Fardad Fariba

صفحه شخصی فرداد فریبا

Fardad Fariba

صفحه شخصی فرداد فریبا

زخم اثر قاضی ربیحاوی

از سلمانی برمی‌گشت . موریزه‌ها دور گردنش پخش شده بودند اما صدای بچه بیشتر او را می‌‌آزرد . صوتی که مثل تیغ کشیدن بر آیینه بود، تیز و خشک، گوشت تن آدم را می‌تراشید: « مردم دور فرخنده جمع شده بودند»

پدر و پسر از شیب خیابان بالا می‌رفتند، از کنار تیرهای برق که شمردنشان یکی از سرگرمی‌های پدر بود .   مثل ایستادن در پاگردهای اضطراری یا نشستن روی جدول و بازی فوتبال بچه‌های ساختمان، همه این‌ها آرامش می‌کردند .

پای دیوارهای سیمی جا‌به‌جا بوته‌های علف بود . گاه از لابلای تیغه‌های سبز علف‌ها گل‌ریزه‌ای بنفش یا زرد سر برآورده بود . پدر فقط« بابونه» را می‌شناخت و گلبرگ‌های سفید و جدا از همش را . حالا می‌توانست دشت سفیدی از « بابونه» را به خاطر بیاورد.

با پسرش توی راه تنها بود. در هوایی گرفته و نمناک، چون روزهایی که فاخته‌ها می‌آیند، می‌آمدند، تا به نرمی رطب‌های تازه نیش‌زده نوک بزنند . شاید نه به آن گرمی اما با همان خفگی .

دوباره از پسرش پرسید: « بگو . فرخنده چکار می‌کرد؟»

« فحش می‌داد»

« به کی؟»

پسر گفت: « به ننه هاجر دیگه» و ادامه داد: « به ننه هاجر گفت خانم رییس دهاتی . بعدش گفت ببینین مردم، به پنج‌شنبه میگه، پنج‌شن‌به» و پیش از آن‌که نگاه از چشمان پدر بردارد باز کف دست را برای گرفتن سکه‌ای دراز کرد: « حالا دیگه می‌دی؟»

پدر بی‌اعتنا به او به روبرو نظر انداخت: « پیر سگ!» و تف گرد خود را زیر پا له کرد . پسر با بی‌قراری لولید . روبرویشان ساختمان سرخ پنج طبقه پشت مه کم‌رنگ نم‌دار می‌لرزید .

« مگه ننه هاجر چی گفته بود بهش؟»

پسر با امیدی تازه یافته گفت : « به فرخنده گفت شکر خدا، فرقش چیه؟ تو که می‌خوای بری بیفتی تنگ تهرانی‌یا»

« بی‌شرف! حالا خوبه که فقط پنج‌شنبه‌ها را گفته»

پسر گفت: « تهران هم مگه بعدازظهر پنج‌شنبه تعطیله؟»

عضلات پدر منقبض شد . غرید . خواست چنگ بیندازد یقة پسرش را بگیرد: « کسی هم توی فروشگاه بود؟ کشیده گفت . پسر گنگ و گیج نگاهش کرد . پدر پاهای کوتاه خود را از هم گشود و با همان لحن پرسید : « وقتی به فرخنده گفت اگه خواب نبودی شوهرت طلاقت نمی‌داد کسی هم اون‌جا بود؟» و نفس محبوس را بیرون داد .

پسر با خونسردی گفت: « بودن»

