بارد.»  ادامه مطلب ...

سگ‌ها اثر مهشید امیرشاهی

خانه در محله پرت و دور افتاده شمیران قرار داشت. با آنکه نشانی پر طول و تفصیلی در دست داشتیم و می‌دانستیم که میدان اسم جد صاحبخانه و خیابان نام پدر بزرگش و کوچه لقب پدرش را دارد، مدتی از وقتمان صرف پیدا کردن محل شد. این اسامی پر طمطراق را کسی نشنیده بود و مجبور شدیم از تمام عطاری ها و بقالی های آن حول و حوش راهنمایی بخواهیم. بالأخره به هر زحمتی بود خانه را پیدا کردیم.   ادامه مطلب ...

آستین‌های سبز اثر هلن سیمپسون

دختر گفت: باغبانی!

و صندلی اش را طوری که می‌دانست حرس مادرش را در می‌آورد عقب داد: مثل بافتنی می‌ماند نه؟

مادرش گفت: لارا بسه. صندلی را می‌شکنی.

لارا گفت: نشانه میانسالی، پیری. وقتی دیگرهیچ چیزتوی زندگی آدم نمانده از این کارها می‌کند.  ادامه مطلب ...

دفترچه پس انداز اثر آلبا دسس پدس

وقتی در خانه را به روی او باز کردم نشناختمش. لاغرتر شده و موهای سرش خاکستری رنگ شده بود. بعد، با لحنی حیرت زده گفتم: «سرافینا!»

او را به خانه دعوت کردم و درآغوش گرفتم.  ادامه مطلب ...

کرگدن‌ها اثر اوژن یونسکو

من و دوستم ژان در ایوان کافه‌ای نشسته بودیم و آرام از هر دری سخن می‌گفتیم که ناگهان در پیاده‌رو مقابل، عظیم و جسیم و نفس‌زنان، کرگدنی را دیدیم که کوس بسته بود و می‌تاخت و تنه‌اش به بساط فروشندگان می‌سایید. رهگذران به سرعت خود را از مسیر او کنار می‌کشیدند تا راه برایش باز کنند. کدبانویی از وحشت نعره کشید و سبد از دستش افتاد و شراب بطری شکسته‌ای روی سنگفرش پخش شد.  ادامه مطلب ...

گزارشی از صنعت سایه اثر پیتر کری

1
ده سال پیش دوستم س. رفت آمریکا زندگی کند و من هنوز نامه ­ای را که وقتی تازه رسیده بود آن­جا برایم نوشته نگه­داشته­ ام. توی نامه از کارخانه­ های سایه گفته که روزبه ­روز توی غرب آمریکا زیاد می­ شدند و تاثیری که روی جامعه می­ گذاشتند. “ساعت دو صبح می­ بینی مردم با عینک­ های آفتابی تیره توی سوپرمارکت­ ها ول می ­گردند.  ادامه مطلب ...

غذا خوردن‌ آلمانی‌ اثر کاترین‌ منسفیلد

سوپ‌ جو را روی‌ میز گذاشته‌ بود. آقای‌ رَت‌ که‌ به‌ سوپ‌خوری‌ زل‌ زده‌بود رو به‌ میز خم‌ شد و گفت‌: «این‌ همان‌ چیزی‌ است‌ که‌ من‌ می‌خواستم‌. چندروزی‌ است‌ که‌ اوضاع‌ معده‌ام‌ روبه‌راه‌ نیست‌. سوپ‌ جو، همان‌ غذای‌ ساده‌ای‌است‌ که‌ لازم‌ دارم‌. من‌ آشپزی‌ سرم‌ می‌شود.» و سرش‌ را به‌ طرف‌ من‌چرخاند.
سعی‌ کردم‌ درست‌ به‌ اندازه لازم‌ از خودم‌ اشتیاق‌ نشان‌ بدم‌.
ـ چه‌ جالب‌!  ادامه مطلب ...