آبیدر
زیر بغلاش را میگیرم. گرما در دستهای سردم میدود. نوک انگستانم گرم میشود و گرما کشیده میشود به سینه و قلبم. او هنوز این گرما را در تنش نگه داشته است؛ گرمای انتظار. زنده ماندن برای دیدار کسی که سالها زانو به بغل در گوشهای منتظرش بوده است. آرام میبرمش تا بخوابانمش. در زیر نور نارنجی مرموز چراغ بادی روی دیوار، زیر کته قهوه خانه، جای همیشگیاش. سرفه میکند: «تمام استخوانهایم لول میزند.» برای آنکه در سکوت یخ زده چیزی گفته باشم میگویم: «از سرمای این برف است که یک ریز و بیامان هفته هاست میبارد.» ادامه مطلب ...
و صندلی اش را طوری که میدانست حرس مادرش را در میآورد عقب داد: مثل بافتنی میماند نه؟
مادرش گفت: لارا بسه. صندلی را میشکنی.
لارا گفت: نشانه میانسالی، پیری. وقتی دیگرهیچ چیزتوی زندگی آدم نمانده از این کارها میکند. ادامه مطلب ...
وقتی در خانه را به روی او باز کردم نشناختمش. لاغرتر شده و موهای سرش خاکستری رنگ شده بود. بعد، با لحنی حیرت زده گفتم: «سرافینا!»
او را به خانه دعوت کردم و درآغوش گرفتم. ادامه مطلب ...
سوپ جو را روی میز گذاشته بود. آقای رَت که به سوپخوری زل
زدهبود رو به میز خم شد و گفت: «این همان چیزی است که من
میخواستم. چندروزی است که اوضاع معدهام روبهراه نیست. سوپ جو،
همان غذای سادهایاست که لازم دارم. من آشپزی سرم میشود.» و
سرش را به طرف منچرخاند.
سعی کردم درست به اندازه لازم از خودم اشتیاق نشان بدم.
ـ چه جالب!
ادامه مطلب ...