« کی‌یا؟ اسفند که کپر شیطون رو سر خودش خوده نهاده؟ خانم بلیلی؟ ابو‌العباس؟ کشور؟ اون مرتیکة ریشو با دشداشة بلند و بی‌حیاش؟ اسمش چی بود؟ آخ . دیدی چه به سرم شد؟ حتماَ بودن . اون‌ها دین و ایمونشون شده چرخیدن تو فروشگاه، تو اون قبر دسته‌جمعی که مرده‌هاش می‌لولن و به پهلوی هم سیخ فرو می‌کنن… از فرخنده بگو، از روسری‌اش، افتاده بود؟ دگمة زیر گردنش… اصلاَ کی بهش گفته بود بره فروشگاه ، ها، بگو؟ » بگو را به لحن عاجزانه گفت . بعد صدای نفس‌هایش پیچید، انگار راه زیادی را دویده بود . نگاهش به بچه که در ژاکت شل‌ و ول بلندی فرو رفته بود در هوا معلق ماند . بچه پا‌به‌پا شد و مردد گفت: « نه. ها . ننه هاجر می‌گفت شکر خدا . می‌گفت شکر خدا پای شما هم به تهران واز شد که حالا این‌جور پز بدین» و منتظر ماند . پدر نگاهی به نگاه سرگردان پسر انداخت . بار دیگر تمام جیب‌ها را کاوید اما جز همان دسته کلید و چند برگ بلیط اتوبوس و پاکت سیگار چیزی نیافت . شقیقه‌هایش تیر کشید: « تهران ارزونی خودش و دختراش»

پسر گفت: « برق هم رفته بود»

« دیگه بدتر»

« پاشنة کفش فرخنده در رفت»

« کتک‌کاری هم مگه شد؟»

« نذاشتن بشه . سوا کردن»

پدر یکه خورد: « مردها لابد؟ یا ابوالفضل» سرش گیج رفت . شاید پنج تیر از دوازده تیر سیمانی مانده بود . بعد صف تیرها می‌شکست تا شش تا آن طرف‌تر باز به سمت شش تای دیگر بشکند و پا به پای دیوار سیمی دور ساختمان بگردد .

پسر میان خرت‌خرت کفش‌های پدر و هن‌هن نفس‌های خودش گفت : « دیگه تموم شد، حالا بده»

پدر که سر را لای دست‌ها گرفته بود گفت : « یه طوری می‌گی بده انگار رو گنج نشستم»

پسر گفت: « دو سه تومن چکار به گنج داره، همه‌اش اسم گنج می‌آری»

پدر هیچ نگفت . سه چهار دختر آبی‌پوش محصل خنده‌کنان به طرف اتوبوسی که پشت زنجیر ورودی آمادة حرکت بود دویدند . چیزی از ظهر گذشته بود . ساختمان سرخ با پنجره‌های بی‌شمار لانه زنبوری شکل وسط بیابان تپیده بود . چند زنبیل بزرگ خرما از چند پنجره آویخته بود .

پدر زمزمه کرد: « پیرزن عفریته، نشونش می‌دم . به همه‌شون نشون می‌دم» کمی چاق بود و پشت کلة پهنی داشت . بازوهایش هنوز کلفت و قوی بود : « دیگه نمی‌ذارم فرخنده بره دنبال کار، حتی اگر از گشنگی بمیریم»

پسر پرسید: « چی؟»

پدر تشر زد: « چی از جونم می‌خوای گه‌سگ؟»

پسر لحظه‌ای لرزید . خیره شد . لب‌ها را به‌هم فشرد . بعد قدمی عقب گذاشت و با چرخش تندی دوروبر را پایید . ناگاه به پدرش گفت : « دروغگو!» و تند خود را از هجوم احتمالی او پس کشید . پدر تکان نخورد . تلخی زیر زبان را مزه‌مزه کرد . بچه ناامید پا بر زمین کشید و رفت، پدر مات مانده بود .

آن‌سوتر، روی پلکان باریک و بلند جلو ساختمان زن‌های جامه‌ سیاه نشسته بودند و اختلاط می‌کردند . اکنون گذشتن از بین زن‌ها سخت‌تر از همیشه می‌نمود . به سمت پلة اضطراری پیچید . رگ گردنش تیر می‌کشید . زیر لبی غرید: « می‌کشمش»

