Fardad Fariba

صفحه شخصی فرداد فریبا

Fardad Fariba

صفحه شخصی فرداد فریبا

قفس اثر صادق چوبک

لب جو، نزدیک قفس ، گودالی بود پر از خون دلمه شدهء یخ بسته که پر مرغ و شلغم گندیده و ته سیگار و کله و پاهای بریدهء مرغ و پهن اسب توش افتاده بود .
کف قفس خیس بود . از فضلهء مرغ فرش شده بود . خاک و کاه و پوست ارزن قاتی فضله ها بود . پای مرغ و خروسها و پرهایشان خیس بود .   از فضله خیس بود . جایشان تنگ بود . همه تو هم تپیده بودند . مانند دانه های بلال بهم چسبیده بودند . جا نبود کز کنند . جا نبود بایستند . جا نبود بخوابند . پشت سرهم تو سرهم تک میزدند و کاکل هم را میکندند . جا نبود . همه توسری میخوردند . همه جایشان تنگ بود . همه سردشان بود . همه گرسنه شان بود . همه با هم بیگانه بودند . همه جا گند بود. همه چشم به راه بودند . همه مانند هم بودند وهیچکس روزگارش از دیگری بهتر نبود .
آنهائی که پس از توسری خوردن سرشان را پائین میآوردند و زیر پر وبال و لاپای هم قایم میشدند، خواه ناخواه تکشان تو فضله های کف قفس میخورد. آنوقت از ناچاری از آن تو پوست ارزن رومی ورمیچیدند . آنهائی که حتی جا نبود تکشان به فضله های ته قفس بخورد، بناچار به سیم دیوراهء قفس تک میزدند و خیره به بیرون مینگریستند . اما سودی نداشت و راه فرار نبود . جای زیستن هم نبود . نه تک غضروفی و نه چنگال و نه قدقد خشم آلود و نه زور و فشار و نه تو سرهم زدن راه فرار نمینمود . اما سرگرمشان میکرد . دنیای بیرون به آنها بیگانه و سنگدل بود . نه خیره و دردناک نگریستن و نه زیبائی پر و بالشان به آنها کمک نمیکرد .
تو هم می لولیدند و تو فضلهء خودشان تک میزدند و از کاسه شکستهء کنار قفس آب مینوشیدند و سرهایشان را به نشان سپاس بالا میکردند و به سقف دروغ و شوخگن و مسخرهء قفس مینگریستند و حنجره های نرم و نازکشان را تکان میدادند .
در آندم که چرت میزدند، همه منتظر و چشم براه بودند . سرگشته و بی تکلیف بودند . رهائی نبود . جای زیست و گریز نبود . فرار از آن منجلاب نبود . آنها با یک محکومیت دستجمعی در سردی و بیگانگی و تنهائی و سرگشتگی و چشم براهی برای خودشان میپلکیدند .
بناگاه در قفس باز شد و در آنجا جنبشی پدید آمد . دستی سیاه سوخته و رگ درآمده و چرکین و شوم و پینه بسته تو قفس رانده شد و میان هم قفسان به کند وکو در آمد . دست باسنگدلی و خشم و بی اعتنائی در میان آن به درو افتاد و آشوبی پدیدار کرد . هم قفسان بوی مرگ آلود آشنائی شنیدند . چندششان شد وپرپر زدند و زیر پر و بال هم پنهان شدند . دست بالای سرشان میچرخید، و مانند آهن ربای نیرومندی آنها را چون برادهء آهن میلرزاند . دست همه جا گشت و از بیرون چشمی چون “رادار” آنرا راهنمائی میکرد تا سرانجام بیخ بال جوجهء ریقونه ای چسبید و آن را از آن میان بلند کرد .
اما هنوز دست و جوجه ای که در آن تقلا و جیک جیک میکرد و پر و بال میزد بالای سر مرغ و خروسهای دیگر میچرخید و از قفس بیرون نرفته بود که دوباره آنها سرگرم جویدن در آن منجلاب و توسری خوردن شدند . سردی و گرسنگی و سرگشتگی و بیگانگی و چشم براهی بجای خود بود . همه بیگانه و بی اعتنا و بی مهر، بربر بهم نگاه میکردند و با چنگال خودشان را میخاراندند .
پای قفس، در بیرون کاردی تیز و کهن بر گلوی جوجه مالیده شد و خونش را بیرون جهاند . مرغ و خروسها از تو قفس میدیدند . قدقد میکردند و دیوارهء قفس را تک میزدند . اما دیوار قفس سخت بود . بیرون را مینمود اما راه نمیداد . آنها کنجکاو و ترسان و چشم براه و ناتوان به جهش خون هم قفسشان که اکنون آزاد شده بود نگاه میکردند . اما چاره نبود . این بود که بود . همه خاموش بودند وگرد مرگ در قفس پاشیده شده بود .
هماندم خروس سرخ روی پر زرق و برقی تک خود را توی فضله ها شیار کرد و سپس آن را بلند کرد و بر کاکل شق و رق مرغ زیره ای پا کوتاهی کوفت . در دم مرغ خوابید وخروس به چابکی سوارش شد . مرغ توسری خورده و زبون تو فضله ها خوابید وپا شد . خودش را تکان داد وپر و بالش را پف و پره باد کرد و سپس برای خودش چرید . بعد تو لک رفت . کمی ایستاد، دوباره سرگرم چرا شد .
قدقد و شیون مرغی بلند شد . مدتی دور خودش گشت . سپس شتابزده میان قفس چندک زد و نیم خورده تخم دلمهء بی پوست خونینی تومنجلاب قفس ول داد . در دم دست سیاه سوختهء رگ درآمدهء چرکین شوم پینه بسته ای هوای درون قفس را درید وتخم را از توی گندزار ربود و هماندم در بیرون قفس دهانی چون گور باز شد و آن را بعلیعد . هم قفسان چشم براه، خیره جلو خود را مینگریستند .

صادق چوبک

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد