دومین چیزی که مرسی ساموئلز را دیوانه میکرد دردسری تازه بود که کمکم داشت هولناک هم میشد . خروس سفید ولگردی که تمام روز، و بدتر از آن، از صبح زود قوقولیقو میکرد و هیچکس نمیدانست از کجا آمده، اما به هر حال بود، و به قوقولیقوی همة خروسهای دور و نزدیک جواب میداد و آنها هم باهاش دم میگرفتند . نه تنها صیحهاش گوشخراش بود بلکه بر باغچة بنفشه هم چنگال میکشید و این دیگر طاقت بانو مرسی را طاق میکرد . از وقتی که سروکلة دردسرساز این خروس پیدا شده بود، بانو ساموئلز از کار و زندگی افتاده بود و تمام روز دنبالش میکرد تا از گلها دورش کند . هر جا که چشمش به او میافتاد، چیزی به طرفاش پرت میکرد، میخواست زیر پنجرهاش باشد یا با گردنی برافراشته در حال قوقولیقوی وقیحانة شش دانگاش . یک هفته هم نکشید که بانو مرسی ساموئلز، آنطور که تلفنی و یا از پنجرة حیاط خلوت به بیشتر دوستهاش در آن شهرستان میگفت، داشت یواشیواش از کوره در میرفت .
به نظرش میآمد که نفرینشده است و همه به او میگفتند که هیچوقت
اینقدر بدبخت نبوده . بدبختی از این بدتر که زنی معاشرتی و پرمشغله، مثل
بانو مرسی ساموئلز، باید از پدر شوهرش، که مثل یک تکه گوشت روی صندلی
چرخدار لش افتاده، مراقبت کند و شوهرش واتسن، انگار نه انگار که این پدر
خودش است که روی صندلی چرخدار است، به روی خود نیاورد و هیج کمک هم به او
نکند؟
واتسن مرد شُل و ول و مریض احوالی بود که عین خیالش نبود . مرسی ساموئلز
مطمئن بود که شوهرش اصلا خبر ندارد که او به چه وضعیاتی زندگی میکند .
مثلا، بانو مرسی تا میآمد کنار اجاق خوراکپزی آشپزی کند، پدر بزرگ
ساموئلز آنجا بود و میپرسید که توی دیگ چه ریخته و این بوی چه غذایی است .
بانو حتی نمیتوانست با چند تا از دوستهاش دور هم بنشیند، که یک دفعه
بابا بزرگ نحیف با صندلی چرخدارش قیقاج میرفت وسط زنانی که داشتند، پشت
سر و این و آن توی شهرستان غیبت میکردند و دربارة زنهای دیگر حرفهای زشت
و زیبا میزدند . مرسی، به قول خودش که اغلب به شوهرش گلایه میکرد، نه
میتوانست دهان بابا بزرگ را ببندد و نه از حرکت چرخهای صندلیاش جلوگیری
کند و نه میتوانست بابا بزرگ را از جلوی دست و پا بردارد . خلاصه این که
مرسی خیلی سرش شلوغ بود . گاهی که بانو مرسی چست و چالاک به آن طرف اتاق
میرفت تا ظرفها را در کاسة ظرفشویی بشورد یا جاروی دسته بلند را بردارد،
بابا بزرگ از توی سرسرا یا از یک در دیگر شبیخون میزد و جلوی بانو، مثل
جن بو داده ظاهر میشد، قهقهة شیطانی میزد و یا هوهو میکشید! و صد البته
بانو از ترس زهره ترک میشد و تا آنجا که قوزکهای ورم کردة پاهایش یاریاش
میکردند، میجهید و جیغ میکشید . خب دیگر، زنی عصبی بود و هزار چیز
جورواجور توی سرش وُل میخوردند . بابا بزرگ کلک سرک کشیدن به کارهای مرسی
را؛ همانطور که شپشة گندم به ظرف آرد سرک میکشد و اطراف آن را سوراخ
میکند، بلد بود .