پیش از آن‌که پا بر اولین پله بگذارد سیگاری درآورد . گوشة لب گذاشت . ناگهان جسم سنگین و سیاه سایه‌افکنده‌ای را بالای سر احساس کرد . سر برداشت . صندوق بزرگی از پله‌ها بالا می‌رفت . با اوقات تلخی شتاب کرد تا هر چه زودتر از کنار صندوق بگذرد، به اتاق خود برود، و سیگارش را بگیراند اما وقتی رسید راه بسته بود . صندوق چون لاک‌پشت سیاهی با یک جفت پای آدمی‌زاد آهسته بالا می‌خزید . پدر که راهی برای رفتن نداشت سیگار را از گوشة لب گرفت . بلند گفت: « جهاز می‌بری عمو؟»

صدایی از زیر صندوق برخاست : « یا علی! ها؟ » سیفی بود . همکار سال‌های دور او . اتاقش در طبقة سوم بود .

پدر کلافه گفت : « این‌ هم از دولت گرفتی لابد، ها؟»

سیفی به پاگرد که رسید خم‌تر شد . با احتیاط بار را از پشت گرده پایین سراند، بعد آن را ایستاند صورت گوشتالودش سرخ شده بود . نفس‌نفس می‌زد: « دولت؟» چفت در صندوق که فقط به یک میخ وصل بود لق خورده آویزان بود .

پدر پرسید: « پس از کجا آوردیش؟»

« به خیالت راحت گیرش آوردم؟ هه. تمام تهران رو گشتم . پس چی؟» ناگهان دنبالة حرف خود را خورد و سروروی اصلاح‌شده پدر را ورانداز کرد: « مبارکا»

پدر هیچ نگفت .

« خوبی‌ش اینه که سنگین نیست . خواستم از در اصلی بیارمش گفتن شیشه‌ها رو می‌شکنه، سنگین نیست اما خوب جا داره. هرچی بخوای توش جا می‌گیره . چطوره؟»

« این‌که صندوق یخی‌یه خب»
سیفی گفت : « صندوق یخی؟» پوزخند زد : « طوری نیست» هم‌چنان نشسته باز بار را به گرده کشاند : « حالا بی‌‌زحمت بگیرش تا بلند شم»

« چقدر درازه . بلکه می‌خوای بخوابی روش؟»

سیفی خندید : « شاید هم توش» دوباره گفت : « خدا عمرت بده، بیا پس» سنگینی بار بر شانه‌هایش لمیده بود . پدر نفس عمیقی کشید . لحظه‌ای این پا و آن پا کرد . با دلسوزی به هم‌ولایتی خیره ماند . بعد سیگار را پشت گوش نهاد: « خب بذار کمک بدیم با هم ببریمش»

سیفی با ذوق گفت: « خدا برات خوش بخواد»

دو مرد زیر بار را گرفتند .

« خب»

« بگو یا علی»

صندوق را از جا کندند و مدتی خاموش بر دوش بالا بردند . از پله‌ای به پله‌ای . صندوق مثل قایقی آرام می‌جنبید . فاصلة بینشان دو پله بود که بایستی حفظش می‌کردند . گاه سیفی زودتر پا بر پلة بالاتر می‌گذاشت .

« درست برو اقلاَ»

سیفی نشنید. گفت : « نه . صندوق یخی که نه . بد نیست . قفل هم که براش بذارم دیگه خیلی خوب می‌شه» نرم نرمک به پاگرد بعد می‌رسیدند .

پدر گفت : « نفسم برید . تندتر برو»

« هرچی بخوای توش جا می‌گیره . هرچی بخوای قایم کنی»

پدر گفت : « دیگه چی دارم قایم کنم؟» یواش‌تر گفت : « بی‌حیا . به پنکه آویزونش می‌کنم» صدا زد: « این چه طرز صندوق بالا بردنه پس؟»

تا به طبقة سوم برسند سیفی لابه‌لای نفس‌زدن‌هاش می‌گفت: « هر کدومشون یکی از دولاب‌ها رو برای خودش برداشته . انگار من که پدرشونم حقی به دولاب‌ها ندارم . زنک لباس‌هاشو ریخته تو بقچه اما من از بقچه بدم می‌آد . لباس کارم رو از پنجره انداختن پایین . آدم چی بگه؟»

