Fardad Fariba

صفحه شخصی فرداد فریبا

Fardad Fariba

صفحه شخصی فرداد فریبا

می‌گی چرا ؟ اثر لنگستون هیوز

آقایی که شما باشین، تا اون روز من هیچ کار خلاقی نکرده بودم و از اون وقت تا حالا نکرده ­ام . یعنی اصلا فکرشم نیستم . اما اون شب روراست گشنه ­م بود. اونم چه جور!

دوره ­ی کسادی بود و هنوز کارخونه ­های اسلحه ­سازی وا نشده بود تا دوباره پول­ها به جریان بیفته . هنوز جنگ دوم درگیر نشده بود .  داشتم میون برف، از خیابان صد و سی و سوم رد می­شدم که، یه هو، یه سیاه دیگه که انگاری اونم مث من گشنه ­ش بود جلومو گرفت و گفت:

– می­گم­ ها… داداش!… نمی­خوای پول و پله­ ای گیرت بیاد؟

گفتم: چرا که نخوام؟ به! حرفا می­زنی! اما آخه چه جوری؟

گفت: “یکی رو لخت می­کنیم. اولین سفیدپوستی رو که از تو یکی از این کاباره ­ها دربیاد و پولدارم باشه، بیخ خرشو می­چسبیم و لختش می­کنیم .

گفت : آره لختش می­کنیم، پس چی؟… آخه، مرد حسابی! مگه تو گشنت نیس؟ مگه همین امروز خودت نبودی که پای صندوق اعانه واستاده بودی و تازه آخرشم دست از پا درازتر برگشتی؟ عین خودم . چیزی بت ماسید؟ ها؟ – لعنتی!… خلاصه، باس تو هم هرچه دلت می­خواد داشته باشی . تموم شد و رفت… دستتو دراز کن و برش دار، اگرم داری از گشنگی می­میری، اقل کم مثل احمق­ ها نمیر! بینم: نکنه عاشق چشم و ابروی سفیدپوستایی، آره؟ خب، اگه نیستی، بزدلی پس . – پس چی؟ خیال کردی اونااصلا محل سگ بت می­ذارن؟

گفتم: نه که نمی­ذارن .

گفت : آره که نمی­ذارن . این پولدارا، میان هارلم و تو کاباره ­ها و میخونه­ های شبونه چهل پنجاه دلار خرج می­کنن! اما به من و تو که تو خیابونا ویلونیم محل سگ هم نمی­ذارن . مگه نه، ها؟… خلاصه امشب یکی از اونا باید اول یه خورده از پولاشو بسلفه، بعد بره خونه ش .

گفتم: آجانا چی پس؟

گفت: ولشون کن، جهنم شن!… نیگا: من خونه­ ام همین جاس: تو این زیرزمین پشت کوره، رو کپه­ ی خاکسترا می­خوابم . شبا هیشکی اینجا پا نمی­ذاره . میذارن اینجا بخوابم که کوره رو بپام تا صبح بسوزه… آره. اون بالام یه نجیب­ خونه­ س. می­فهمی که؟ نیگا : اون یارو رو که پیدا کردیم، تو می­گیری هولش می­دی تو زیرزمین . اون وقت منم می­کشمش تو و دوتایی می­ بریمش پشت کوره دخلشو میاریم . از پول و ساعت و لباس و این جور چیزا، هرچی داشته باشه ازش میستونیم، بعدم می­فرستیمش تو حیاط عقبی . اگه هوار کشید (که حتما هم وقتی هوای سرد به تنش بخوره هوارش درمیاد)، مردم خیال می­کنن یه سفیدپوس مست کرده و اون بالا با یه نشمه­ ی سیاه دعواش شده . اگر ببینینش هم می­گن لابد مجبور شده لباساشو بذاره و فلونگو ببنده . خب تا اون وقتم دیگه من و تو زده ­یم به چاک جعده . چه طوره داشم؟

جونم واسه­ تون بگه، آقام که شما باشین، اون شب من اونقده خسته و گشنه بودم و سرما پیرمو درآورده بود که هیچ نمی­ دونستم به یارو چی جواب بدم . همین قد گفتم: “باشه!” و قرارشو گذوشتیم .

اون وقت شب، انگاری خیابون صد و سی سوم حسابی داشت دست و پا می­زد:

مردم می­ومدن و می­ رفتن . تاکسی­ها و ماشینا این ور و اون می­ روندن . زنا هول می­زدن و سفیدپوسای بالای شهر، دنبال کاباره ­ها می­گشتن .

