یک بار به مترسکی گفتم : لابد از ایستادن در این دشت خلوت خسته شده ای
گفت : لذت ترساندن عمیق و پایدار است من از آن خسته نمی شوم دمی اندیشیدم و گفتم : درست است چون که من هم مزه این لذت را چشیده ام
گفت : فقط کسانی که تن شان از کاه پر شده باشد این لذت را می شناسند
آنگاه من از پیش او رفتم و ندانستم که که منظورش ستایش از من بود یا خوار کردن من
یک سال گذشت و مترسک فیلسوف شد
هنگامی که باز از کنار او میگذشتم دیدم دو کلاغ دارند زیر کلاهش لانه می سازند .
جبران خلیل جبران