صبح روز قبل از عید، نورا داشت مجسمههای کوچک پرسه پیو را روی طاقچهای
میگذاشت ـ امسال با آنهمه آشفتگیای که در درونش بود، اصلا حال و
حوصلهی درست کردن درخت را نداشت- و دستهایش چوپانانی را که زانو زده
بودند، گوسفندها، فرشتهها و شاهان مجوس را قرار میداد، اما ذهنش جای
دیگری بود. فکرش همچون ستونی ثابت، متوجهی آن زخم لعنتی دردناک بود، که
صدای «تق»ی شنید.
ادامه مطلب ...