درست نصب شب بود .

زیرزمین این یارو سیاهه، درش درست بغل در “باردیکسی” بود . همون جایی که یه زنیکه توش از اون “بلوز”ها می­خونه که سفیدای لعنتی براشون جون میدن .

آقام که شما باشین. عینهو همونی شد که دلمون می­خواس .

همون دیقه یه دسته سفیدپوس، با خز و پز از سرپیچ خیابان پیداشون شد .

انگار ماشینشونو تو لنکاس پارک کرده بودن؛ چون اگه با تاکسی اومده بودن، دیگه توبرفا راه نمی­رفتن . وقتی رسیدن جلو ما، یکی از زنای سفید گفت: ای وای، ادوارد! جونی، من کیف و قوطی پودرمو تو ماشین جا گذوشتم . بی­زحمت باس بری ورداری بیاریشون.

همشون چپیدن تو باردیکسی؛ جز اون پسره که دوباره برگشت به لناکس . آقام که شما باشین، ادوارد اون شب دیگه به باردیکسی برنگشت . نه جونم، اوهمم، واسه اینکه نذاشتیمش بره! آره…

جونم واستون بگه وقتی با اون قر و فر و لباس شبش، با اون پالتو سیاه معرکش که ای کاش مال من بود برگشت، من از قصد سر خوردم و برای اینکه رو برفا زمین نخورم چارچنگولی یارو رو چسبیدم و تا اومد بفهمه چه بلایی داره سرش میاد، از پله ­ها کشیدمش پایین . یارو هم که در زیرزمین وایستاده بود و می­ پایید، تر و چسب کشیدش تو… خلاصه موقعی فهمید که اوضاع از چه قراره، که دیگه خیلی دیر شده بود و ما تونسته بودیم بدیمش پایین و بکشیمش پشت کوره و بندازیمش تو زغالدونی .

وقتی داشتیم با هم سر می­خوردیم طرف پاییم، بش گفتم: جیکت درنیاد ها!

اون پشت چندونی روشن نبود . یه شعله­ ی کوچولوی گاز، با نور آبی رنگی از میون گرد زغال­ سنگی که تو هوا بود کور کوری می­ کرد .

تا چند دیقه­ ای نمی­تونستم ببینم پسره قیافه ­اش چه جوریه .

یارو سیاهه بش گفت : ادوارد! اینجا، تو زغالدونی، هوار موار نکشی ها!

اما طفلکی ادوارد هوار موار نمی­ کشید. همین­جور نشسته بود رو کپه­ ی زغالا و جیکش هم در نمیومد؛ گمونم ار ترس ضعف کرده بود .

سیاهه بش گفت: آره، زغال مغال هم نپرونی ها!

اما طفلکی ادوارد اهل زغال مغال پروندن هم نبود .

یه خورده که گذشت، با صدای قشنگ سفیدپوستیش پرسید: چه کار می­خواین بکنین؟ موضوع آدم دزدیه؟

آقام که شما باشین، ما دیگه فکر آدم دزدیشو نکرده بودیم . گمونم واسه همین بود که از این حرف هر دومون یکه خوردیم. می­ دیدم یارو سیاهه به فکر افتاده بود که ببینه راس راستی می­شه حریفو گرو نگه داشت یا نه . بعدم انگار خوب که فکراشو کرد، دید نه، کار عاقلونه ­ای نیست؛ چون برگشت به پسر سفیده گفت: نه داداش، ما ها آدم دزد نیستیم . یعنی، راستش، وقتشو نداریم و فقط گشنمونه و … خوب، رفیق رو کن ببینم . ناشت چی داری؟ پسر سفیده دست کرد جیبش .

شریکم از میون همه­ ی چیزهای دیگه، کیف زنونه­ ی زنجیردار خوشگلی رو که ادوارد واسه همون برگشته بود قاپید و تو هوا جلو صورتش گرفت .

گفت: وای، وای، وای؛ ناکس لعنتی! نشمه­ ام واسه ­ی همچی چیزی جونش در می­ره . از این جور چیزای قشنگ خیلی خوشش میاد … خوب؛ رو کن بینم؛ دیه چیا داری؟ پسر سفیده پا شد وایستاد و یارو سیاهه جیباشو گشت . یه کیف پول و یه ساعت طلا و یه فندک درآورد، بعدشم یه حلقه کلید به خرت و پرت های دیگه ­ای که به درد یه کاکا سیاه نمی­خوره . وقتی جیبای پسره رو خوب گشت، گفت: عشق است! گمونم فردا بتونم یه چیز دندون که حسابی بریزیم تو خندق بلا خوب عجالتا می­تونیم یه سیگاری با هم دود کنیم .