پدر زهرخند زد: « لباس کار، کدوم کار؟»

« بالاخره یه روزی شاید…»

« آخ»

« چی شد؟»

« هیچی . انگشتم . یواش‌تر»

« تموم شد . رسیدیم . بگو یا علی . بیا بیا . آها . مرحبا . همین‌جا»

در پاگرد صندوق را پایین آوردند . سیفی چنان لبخند می‌زد انگار سهم خود را از دنیا گرفته بود . پدر اما مبهوت بود و احساس می‌کرد خاکه‌های سیاهی از تنة صندوق به تنش چسبیده . خود را تکاند . باز هم با لرزش عصبی دست‌ها، اما خاکه‌ها سمج بودند . حالا حتی بوی نفرت‌انگیز خاک ناشناسی را می‌شنید . سیفی نگاهش می‌کرد . پدر می‌خواست چیزی بگوید، فریادی. هیچ نگفت .

سیفی گفت: « زحمت کشیدی خیلی . بیا بریم یه آبی چایی…»

پدر بی‌جواب، جای سیگار را پشت گوش قرص‌تر کرد و با شتاب بالا رفت . می‌گریخت انگار .

سیفی گفت : « مرحمت زیاد»

کفش‌های پدر به پایش سنگین‌تر شده بودند . روبرویش بیابان بود، با تپه‌های دراز پراکنده . نرده سرد بود اما هم‌چنان باد گرم نموری بر پوست صورت تیغ‌کشیدة او تیغ می‌کشید .

در آخرین پاگرد وایستادند . قتل فرخنده می‌بایست آرام انجام می‌شد، با حوصله . پلک‌ها را برهم فشرد . سپس نگاهی به پایین انداخت . سیفی دست به سینه و خاموش با شانه‌های افتاده بالای سر صندوق‌اش ایستاده بود . بعد دست به سینه شد . از این‌جا گردی سرخی وسط سرش پیدا بود، مثل داغی مانده از سال‌های دور .

در آخرین پاگرد، پیرمردی تنها بر دیوارة رو به بیابان خم شده بود، تنها و منتظر، اما پدر وقت گپ‌زدن با هیچ‌کس را نداشت . به راهرو پناه برد . از میان بوی سیر سوختة بر کف ماهی‌تابه‌ها گذشت . درهای گوگردی اتاق‌ها یکی‌یکی از کنارش گریختند . این‌جا مه شیری بود و از سقف می‌ریخت . چند زن پای اجاق‌هایشان بودند . صدای خنده‌ای توی کلة پدرپیچید . به سوی زنی که نزدیکش بود رو گرداند . زن اما فرورفته در فکر به بخاری که از کتری پی‌درپی برمی‌خاست خیره بود . باز رفت . سطل زبالة دم در اتاق هم در نداشت . با بوی گندی در مشام وارد اتاق شد . دیوارهای نخودی کثیف دور سرش چرخیدند . هیچ چیز نبود جر آیینة کج روی میز، و بیابان که از پشت پردة سفید توری خاکستری می‌نمود . کبریت روی تلویزیون بود .

چهار سال پیش که آمدند اتاق سه تا تخت داشت . این میز سفید یک‌پایه کنار دولاب‌ها هم بود . حالا به سراغ تنها تخت اتاق رفت . تیشة قندشکن را از روی تشک برداشت، در تاقچه نهاد و لب تخت نشست . قالیچة قرمز، یادگار زن مرده، وسط اتاق پهن بود . عکس زن به دیوار بود، با ابروهای سبز و لبخند سبز . پدر دود سیگار را بلعید و چشم به در منتظر ماند . دقایقی به کندی گذشت . هیچ‌کس نیامد . برخاست . قدم زد، تا دم در . پشت در عکس بزرگ یک منظره بود . برگشت . کبریت را نزدیک گوش تکانی داد . پر بود . آه کشید . وسط اتاق ایستاد . باز به سمت تخت رفت . به قندشکن خیره ماند . بعد لب تخت نشست . ناگهان دستگیرة در به تندی چرخید و فرخنده خود را به اتاق انداخت و سر را به سوی راهرو برگرداند و گفت: « کثافت!» در را محکم پشت سر بست . پدر بلند شد . فرخنده با همان خلق تلخ پشت یکی از دولاب‌ها از نظر افتاد . پدر منتظر ماند . مدتی بعد فرخنده گفت : « خیال می‌کنن هنوز تو دهات پدرشون هستن . نمی‌بینن توالت خودش شیلنگ داره . تو هر کدوم می‌ری ده تا آفتابه چیدن، خاک بر سرها…»

پدر تکان نمی‌خورد . دنبال فرصت مناسب لحظه می‌شمرد، با پاهای قرص بر زمین . فرخنده باز پیدا شد . آستین‌های مانتو را بالا کشیده، ساعدهای خودش را بیرون انداخته بود . پرسید: « ها؟» سالکی مثل یک سکه پرچ‌شده، با گردی نامنظم بر گونه داشت: « وحشی‌ان . همه‌شون» چند عکس دیگر به دیوار بود . از همه بزرگتر عکس افراد تیم ملی فوتبال : « همیشه خدا می‌ایستن تو دست‌شویی و جلسه می‌گیرن . بچه‌هاشون هم از این‌طرف ریق می‌زنن به راهرو»

باز مدتی خاموش بود . فرخنده روبروی آیینه ایستاد و به صورت خود کرم مالید . پدر بار دیگر دست‌های بزرگ خود را ورانداز کرد و به گردن باریک دخترش نگاهی انداخت . قدمی پیش نهاد . دیگر حواسش به سیگار نبود . قدمی دیگر، سنگین . از پشت پردة خون گرفته چشم‌ها همه چیز را سرخ می‌دید، حتی موهای خرمایی دخترک را . قدم بعد . دختر سر بلند کرد . پدر ایستاد، بی هیچ چاره‌ای، و بی‌اختیار گفت : « فرخنده!»

فرخنده پشت گوش‌ها را هم چرب کرد : « جگر ماهی ریختن وسط راهرو . یه غریبه بیاد چی می‌گه؟ نمی‌گه این‌ها قوم لوط‌‌ ان؟»

پدر لرزش تندی در زانوها حس کرد . از کوره در رفت . چانة لهیده را بالا کشید . فریاد زد: « قوم لوط ها . پس چی؟ همه‌تون قوم لوطین»

فرخنده برگشت و نگاهش کرد. انگار به تنگ چینی شکسته‌ای نگاه کند .

« پس مرتضی چرا طلاقت داد؟ بگو نه . ها؟ مال همینه دیگه»

فرخنده با شگفتی و کشیدگی گفت : « باه!»

« پس چی؟»

« تو چه‌ت شده!؟»

« اصلاَ کی گفته من به پولی که تو درمی‌آوری احتیاج دارم؟»

فرخنده به خاکستر بلند خمیدة سیگار او نگاه کرد: « مواظب باش»

پدر پک زد . خاکستر روی قالیچه افتاد . عصبانی‌تر شد: « اه به هرچی سیگاره، دود نمی‌ده»

نصفة سیگار را در تاقچه انداخت . باز هجوم نفس‌ها بود . فرخنده به مرتب کردن موها پرداخت . شکل عکس مادرش بود . چهره کشیده و سفید : « همه‌ش گوشت رو با این حرف‌های پوچ پر می‌کنن، تو هم می‌آی خر منو می‌چسبی . می‌گی چکار کنم؟»

« دیگه خسته شدم . بریدم.» آهسته گفت . فرخنده نشنید، یا نشنیده گرفت . پیچید . پدر تیشه را از تاقچه برداشت و پشت خود پنهان کرد . برس سیمی دردست فرخند شل شد: « نبی مقصره . بی‌شرف عوض این‌که بیاد سر درس و مشقش هی دور ساختمون می‌چرخه و خبرچینی می‌کنه . فقط نیفته دستم» با بغض برس را روی میز انداخت . پدر صدای شکستن چیزی را شنید . گفت : « مقصر خودتی . اگه راست می‌گی چرا از پلة اضطراری رفت‌وآمد نمی‌کنی؟»

« قبلاََ هم گفتم. لخته . آدم سرش گیج می‌ره»

« خلوته . برای همین می‌گم . برای همین هم هست که بدت می‌آد . برای همین هم هست که از حرف‌های من سرت گیج می‌ره»

فرخنده کج نگاهش کرد. از روی سرشانة چپ، خیره و گنگ . پدر باز که دهان گشود حباب کفی گوشة لبش ترکید : « می‌خوای بگی چرت می‌گم؟ خیال می‌کنی نمی‌دونم دلت می‌خواد از میون یه مشت جوون لختی که تو پله‌های داخل ساختمون می‌لولن رد شی؟»

فرخنده شانه جنباند . بعد پشت در دولابی گم شد .

« تو ولایت خودت شوهرت دادم حالا این‌جا تو غربت…»

صدای تیز فرخنده جملة او را برید : « باز تکرار . هر روز همین حرف» و تا پدر بیاید باز چیزی بگوید بغض فرخنده ترکید: « می‌دونم چته . به حرف اون خانم رییس پیر می‌ری»

پدر تیشه را در پنجه فشرد .

« اگه خانم رییس نیست پس چکاره‌ست؟ بگو»

پدر هم‌چنان می‌فشرد، و دندان‌ها را هم، انگار می‌خواست خودش را بترکاند : « سلیطه»

« تو هم که پدرمونی یعنی، هوشت به ما نیست . هوشت به خودت هم نیست»

پدر غم‌زده زیر لب گفت : « یعنی!»

« اگه بدون کار کردن من هم زندگیمون می‌چرخه حرفی ندارم بچرخون . فقط داغ به دلم نذار» پدر با همان لحن زیر لبی گفت: « پس من؟»

صدای گریة بچه‌ای در راهرو بلند شد . مثل پرنده‌ای که خار به تنش خلیده یک بند جیغ کشید . پدر ایستاده بود و در چشمش فقط سیاهی بود . مانتوی فرخنده هم‌رنگ صندوق سیفی می‌نمود . روسری‌اش اما زرد بود، با بته‌های قهوه‌ای بد قواره که حالا داشت روی سر وراندازش می‌کرد . پای چشم‌هایش خیس بود . بچه هم‌چنان جیغ می‌زد .

« معلومه کجاش می‌سوزه . زنیکة… دخترهای خودش دو سال دنبال کار می‌گردن اما از بس اکبیری و زشتن به درد تلفن جواب دادن هم نمی‌خورن»

پدر چیزی نگفت . چیزی برای گفتن نیافت . ناگهان تشنه شده بود، خیلی زیاد، بیش از هر وقت دیگر . گردید . تیشه را با خودش نگرداند . نگاهش کرد . خاکه‌های سفید قند هنوز بر جدار تیغه‌اش نمایان بود . آرام به سمت یخچال رفت، در آن را گشود . بوی ترش و بخار خنک به صورتش زد . پارچ را برداشت و نصف آب آن را در گلویش خالی کرد .

فرخنده با چند پر دستمال کاغذی اشک‌ها را می‌خشکاند : « بیخود جوش می‌زنی . انگار این مردم رو نمی‌شناسی . به دیگرون فشار می‌‌آرن که فشار خودشون کمتر بشه . چه خیال‌ها» گوشة دستمال را لوله کرد و در گودی زاویة چشم فرو برد . دهان خود را جمع کرده بود : « دیگه می‌خوان چه بلایی سرمون بیاد؟»

پدر نفس به تعویق افتاده را بیرون داد . پارچ را در یخچال بازپس گذاشت . بخار خنک ترش دوباره گم شد . با دست بی تیشه شانه‌اش را مالید . پشت گردن را خاراند . موریزه‌ها به دهانش رفته بود و سخت می‌آزردش . تفش را جمع کرد زیر زبان برد . موریزه‌ای روی زبان بود . تف را بلعید . با دندان‌های بالایی مخاط را تراشید دهانش گس شد . مو هنوز بود، لایه‌ای پایین‌تر انگار . گاهی هم جا عوض می‌کرد . کوشید ردیف دندان‌ها را از آخرین نقطة زبان که می‌تواند پایین بسراند، سراند . مو اما نیفتاد . به سرفه افتاد . چند سرفه . بعد سر برداشت . کمی مزه‌مزه کرد . مو نبود . فهمید آن را بلعیده . خیالش آسوده شد .

« خوب»

« خوب. چی می‌گی؟»

پدر به خود آمد: « چی می‌گم؟»

« بالاخره من باید چکار کنم؟»

پدر چیزی نگفت . برگشت و به بیابان که مثل دریای بی‌جنبشی پهن شده بود نگاه کرد . فرخنده روسری بسته منتظر بود . « می‌دونم کی مقصره» کیف دسته بلند قهوه‌ای را از روی میز برداشت . آثار گریه در چهره‌اش محو بود . سکه‌ای روی میز انداخت. پدر فروافتادن چیز خیلی خیلی سنگینی را شنید .

« اومد اینو بهش بده»

« کی؟»

« نبی . ولی بگو حتمی مشق‌هاش رو بنویسه»

سکة مسی تاب خورد، درخشید و افتاد . پدر دست تیشه‌دار را به زمین آویخت : « وقت هر شب می‌آی؟»

« شب؟»

« غروب . شب . وقت همیشه؟»

« کجا رو دارم برم؟» دگمه‌های مانتو را بست . از پایین به بالا: « اگه باز قلبت گرفته پیشت بمونم»

پدر گفت: « نه» فرخنده را پایید . از لبة پایین مانتو تا زیر چانه . تا آن لکة سیاه کوچک که مثل هیچ خالی نبود: « دو شاخه یادت نره . سیم یخچال هنوز لخته»

فرخنده کفش‌ها را هم پوشید : « ها . باید یادم به قرص‌های تو هم باشه . خاک بر سر این مطب ما که یه داروخانه هم دوروبرش نیست» باز خاموشی بود . پدر در انتظار لحظات ناشناخته، و فرخنده در حال بیرون کشیدن آخرین طره‌هایی که می‌شد از زیر روسری بیرون کشید : « خوبه دوش بگیری . موها تنت رو می‌خورن» جلوتر آمد، با لبخند آرامی که تازه می‌خواست بر لبش بنشیند: « بد نزده، پشتش رو خیلی کوتاه کرده . نباید می‌ذاشتی این‌جور تیغ بندازه به گردنت» رو در رویش ایستاد . دست برد و دگمة بالایی پیراهن او را گشود . بعد به گردنش فوت کرد . پدر رقص بخار خنک را بر پرز گردن احساس کرد، به خود لرزید، و کمی پس‌تر رفت . هوشیار گفت: « دوش!»

فرخنده چرخش شکسته‌ای به کمر خود داد و برگشت : « پیش از ناهار بهتره . کتلت برات گذاشتم . دوغ هم تو یخچال هست. بعد بگیر بخواب . بی‌خوابی وبی‌غذایی متشنج‌ترت می‌کنه . نباید این‌قدر به خودت فشار بیاری . اگه ادم تو نخش بره همیشه چیزی برای کلافه کردن هست . یه چند دقیقه سرت رو زیر دوش نگه دار . آرومت می‌کنه»

« لعنت به پله‌ها»

« دیگه با من کاری نداری؟»

« اگه زودتر رسیده بودیم یه اتاق تو طبقة اول گیرمون می‌اومد»

« تند اومدی . پلة اضطراری هم تیز می‌آد بالا . سر آدم گیج می‌ره . مواظب خودت باش . بیرون رفتن و با دیگرون گپ زدن حالت را بدتر می‌کنه . اگه بی‌خوابی زد به سرت ضبط‌صوت را از چمدون درآر . فقط نبی انگولکش نکنه . دیگه با من کاری نداری؟ خداحافظ»

در باز و بسته شد . منظرة پشت در یک پل کُندة درختی داشت . رودخانه‌ای آرام با آب زلال آبی رنگ . آسمان جنگل منظره سبز بود . پدر خیره ماند . چند لحظه، بعد روی تخت نشست . دستی که تیشه را داشت بلند کرد وبه سمت تاقچه برد . گوشه‌ای از تیغة تیشه به پیشانی‌اش خورد . تکان نخورد اما سوزش گزندة گریزنده‌ای را زیر ابروی چپ احساس کرد . تیشه مثل ماهی مرده‌ای پای پنجره لغزید و افتاد . پدر دراز کشید . پاها را بر نردة پایین تخت انداخت . سطح سفید سقف جابه‌جا دود زده بود . پنکه نداشت . پلک‌ها را برهم نهاد . پیش از آن‌که دانسته باشد جیغ بچه بریده بود . اتاق بوی نم می‌داد . خلق خوابیدن نداشت. نیم‌خیز شد . نصفة سیگار را برداشت . ته سیگار تلخ بود . از تخت پایین آمد .

به کندی کسی که نخواهد برود به طرف در رفت. آن را گشود. جوانکی با بالاتنة لخت و موهای تر در راهرو دوید . پشت سر خط خیسی به‌جا نهاد .

پدر از میان ردیف آشپزخانه‌های خاموش گذشت . هر میز فلزی کشودار یک آشپزخانه کامل بود . تا از در خروجی راهرو بیرون آمد بار دیگر پیرمرد را دید که هنوز بر دیوارة پاگرد خم شده بود .

« سلام همشهری»

پیرمرد با موهای سفید برگشت . عینک به صورتش کوچک می‌نمود . انگار سالیان درازی آن‌جا ایستاده بود . محو و قاطی مه : « خدا قوت . کی دیده تهران این‌جو شرجی بشه؟» زیر چشم‌هایش پف داشت : « بلکه‌م اصلاَ به هوای ما اومده، دنبالمون کرده» خندید، سرد و بی‌صوت : « مگر شرجی دلش برامون تنگ بشه!» آن دورها خط بین زمین و آسمان درهم بود . خاکه‌های معلق مه آرام بر تپه‌ها می‌نشست . پدر دستی بر پیشانی داغ کشید، گفت : « شاید . شایه هم فقط امروز شرجی باشه»

« از صبح که بوده»

پدر لبخند زد: « صبح؟ » ابروها را بالا انداخت : « صبح مگه تو این‌جا بودی؟»

پیرمرد گفت: « رو قلب آدم فشار می‌آره . فرقش با شرجی اون‌جا اینه»

« تو که بیشتر صبح‌ها تو فروشگاهی انگار»

پیرمرد هیچ نگفت . پوست سوخته‌ای داشت، و سبیل سفید باریک . پدر باز هم منتظر ماند . بعد سیگار نیم‌سوخته را دور انداخت و دو تا سیگار تازه درآورد . گیراند . یکی‌ش را به پیرمرد داد: « بکش . خوبی‌ش اینه که امروز پنج‌شنبه نیست»

پیرمرد سیگار را گوشة لب گذاشت . نگاهی به بیابان انداخت . بعد انگار چیزی به یادش افتاد که دوباره به طرف پدر برگشت و به پیشانی او خیره شد . پدر به چشمان خیس او نگاه کرد .

پیرمرد گفت : « این‌جات چی شده؟» به بالای ابرو اشاره کرد .

پدر وحشت‌زده پرسید: « چی؟» دستی به پیشانی کشید و بر انگشتان دنبال چیزی گشت . هیچ ندید . حالا پیرمرد آرام بر ابروی چپ او انگشت مالید . بعد لکة کمرنگ خون را به او نشان داد . صدای جیغ بچه باز در راهرو پیچید، این بار با زنگ وحشتی دیگر . مثل فریاد کسی که در آتش افتاده باشد .

قاضی ربیحاوی
برگرفته از کتاب شکوفایی داستان کوتاه

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد