جنت پای سینک ظرفشویی میچرخد و یک دفعه چشمش میافتد به شوهرش که حدود سی سال است با هم زندگی میکنند. با تیشرت سفید و شلوارک بیگداگ نشسته پشت میز آشپزخانه و او را تماشا میکند.
تازگیها این مدیر روزهای هفته والاستریت را بیشتر شنبه صبحها درست همینجا با همین شکل و شمایل میبیند: شانههای آویزان و چشمهای مات، شوره سفیدی روی گونهها، موهای سینه که از یقه تیشرتش بیرون زده، و موهای شاخ ایستاده پشت سر مثل آلفاآلفای1 شیطانهای کوچک که پیر و خرفت شده باشد. ادامه مطلب ...
مهتاب زن دوم او
سرتیپ مهدیخان ژوبین نژاد داماد دالکی ادامه مطلب ...
داستانی خیالی که به جستجو و بررسی در تغییرات خلق و خو و سرشت آدمها میپردازد
خواننده باید اندکی با حواشی نقاشی آشنا باشد تا طنز این نوشته را خوب درک کند. در این جا خوانندگان را به چند نکته توجه میدهیم. سزان چنان سختکوش بود که در سالهای پیری قلممو را به مچش میبست و کار میکرد. گوگن تنومند و بداخلاق بود. امپرسیونیستها غالبا گرایش به کار در فضای باز داشتند. لوترک، کوتوله مادرزاد بود. ادامه مطلب ...
آن سال محصول ما خوب بود. اولهاش آب نبود. نصف محصول خشک شد بعد باران بارید و بند آمد. افسوس کمیدیر سیل آمد و هر چه گیر آورد شست و با خود برد. از اینها که بگذریم، چون عادی است و همیشه اتفاق میافتد، حادثه دیگری نیفتاد که ما را بترساند. همه پای دیوار نشسته بودیم و منتظر که گندمهایمان زرد بشوند و بیفتیم جانشان. ادامه مطلب ...
تمام هفته هوا خوب بود، میشد با کت بیرون آمد و همه امیدوار بودند برای آخر هفتۀ بزرگ – آخر هفتۀ بازی یِیل – هم همینطور بماند، ولی شنبه صبح، بااینکه حسابی آفتابی بود، دوباره سرد شده بود و آدم باید پالتو میپوشید. از بیست و چند مرد جوانی که درایستگاه منتظر بودند تا دوست دخترهایشان با قطار ده و پنجاه و دو دقیقه برسند، بیشتر از شش هفت نفرشان بیرون، روی سکوی روباز و سرد نایستاده بودند. ادامه مطلب ...
برفپاککن سمت راست بد کار می کند. این موضوع بسیار آزاردهنده است. دوشنبه از منشی اش می خواهد با نمایشگاه اتومبیل تماس بگیرد. لحظهای به اندام ریزنقش منشی نگاه می کند. ادامه مطلب ...
تابستان همان سال
آخرهای تابستان عدهای را ول کردند. شاید آدمهای بدبین باورشان نشود که همه جا پر بود و جایی نبود و این بود که ما را هم ول کرده بودند. دوباره برگشتیم اسکله. همهمان برنگشته بودیم. چند ماه پیشتر خیلیها را دیده بودیم افتاده بودند زمین. آمبولانسهای سیاه بارشان میکردند و روی نوار سیاه آسفالتها میرفتند به مردهشویخانه. ادامه مطلب ...