این و گفت و قوطی سیگار یارو رو وا کرد . گفت: یکی بردار! از اون سیگارای معرکه بود! … به من و بعدم به پسر سفیده تعارف کرد .

پرسید: چه جور سیگاریه این؟

پسر سفیده با ترس و لرز گفت : Bensons Hedgs

ترسش از یارو شریک من بود که، وقتی سیگارشو پک زد قیافش یه جور بد و ترسناکی تو هم رفت .

اخماشو هم کشید و گفت: خوشم نیومد پسر . چرا سیگار حسابی نمی­ کشی؟ بعد، از پسره که رو زغالا وایستاده بود پرسید: از کجاها پا می­شی با این جور سیگارا راه میفتی میای هارلم؟ … مگه نمی­دونی هیچ سیاهی از این­جور سیگارا نمی­کشه! … واسه چی این زنای قشنگ پولداری رو که نیم­تنه­ ی خز سفید تنشونه ورمی­داری میاری این­جا تو هارلم ؟ ما سیاها حتی نیم­تنه­ ی خز سیاه از سرمون زیاده، چه برسه به سفیدش . اینو می­دونی یا نه؟ خب؛ حالا ازت یه چیزی می­خوام بپرسم .

پسره بیچاره کم مونده بود بزنه زیر گریه .

سیاهه همین­جور دنبال حرفشو گرفته یود و می­گفت : سه چهار ماهه که همین­جور تو خیابون لنکاس بالا و پایین می­رم کاری پیدا کنم . گوش خوابونده ­ام یه پولی دسم بیاد که کفشامو بتونم نیم تخت بندازم… آخه تو رو خدا یه نیگایی بنداز؟

پاشو بلند کرد که پسره ­ی سفید تخت کفششو ببینه . راس راسی هم که چه سوراخایی ته کفشش بود!

به پسر سفیده گفت: دیدی؟ خب؛ اون وخ تو لعنتی روت می­شه یا جیگرشو داری، که با لباس رسمی و این پیرهن شق و رق که جلوش یه ردیف الماس برق برق می­زنه و این شال گردن ابریشمی و این پالتو گرون قیمت، پاشی بیای اینجا، جلو روی من قاد قاد راه بری قر بدی و چسی بیای؟ یا الله! پالتو رو ردش کن بیاد!

پسره ­ی سفید پوسته رو چسبید و پالتوشو از تنش درآورد .

– ما که نمی­ تونیم از این لباسای وکیلای مجلس تنمون کنیم .(اسموکینگ یارو رو می­گفت) اما کاش بتونم از اون دگمه­ های پیرهنت واسه نشمه­ مون بدیم گوشواره­ای چیزی درست کنن . یا الله، درشون بیار!

من همش اونجا وایستاده بودم و نیگا می­کردم . هیچ کار دیگه­ ای نمی­ کردم . حالا دیگه همه چیز یارو رو ازش گرفته بود و دستاش پرِپر بود .

گفت : تو، این­جا، تو هارلم، الماس به سینه­ ت بزنی و من از گشنگی بمیرم، نکبت؟

سفیده گفت: متأسفم!

سیاهه گفت: موتس سفی؟ هوم­م­م­م، آررره! موتس سفی!… اسمت چیه عفریت؟

سفیده گفت : ادواردپیدی مک گیل سوم .

سیاهه گفت : دکیسه! سوم چیه دیگه؟ اون دوتایی دیگه کدوم گورن؟

سفیده گفت : پدر و بابابزرگم… من هم سومی هستم .

سیاهه گفت: منم پدرو بابابزرگ داشتم، اما “سومی” نیستم: اولی­ام! لنگه­ م تو دنیا پیدا نمی­شه . از اون مدل­های تازه تازشم . می­ دونی؟ نوبرش!

و قاه قاه از شوخی خودش خندید .

وقتی خندید، پسر سفیده درست و حسابی وحشتش ور داشته بود . دیگه هیچی نمونده بود که هوار بکشه .

دوباره رو کپه ­ی زغالا نشست . جلو پیرهنش، اون جایی که الماس­ها رو کنده بود، سیاه شده بود .

بالای زغالدونی، از یه شیشه­ ی شکسته سوز ناکاری می­زد تو و سفیدپوسته که سر دو سم چمبک نشسته بود، دیگ دیگ می­ لرزید. هیجده بیست سالو شیرین داشت . یکی از اون بچه ننه­ های درست و حسابی بود که دور و بر میخونه ­های شبونه می­ پلکن .

یارو سیاهه همون­جور می­ خندید . وفتی ترس پسر سفیده رو دید، گفت: نترس . نمی­خوایم بکشیمت . وقتشو نداریم . اما، آقا سفیده، اگه زیادی رو اون زغالا بشینی مث من کاکا سیاه می­شی ها!… خب. کفشا رم رد کن بیاد . باس بتونم صنار سه شئ­ئی بفروشمشون .

سفیده کفشاشم درآورد . اما وقتی داشت اونا رو می­داد دست سیاهه، خودشم دیگه تاب نیارد و هری زد زیر خنده و آخه خیلی مسخره­ س که آدم کفشاشو بده به یکی دیگه و خودش با جوراب راه بره، مگه نه؟

هر سه تامون زدیم زیر خنده و دِ بخند .

یارو سیاهه گفت : خب دیگه . شما دو تا می­تونید همین­جا بمونین و هر قدر دلتون می­خواد بخندین، اما من دیگه می­رم… زت زیاد! می­ دونین چه کار کرد؟

ناکس از زیرزمین رفت بیرون و همه چی رم با خودش برد!

من، درست مث اولی که اونجا اومده بودم، دست خالی موندم . آره جونم، اون ناکس من و پسر سفیده رو که رو کیسه­ ی زغال وایستاده بود قال گذاشت رفت و پولا و الماسا و همه چی حتی کفشا رو با خودش برد!

تو دالون تاریک دنبالش دویدم و هوار زدم: نیگا کن یاروئه! نمی­خوای یه چیزی هم به من بدی؟ آخه سهم من چی می­شه پس؟

آنقدر تاریک بود که اصلا نمی­دیدمش . فقط صداشو می­تونستم بشنفم .

سرم داد کشید که : برگرد همون­جا هالو، مواظب سفید پوسته باش تا من بزنم به چاک… برگرد؛ اگه نه هرچی دیدی از چش خودت دیدی .

برگشتم!

من موندم و پسر سفیده که تو زغالدونی واستاده بود… اون، عینهو یه احمق تمام عیار! آقا، هر دوتامون از زور پیسی زدیم زیر خنده و حالا نخند کی بخند!

پسر سفید پوسته گفت: ببینم رفتش؟

گفتم : لابد، این­جا که نیست .

یخه ­ی اسموکینگشو زد بالا زد و گفت: اما خیلی با مزه بود، کیف کردم! خیلی خیلی مهیج بود!

گفتم: چی؟ مهیج بود؟

گفت: می­دونی؟ این تنها چیز مهیجی بود که تا حالا برام اتفاق افتاده، تو همه­ ی عمرم این اولین دفعه­ س که تو هارلم واقعا کیف کردم. همه­ ی چیزای دیگه تقلبیه و ساختگی . فقط همین یکی یه چیز واقعی بود .

گفتم: داداش؛ اگه من به اندازه­ ی تو پول داشتم، مدام کیفم کوک بود .

گفت: نه کاکا، این­جورام نیس .

گفتم: چرا، چرا هست .

اما پسر سفیده دوباره سرشو تکون داد که نه .

بعد پرسید: خب حالا دیگه می­تونم برم رد کارم؟

گفتم: آره، چرا نه .

به دالون تاریک که رسیدم، بش گفتم: یه دقه صب کن .

رفتم بیرون و این ور و اون ور و نیگا کردم؛ از آجان پست خبری نبود، آدم زیادی هم تو خیابون دیده نمی­ شد .

به پسر سفیده گفتم : زت زیاد! خوشحالم که دست کم، تو یه کیفی کردی! بعدشم رامو کشیدم و رفتم و ولش کردم به امان خدا که با جوراب لب پیاده ­رو وایسه و منتظر تاکسی بشه .

دس از پا دراز تر و گشنه ­تر از حالا، تو خیابون راه افتادم . تو راه همه­ اش فکر پسره سفیده بودم با اون همه پولش . با خودم گفتم: فکر می­کنی این سفیدا چه مرگشونه؟ تو می­گی اینا واسه چی خوشبخت نیستن؟
لنگستون هیوز

James Mercer Langston Hughes

مترجم : بهروز دهقانی

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد