هنگام عزیمت به من دستور موکد داده شده بود که ساردنی را بدون کوچکترین اشاره به سه موضوع فقر، مالاریا و راهزنی- که رژیم ادعا داشت سالها پیش از میان برده است، وصف کنم . از اینرو هنگامیکه سروان پلیس به آرامیبه من گفت که اگر میخواهم شاهد مرگ مشهورترین راهزن ساردنی باشم، دنبال او بروم . از اینکه باید ناهارم را برای چیزی که هرگز نمیتوانم درباره اش مطلبی در روزنامه بنویسم، نیم خورده رها کنم، اندکی احساس دلخوری کردم .
مثل هر روز در رستوران کوچکی در نووارو، نزدیک اداره پست، جایی که با تمام مردان مجرد محلی، افسران و کارمندان و دامپزشک محل دوست شده بودم، ناهار میخوردم که پاسبانی نفس نفس زنان خبرش را آورد . افسرش فکورانه به نجوای او گوش داد، سپس بدون آنکه چیزی بگوید دهانش را پاک کرد، کلاه و کمربندش را از روی دیوار برداشت و به من اشاره کرد تا همراهش بیرون بروم .
فورا سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم . ساعت دو بعدازظهر بود و روز یکی از روزهای آفتابی اواخر سپتامبر . گفتند که راهزن با یکی از همدستانش در مزرعه ای نه چندان دور از شهر کمین کرده است . بیش از قسمتی از راه با ماشین نرفتیم، به جایی رسیدیم که اسبان زین کرده در انتظارمان بود . در ساردنی پاسبانها پالتوهای بلند سرپوش داری، چون جامه شبانان، میپوشیدند که سرپوشش همیشه به پشت گردن افتاده بود، این پالتو سیاه بود و نواردوزی قرمز روشن داشت که وقتی باد در دامن بلند آن میافتاد به چشم میآمد . سوار شدیم و بی صدا در میان درختان کوتاه و درهم پیچیده زیتون تاختیم . هوای کوهستان مثل معمول صاف و شفاف بود . ما بر فراز دشتی بلند و مواج بودیم که به نقطهای سرازیر میشد که زمین از هم میشکافت، مثل شکافتگی بین پاها در زیرکمرگاه، و در میان صخرههای نامنظم و بوته های زیتون وحشی به جانب پائین میرفت . از اسب به زیر آمدیم و آن را به دو مردی سپردیم که افسار اسبهای کسانی را که پیش از ما رسیده بودند، در دست داشت .
آنوقت بود که صدای اولین گلولهها را شنیدیم، ابتدا تک و تک، بعد بیشتر، و سرانجام پس از یکی دو مکث کوتاه بصورت آتش پیوسته درآمد که طنین چون صدای تگرگ بر طاق شیروانی داشت . پشت صخرهها و درختان زیتون وحشی و در بریدگیهای زمین، همه جا پاسبانها پنهان شده بودند و قنداقه تفنگ را به گونهها چسبانده بودند . تا لبه سراشیبی خزیده رفتیم و پرسیدیم فراتیکدو کجاست . اما چیزی دیده نمیشد . دو صخره سیاه، نیم پنهان در میان شاخههای زیتون وحشی مدخل غاری را در طرف دیگر شکاف پنهان کرده بود . در آنجا راهزن و همدستش ما را میدیدند و به طرفمان شلیک میکردند . به من گفتند که او به محض آنکه فهمیده که محاصره شده است در تیراندازی پیش دستی کرده، اما متوجه شده که دیگر خیلی دیر است، راه گریزی نداشت . به محض آنکه ظاهر میشد از هر طرف میتوانستند او را بکشند . حتی تعدادی از افراد برفراز بلندیها، بر روی صخرههای صافی که طاق غار را تشکیل میداد، میخزیدند .
فراتیکدو خطایی جبران ناپذیر مرتکب شده و به همین علت غافلگیر شده بود . دو سه ساعتی پیش، پس از آنکه تمام شب راه را پیموده بود به آنجا رسیده و در غاری واقع در ملک دهقانی که میشناخت و یک بار هم پیش از این اقامت کرده بود، به استراحت پرداخته بود . دهقان از او نفرت داشت زیرا یکی از گاوهایش را دزدیده بود، اما از او سخت بیمناک بود . راهزن به هنگام ورود، طبق معمول از او آب، نان، شراب، هیزم و کاه خواسته بود و علاوه بر اینها چیز دیگری خواسته بود که سخت بی مصرف، بی معنی و جدید بود . این خواهش آخری به قیمت جانش تمام شد . او هیچوقت قرصهای مکیدنی سینه درد را که آن روزها این همه درباره در روزنامهها تبلیغ میشد، نچشیده بود، میخواست این کار را بکند، شاید هم واقعا به سرفه دچار بود . به دهقان گفته بود که پسرش را فورا به شهر بفرستد تا برای او یک جعبه از این قرصها بخرد . قاعده است که وقتی راهزنی در خانهای پنهان میشود، هیچ یک از افراد خانه نباید بیرون بروند و برای اطمینان بیشتر، کسانی هم که به آن خانه وارد میشوند، حق خارج شدن ندارند . این بار کسی نمیدانست که چرا فراتیکدو تا این حد احساس امنیت کرد که به خود اجازه چنین بی احتیاطی را بدهد . پسر دهقان که سیزده یا چهارده ساله بود، و اکنون با بقیه پشت صخرهای پنهان شده بود، با قرصهای مکیدنی و پلیس بازگشت .
ما مردن فراتیکدو را ندیدیم، مردی را دیدیم که بر سقف غار، تقریبا روی لبه جلویی آن ایستاده بود و تفنگش را در هوا تکان میداد. تیراندازی کم کم متوقف شد و سکوت برقرار شد . آن مرد، که یکی از ماموران پلیس در لباس شخصی بود و تفنگ دو لولی به دست و لباس شکارچیان به تن داشت، توانسته بود تا لبه صخره چهار دست و پا برود و از فاصله دو متری مستقیما به سر و بدن راهزن و همدستش شلیک کند .
وقتی به محل حادثه رسیدیم همین مرد مشغول کاویدن لباسهای اجساد بود . دو مرد به صورت بر زمین افتاده بودند، تفنگهایشان جلوی آنها قرار داشت و جعبههای فشنگ در اطرافشان پراکنده بود . لباسهای قهوه ای مخملی که دهاتیان برای شکار میپوشند، پوشیده بود و چکمههای سنگینی که سربازان توپخانه و دهاتیان به پا میکنند به پا داشتند . از همه گوشه و کنارهای تپههای اطراف زنان و مردان در جامه محلی، دوان دوان میآمدند، پیرو جوان از دور ناسزا میگفتند و به رمههای به یغما رفته، پسران قربانی شده و خانههای سوخته میاندیشیدند، با چشمانی سبع، مشتهایشان را در هوا تکان میدادند و با لهجهای نامفهوم فریاد میکشیدند آنان هم در آنجا، در انتظار پایان تیراندازی کمین کرده بودند . افسران پلیس و من و تعدادی از سربازان برای دیدن اجساد به دهانه غار زل زده بودیم و درمیان آن طوفان خشم، در میان همه آن فریادها و نفرینها، پلیس لباس شخصی پوشیده؛ همان قاتل، با خونسردی کامل اجساد را چون مانکنهای مومیزیرورو میکرد تا جیبهایش را بکاود . کت مخمل کبریتی ارغوانی بیرنگش بارها شسته شده بود و در پشت سه سوراخ گرد به بزرگی هسته گیلاس داشت . به من گفتند که او خرده حسابی با فراتیکدو داشته و تا او را نکشته خیالش راحت نشده است .
سالها پیش از این، او و مرد دیگری، با موافقت مافوقشان، وانمود به «ترک خدمت» کرده و به جنگل زل زده بودند . این حقهای قدیمیاست . فراتیکدو آنها را در دسته خود پذیرفته بود و هیچ سوءظنی از خود نشان نداده بود . پس از چند روز پیشنهاد کرده بود که سروریش آنها را، که سخت بلند شده بود، اصلاح کند . یکی از آنان خندهکنان روی تخته سنگی نشسته و فراتیکدو پیش بند را به دور گردنش بسته بود . پلیس اولی (آنکه اکنون داشت جیب بغل مرده را میکاوید) رفته بود آب بیاورد و هنگامیکه با سطل پر از آب از سراشیب بالا میآمد، از دور همان منظرهای را دیده بود که چند لحظه پیش پشت سر نهاده بود، منتها با مختصری تغییر . دوستش هنوز روی صخره نشسته و پیش بند دور گردنش بود . فراتیکدو هنوز پشت سر او ایستاده بود و راهزنان به دورشان حلقه زده بودند . فراتیکدو هنوز تیغ را به دست داشت و میخندید، اما فراری قلابی دیگر سر نداشت . سرش ناپدید شده بود، تیغ آن را بریده بود .
پلیس اولی بدون اتلاف وقت، سطل را انداخته و پا به فرار گذاشته بود . دیگران او را دنبال کرده و تیرهایی به طرفش انداخته بودند که کت مخمل کبریتیاش را سوراخ کرده بود، اما موفق شده بود خود را پنهان کند و به نحوی به جاده اصلی برساند . در آنجا از خستگی از پا درآمده و غرقه به خون روی آسفالت جاده افتاده بود . اتومبیلی او را پیدا کرده و به بیمارستان برده بود و بدین طریق از مرگ نجات یافته بود . او هم اکنون چون جراحی محتویات جیبهای راهزن را وارسی میکرد، یک کیف خیاطی چرمی، چرمیکه به شیوه دهقانان دباغی شده و توسط خودش ساخته شده بود با سوزن و نخ درون آن، یک کیف پول که به همان طریق ساخته شده بود و چند اسکناسی در آن و یک کتاب فال، از آن نوع که دهقانان شمارههای بلیطهای بخت آزمایی را از روی آن تعیین میکنند که با همان نوع چرم، جلد شده بود .
به ساعات دیرگذر بیحوصلگی فکر کردم که راهزنان تنها در کوهها و جنگلها میگذرانند . ساعاتی که باران میبارد و مجبورند وقت را با ساختن کیف پول و کیف خیاطی و جلد کردن کتاب بگذرانند . قنداقه تفنگش را هم با حوصله تمام با تکههایی از لاستیک کهنه پوشانده بود، تا هنگام تیراندازی شانهاش را نیازارد . کف کفشهایش را با همین دقت و کدبانویی پوشانده بود . علاوه بر اینها یک کتاب دعا، یک شمایل مذهبی، یک قطار فشنگ و یک قوطی پر از قرص سرفه مکیدنی بود که تنها یک دانه آن مصرف شده بود .
هنگامیکه پلیسها از میان شاخههای به هم پیچیده زیتون از سراشیبی بالا میرفتند و دو جسد را به روی شانهشان میبردند، دهقانان با لباس محلی دو گروه را محاصره کرده و جسدها را کاملا از چشم پنهان کرده بودند . آنها هنوز فریاد نفرین میکشیدند و مشتهایشان را در هوا تکان میدادند . پلیسها با پالتوهای درازشان در دو گروه افسار اسبها را گرفته بودند . آن زبان بستهها از شنیدن بوی خون و مرگ به لرزیدن، سر تکان دادن، سرپا بلند شدن و شیهه کشیدن افتادند . مردها به زحمت آنها را نگه میداشتند . پیش از سوار شدن، گردن اسبم را نوازش کردم و با آن حرف زدم تا آرامش کنم .
لوییجی بارتزینی
Luigi Barzini
مترجم : احمد میرعلایی
برگرفته از مجله سخن خردادماه1350