ایرادهای بنیاسراییلی بابا بزرگ امان مرسی را بریده بود . بختک وار فرود میآمد و مرسی را جان به سر میکرد . اگر مرسی دولا میشد تا تو گنجة آشپزخانه چیزی پیدا کند، ناگهان سایهای روی خود حس میکرد و بابا بزرگ ساموئلز آنجا بود، مثل روح زیر دندههای مرسی فرو میرفت و او را میترساند طوری که مرسی میجهید و جیغ میکشید و بعد بابا بزرگ عقب میرفت . همچنان نشسته در صندلی چرخدار با چهرهای جغدوار نیشش را تا بناگوش باز میکرد . بابا بزرگ با این کارهاش، به دردسر نگهداری خودش برای مرسی اضافه میکرد . او مثل روح خبیث بیعقلی که قصد جان بانو مرسی را دارد همه جا بر سر او آوار میشد و بانو را میترساند . برای همین گاهی بانو مرسی دلش میخواست بابا بزرگ را بکشد .
و اما بابا بزرگ، نه ، نه ، نمیشد گفت که صورت آدم پلیدی را داشت یا عمدا میخواهد فرومایه و پست به نظر برسد، تا مرسی را به عذاب بیندازد و تلافی رفتار او را بکند . احتمالا روزهای بابا بزرگ کسل کننده و یکنواخت بود و میخواست یک اتفاقی بیفتد. شاید هم به خاطر دعواهایی که شبها در اتاق خواب بین مرسی و پسرش، بر سر بردن یا نبردن او به آسایشگاه و خلاص شدن مرسی و خانه از دست او در میگرفت این کارها را میکرد . مرسی جیغ میکشید: «تموم روز تو سر کاری و مثل من پیشش نیستی . اینقدر مرد نیستی که ورش داری ببری اونجا که باید باشد» بابا بزرگ، جوانیها، مثل همة مردها کثافتکاریهای خودش را کرده بود؛ قماربازی، عرقخوری و بُر خوردن تو دعواها و بدبختیها .
اما این همه ولنگاری را به دلیل جوانی و قلچماقی کرده بود . هیچ وقت خانه و زندگی متعارف را تجربه نکرد، دیر زن گرفت و زنش زود محو شد و سایهای از خود به صورت پسرش، واتسن، به جا گذاشت . واتسن، شوهر مرسی، تقریبا بیپدر و مادر بزرگ شد و حالا هم این پیرمرد سرگردان، که گاهی اینجا بوده و گاهی آنجا، درهیئت بابابزرگ با آن صندلی چرخدارش تو خانة واتسن و مرسی چرخ میخورد . خطهای موذی و شررباری که صورت بابابزرگ را قاچقاچ کرده بود به چهرهاش حالتی شیطانی میداد اما اگر عمیقتر به صورتش نگاه میکردی مهربانی مصرف نشدهای میدیدی که زندگی هیچوقت فرصت استفاده از آن را به او نداده بود .
مرسی نمیتوانست شوهرش را وادارد تا متوجه این خانة نفرین شده و عذابآور بشود؛ و تازه از سپیده صبح و تمام روز خروسی سفید سوهانی بود که روحاش را می خورد و این دیگر برای بانو مرسی ساموئلز تحملناپذیر شده بود. توی خانه، پیرمرد مزاحم بود و در حیاط ،خروس بلای جان .
یک روز صبح که بانو ساموئلز از پنجره به حیاط نگاه میکرد، خروس نزار و تکیدهای را دید که در حیاط جولان میدهد و سفیدی شاهپرهایش را به رخ می کشد. درجا فهمید که این همان خروس سفیدی است که ضمن بالافشانی کف باغچة گلهای او را چنگال میکشد .
جنگ از همینجا مغلوبه شد . اولین کار مرسی این بود که صورت چاق و سرخ و فاحشهوارش را از پنجره بیرون بیاورد، لبهایش را گرد کند و بیرحمانه و خسخسکنان صدایی مثل شوووو (Shoooo) درآورد . خروس سفید تکانی خورد، کاکل رنگبهرنگش را تکانی داد و بعد با قدرت بیشتری، در حالیکه کاکلهایش مثل موی دماسبی دختربچهها تکان میخورد، به چنگال کشیدنش ادامه داد .
چون دستهای بانو مرسی خیس از شستن ظرفهای صبحانه بود، مکثی کرد تا دستهای هنوز آب چکانش را به پیشبندش بمالد و مثل تیر که از چله کمان رها شود، به طرف در حیاط خلوت برود . حالا اگر بانو مرسی دستش به این خروس میرسید، حتما دمار از روزگارش در میآورد . در را رو به بیرون هل داد و تندی از پلهها پایین رفت و هیکل گندهاش را به طرف بوتههای بنفشه کشاند و همچنان که شوووشووو میکرد و یک در میان میگفت : «گم شو، گم شو، گم شو»، خروس را نفرین میکرد . از منظر موجود زندهای که در حیاط خلوت به بانو مرسی نگاه میکرد، موهای روی سرش کوهه شده و سینههای مَشْک وارش مانند تپههایی بالا و پائین میجهید و دستهایش هم دست کمی از خرمنکوب نداشت که هوا را میکوبید .
اما خروسِ سفید اصلا عین خیالش هم نبود. دوباره کمی به هوا پرید و منقارش را به هوا فرو کرد و محکم روی زمین ایستاد و چنگالهای زردش را رو گلیرگهای ارغوانی بوتة بنفشهای کشید و گلیرگ را طوری به زمین چسباند که انگار موشی را شکار کرده است . آنگاه خروس نوایی خوش از گلوی پلاسیده و چینچیناش خارج کرد که البته برای بانو مرسی گوشخراشترین صدای جهان بود .
خروس زار و نحیف بود، به لاغری پرستو، و شاهپرهای سفیدش از زرق و برق افتاده بودند و دیگر تلالؤ نداشتند . با آنکه کاکل بالای سرش حسابی بلند بود اما رنگورورفته و چلوزیده مثل دستکش چروک خوردهای روی چشمهاش لقلق میخورد . معلوم بود که این خروس از حیاطهای بسیاری جان بدر برده و در هر حیاط پرهایی از دست داده است و درست و حسابی دربوداغان است و دانههایی که شانسی تو این حیاط یا آن حیاط گیرش میآید، آنقدری نیست که گوشتی به تنش بیاورد و به لاشهاش قوتی بدهد . بانو ساموئلز همین که گذاشت دنبالش، فکر کرد که گوشتی ندارد که به خوردنش بیارزد . به هر حال، این خروس که مثل بقیة مرغ و خروسها نبود، کابوسی بود که از جهان هادس (Hades) برای عذاب او فرستاده بودند . با این همه خروس سفید سرزنده و چالاک، با رشادتی تمام، عرض اندام میکرد .
بانو مرسی سنگی به طرفش انداخت و حیوان پرید و از ترس غیه کشید و از بنفشهزار به زمین جهید . بانو ساموئلز رو به بنفشهزار هتک حرمت شده میدوید و با پا خاکها را به زیر بنفشهها میسراند تا جبران خراش چنگالهای خروس را بکند . او دیگر برای بانو مرسی یک خروس عادی نبود . بانو تخیلی قوی داشت و به هر حال کمی هم از خروس جماعت میترسید، در ذهناش خروس دیوی شده بود، دیوی که نابودی نداشت و پشتش به جایی گرم بود و برای همین مرسی را به مبارزه میطلبید که : «هی اگه میتونی منو بگیر»
اگر بانو مرسی از پنجره لنگهکفشی به طرف خروس پرت میکرد، کک خروس هم نمیگزید و فقط یک قوقولیقو دیگر مهمانش میکرد . برای بانو مرسی که صبح زود توی خواب ششدانگ بود، قوقولیقوی خروس، مثل فریاد آتش، آتش! در مغزش منفجر میشد .
حدود ظهر همان روز بود که بانو ساموئلز داشت رختها را روی بند پهن میکرد که چشمش، آن طرف پرچین، به بانو دوران (Doran) خورد . انگشتهای بانو ساموئلز مثل پروانههایی که میخواستند رو بند قرار بگیرند، تندتند تکان میخوردند .
ـ خانم دوران، این خروس توِه که توی بوتههای بنفشه من میلوله و دائم هم با قوقولیقوهاش سرمو میبره؟
ـ مارسی لابد مال ماست . میدونی اونها دو تا بودند که میخواستیم برای کریسمس بخوریمشون، اما هر دو از مرغدونی زدن به چاک و ول شدن توی در و همسایه . شوهرم، کارل، دیگه از اونها دس شسته چونکه کارل مثل بعضی از این کشاورزا نیس که دنبال مرغ و خروسهاش راه بیفته بره این حیاط و اون حیاط .
ـ خب، جونم واست بگه که ما هم نمیتونیم بذاریم این خروس اینجا جولون بده . اگه ما گرفتیمش میخوای پسش ببری؟
ـ نه جونم، نه نه، بلا بدور . اگه گرفتیش، هر کاری خواستی باهاش بکن . ما دیگه نمیخوایمش . خدا میدونه، اون خروس دیگهمون کدوم گوری رفته .
بانو ساموئلز از طشت رختهای شسته، لباس بلند مهمانی را بیرون میکشد و شانههای لباس را به بند آویزان میکند، انگار آدمک خودش را روی بند پهن کرده باشد . دوزاریش افتاده بود که بانو دوران زیاد عین خیالش نیامده، مثل وقتی که گربه پارچ آبی، که ساموئلز برای پذیرایی به او قرض داده بود، شکست و یک معذرت خشک و خالی هم نخواست . یادآوری پارچ آب داغ بانو ساموئلز را تازه کرد و تصمیم گرفت ترتیب خروس سفید را بدهد . گردن او را طوری بپیچاند که سر از تنش جدا شود، خودم نمیکنم، وقتی بگیرمش میندازمش تو قفس مرغ و خروسها تا شوهره بیاد و گردنش رو بشکنه .
وقتی بانو ساموئلز به در حیاط خلوت رسید، دیگر تصمیم خودش را گرفته بود؛ «خروس را میگیرم و وامیایستم تا واتسن بیاد و گردنش را بپیچاند البته اگر حالش را داشته باشد»
بعدازظهر حدود ساعت 2 ، بانو ساموئلز داشت استراحت میکرد که یکهو صدای قداقد خروس سفید بلند شد . مرسی از رو تخت جست زد و هول هول به طرف پنجره رفت . با حرص و غیظ زیر دندانی گفت : «حالا میگیرمش»
پاورچین پاورچین به بوتهای نزدیک شد و آنجا قایم شد . دو لمبر گندهاش مثل دو گُل غنچه کردة غولآسایی بودند که دور و ور یک بوتة حلقهای معصوم از بنفشه قد کشیده باشند . صورتهای زرد و ارغوانی بنفشه در مسیر باد میدرخشیدند . بانو مرسی با خود گفت که وقتی برای خراشیدن بنفشهها بیاید و وقتی که خودش را توی خاک و خُل بیندازد، مثل برق میپرم و میگیرمش.
بانو مرسی پشت بوته کمین نشست؛ چشمهاش خروس سفید را میپائیدند که کمکم به بنفشهزار نزدیک میشود و به اینجا و آنجا نوک میزند . بانو مرسی ساموئلز برای جهش آماده شد، داشت مثل فنر باز میشد که چشمش به صورت نفرتانگیز بابابزرگ افتاد که پشت پنجره به صحنة نبرد نگاه میکرد .
بابا بزرگ صندلی چرخدارش را به آنجا رانده بود تا رزمایش را در حیاط تماشا کند . بانو مرسی با یک نگاه ملتفت شد که بابا بزرگ با اسیر کردن خروس سفید موافق نیست . اما فکر او چه اهمیتی داشت؟ در واقع بانو مرسی به بابا بزرگ و خروس مظنون بود و آنها را همدست هم میدانست . آنها میخواستند او را دیوانه کنند، یکی تو خانه توطئه میکرد و آن یکی تو حیاط؛ از تو و از بیرون خانه مأمور عذابش بودند و بانو از دستشان خلاصی نداشت . اگر میتوانست خروس را، که مایه وحشتش تو حیاط بود، نابود کند، احساس میکرد که بخشی از بابابزرگ را، که مایة عذاب خانگیش بود، نابود کرده است . کاش میتوانست گردن او را هم بپیچاند، اما او نمیمرد، فقط هر روز خدا با صندلی چرخدار توی خانه جولان میداد و تو کارهای او سرک میکشید .
خروس با آنکه دانهای برای منقارش در بساط نبود و زندگی هم چنگی به دلش نمیزد، اما با وقار و طمأنینه و گردنی افراشته و سرافراز در بنفشهزار میخرامید و با پرهای فلکزده و تُنُکاش، بیشتر به قدیس گدایی شبیه بود که به خانهها سری میزند تا برایشان برکت بیاورد . به نظر میآمد رنج و وحشت را میشناسد، انگار از تمامی جهان ماکیان تنها او مانده و یا او پرندهای است که از همپرهایش دورافتاده است و دستهای نوازشگری دیگر گندمی برایش نمیریزند و او مجبور است با دزدیدن کرمها و جیرجیرکهای بخت برگشته شکم سیر کند . چه چیزی به او این همه جانسختی میداد؟ او چه می دانست؟ شاید او با فرو کردن نوک چنگالهای خود به بوتة گلها به رویایی فرو میرفت . خود را در آن صبح ماه می (اردیبهشت)، روی علفهای ژاله بسته جواهرنشان میدید که میخرامد و خورشید مثل زردة تخممرغ در سفیدة آسمان شناکنان طلوع میکند و او با دهان با طراوات گل سرخیاش، آن زمان که جوجه خروس گوشت سفتی با رانهای بلند و کشیده است، هوشیار و آمادهباش بر نوک تپهاش میایستد و صبحی را به زلالی اشک چشم با بانگ قوقولیقو میشکافد . آن زمان که زبانک نازک سرخ در گلویش به آبشار قوقولیقوها با لرزشهای بیشتر خوشامد میگوید و به وسعت آوازش میافزاید و او چه لذتی میبرد که به رغم آنکه عضو مخلوقات بیزبان است اما با قوقولیقوها، تکانهای تند بالها و یا پا کشیدنها بر خاک مقصودش را به روشنی بیان میکند و میگوید: «هی زنده باد زندگی» . او به جهان علفها تعلق دارد که همه چیز در آن میوزد و خم میشود و خشخش میکند . او به دنیای حشرات نزدیک است و میداند کی کرمهای خوردنی در دهلیزهای ریز و باریکشان میپیچند و یا باید چگونه دانة ارزنی را، از شانة مورچهای- پیش از آنکه مورچه فرصت گم شدن در لانه را پیدا کند، ربود .
سیر در شگفتیهای جهان و بیان شیوا با شیرینترین لحنهای ماکیان ، کار او است . او زمان را میشناسد و نبضش با فصلها هماهنگ است . اصلا او خود زمان است و اوست که زمان را تقطیع میکند . او سازکار بامداد و شامگاه است . برای او بامداد به سادگی بالا کشیدن پرده و شامگاه، فرو افتادن آن است، تا نوری بیاید و برود . شاید، همة آن چیزی که میداند این است که اولین ذرة نور چه هنگام به منافذ ساقة علفی میخورد و آن زمان باید خواند: «قوقولیقو» . با این همه وقتی نور جهان را میشکافد و صبح دهان باز میکند، در او هم نور شکافته میشود و او احساس میکند که باید مثل ساعت زنگ بزند و وقت را اعلام بکند . سپیدهدم در گلوی او آغاز میشود و بیآنکه کلامی برای بیان بداند، بداهه خوانی می کند و حماسی میخواند .
و یک روز کشف میکند که چه لذتی دارد گوشتی با چین و شکنج از زیر گلویش آویزان باشد و کاکلی مثل شاخهای قرمز لاکی ستارهوار بالای پیشانیاش اوج بگیرد . خروس بودن یعنی داشتن منقاری به سختی سنگ و تردی صدف که در حین گزینش ارزن، گندم و حشرات، برای مرغهایش، کمکم قوام و شکل گرفته است. پرنده بودن یعنی به هم آمیختن پرها و با نوک منقار چیدن و آراستن آنها و بال گشودن، قوس دادن به آنها و شناور کردنشان روی یال باد و شناکنان به فضای بیکران لغزیدن .
اما بانو مرسی ساموئلز پشت بوته کمین نشسته و منتظر بود و داشت این جمله را در ذهناش تکرار میکرد: «آخ اگه میمرد!، اگه خودش میمرد . چطور میتوانم بپرم روش، خفهاش کنم و جانش را بگیرم؟» خروس به طرف بنفشهها حرکت کرد، پرهای دماش فرو افتاده و ترس خورده بود . بانو در حالی که مشتهایش را میفشرد، فکر کرد: «آخ اگه میمرد . اگه میتونستم بپرم روش و گردن پیر چروکیدهاش را بپیچونم و جلوی نفسش را بگیرم» .
بابا بزرگ کنار پنجره فهمید که چیزی وحشتناک در حال وقوع است . آهسته و آرام هیکل رعبانگیز بانو ساموئلز را، که خمیده پشت بوته منتظر جهیدن بر روی خروس بود، تماشا میکرد .
بانو ساموئلز ناگهان در حرکتی فنر مانند روی خروس پرید و جیغ کشید : «آخ اگه میمرد» و گرفتش و خروس تقلایی برای نجات نکرد، قوقولی ضعیفی کرد و خودش را سپرد به دستهای بانو ساموئلز . بانو ساموئلز با خروس اسیر به مرغدانی حیاط خلوت دوید و کنار نردة آن واایستاد . اما قبل از آنکه از بالای نرده، خروس را به داخل مرغدانی پرتاب کند، دستهاش را دور گردن خروس سفت کرد و دندانهاش را رو هم فشرد تا بتواند، برای لحظهای هم که شده، نفس خروس را بند بیاورد و حنجرهاش را، مثل سوت مومی کوچکی، خرد کند . خروس از روی نردهها پرت شد تو مرغدانی و به پشت روی زمین پهن شد . خسته و گیج بود . پاهای زردش، با چنگالهایی، که مثل مشت گره شده بود، بیحرکت و لرزان، همانطور تو هوا مانده بود . خروس طلایی و عزیز کرده و باشکوه بانو ساموئلز به پرهای تنک خروس سفید نزدیک شد تا ببیند این چه بود که به قلمرویش سقوط کرد! ظن اش برد که لابد لاشهای است و جستی زد و روی پرهای آشفته و شل و ول خروس سفید فرود آمد و سیخک چنگالهاش را در تن او فرو کرد تا مطمئن شود که او مرده . مرغهای نازپرورده و چاق و چله هم دور خروس سفید حلقه زدند و با کمی ناز و عشوه ماکیانی به این تازه افتاده نگاه میکردند . برایشان اهمیتی نداشت و کنجکاوی به آنجا کشیده بودشان . خروس طلایی، در حالی که به پرهای زیبایش جلاء میداد و خود را گرانبها و بیباک حس میکرد، لحظهای مانند مجسمهای گردن افراشته، به تقلید نیاکان پرعظمتش که تصویرشان را در حافظه داشت، ایستاد و ژست گرفت، تا سر و روی بلامنازع خود و چشمهای گرد و ریز مثل منجقهای شیشهای قرمز لاکی خودش را به رخ این تازه سقوط کرده بکشد . واضح بود که مرغها به خروس طلایی خود مینازند و از چشم آنها از اینکه خروس نورچشمی طلایی شان به جای بانو ساموئلز برای به انقیاد کشیدن و اسارت خروس سفید اقدامی نکرده، هیچ ایرادی نمیبینند . بانو مرسی ساموئلز نفس راحتی کشید و دقیقهای کنار نرده ایستاد و چیزی مانند افکار مرغها از ذهن او هم گذشت و غروری رذیلانه وجودش را فرا گرفت . بعد کف دستهاش را به هم مالید تا اثر پرهای خروس سفید را پاک کند و پیروزمندانه به طرف خانه به راه افتاد .
بابا بزرگ ساموئلز دم در منتظرش بود، در صورتش رشادت موج میزد و گفت : گرفتیش؟
ـ توی حیاط منتظر میمونه تا واتسن بیاد خونه و بکشش . من گردن اون رذل رو خُرد کردم و شاید حالا که به پشت دراز به دراز توی مرغدونی افتاده ، مرده باشه . دیگه دم پنجرة من قوقولیقو نمیکنه، دیگه بنفشههای منو با چنگالهاش نمیخراشه، گفته باشم، دیگه خیالم رو آسوده کردم .
بابا بزرگ آرام و با قدرت گفت : « مرسی ،اون خروس به این آسونی نمیمیره؟ متوجه نیستی که چیزی تو وجود خروس هس که خاموش نمیشه؟ نمیدونی که بعضی از موجودات به راحتی جونشون در نمیره؟» این را گفت و صندلی چرخدارش را به داخل اتاق نشیمن راند .
اما بانو ساموئلز از داخل آشپزخانه داد زد : «فقط کافیه گردناشونو بپیچونی»
تمام بعدازظهر چرخهای سیمی صندلی بابا بزرگ ساموئلز از اتاقی به اتاق دیگر در رفت و آمد بودند . گاهی بانو ساموئلز فکر میکرد که توده موهای سیخسیخیاش را بکند؛ صدای ترق تورق حرکت چرخهای صندلی بابا بزرگ عصبانیاش میکرد. چرخها توی سر بانو مرسی صدا میکردند درست همانطور که تمام هفته قوقولیقوی خروس سفید توی مغزش میکوبید . بعد بابا بزرگ به سرفه افتاد: هر وقت کِریز سرفه بابا بزرگ را میگرفت، توی عمق گلویش دنبال چیزی میگشت که اذیتش میکرد، و عاقبت به آن چیز دست مییافت انگار که سرفه دستی بود که به آن چیز میرسید و آن را دستگیر میکرد و آن را به صورت خلط پیرمردی در میآورد و بابا بزرگ با دهانی که میلرزید آن را در قوطی مخصوصی که روی جا پای صندلی چرخدارش وصل بود، تف میکرد .
بانو ساموئلز داشت خودش برای دراز کشیدن و استراحت کردن آماده میکرد که با خود گفت : «این هم که به بدی قوقولیقو اون خروس سفیده . این منو دیونه میکنه» و کمکم چشمهاش سنگین میشد که صدایی شبیه قرقره کردن گلو از اتاق خواب بابا بزرگ به گوشش خورد. دوید به طرف اتاق خواب بابا بزرگ، صورت بابا بزرگ کبود شده بود .
بابا بزرگ با صدای خشدار زیر لب گفت : «سرفه داره منو خفه میکنه، یه خرده آب به من بده!» بانو مرسی داشت به طرف شیر آب آشپزخانه میرفت که شکل و شمایل خروس سفید در ذهناش جان گرفت که نفسش بریده به پشت در مرغدانی افتاده بود و پاهای زردش رو به هوا مانده و چنگالهاش مثل گُلی پژمرده مشت شده و جمع مانده بود . فکر کرد: «اگه میمرد» «اگه خفهاش میکرد» . وقتی مرسی آب را از گلوی بابا بزرگ پائین میفرستاد، مرسی ساموئلز دست تپلش را دور گلویش حلقه کرد و کاملا مأیوسانه فشار داد انگار که نفس کشیدن، دم آهنگری است و میتوان لحظهای آن را از کار انداخت . بابا بزرگ بیحواس بود و تندتند و دردناک نفس میکشید . بانو بابا بزرگ را مچاله و روی دست بلند کرد و روی تختخواب انداخت جایی که بابا بزرگ خسته و کوفته ولو شد . بعد رفت و به شوهرش واتسن زنگ زد .
بانو به شوهرش گفت: «بابا بزرگ خیلی حالش بده و بیهوشه و خروس ولگرد رو هم گرفتم و تو مرغدونی منتظره تا بکشیش . زود بیا خونه، همه چیز قاراشمیش شده» . وقتی مرسی با دلی حسابی صابون زده و امیدوار به اتاق بابا بزرگ برگشت، بزرگترین هول زندگیش را خورد چونکه بابا بزرگ نه تنها در حال جان کندن نبود بلکه با هیئت خرگوشی به دام افتاده و ترحمانگیز اما اهریمنی روی تخت سُر و مر و گنده نشسته بود .
با لحنی محکم گفت: «مرسی، حالا حالم خوبه، لازم نیس نگران من باشی . تو نمیتونی پیرمرد علیلی مثل منو بکشی»
زبان مرسی بند آمد و وقتی از پنجره بیرون را نگاه کرد و خروس سفید را دید که در میان برگها قدم میزند، دیگر برق گرفته شد. نمیتوانست به چشمهاش اعتماد کند و داشت از تعجب غش میکرد . انگار این خانه جن زده بود؛ یک آن مرگ حاکم بود و به آنی همه چیز سر زندگی و نشاط پیدا میکرد . آنقدر جنزدگی خانه را جدی گرفت که دیگر به هیچ چیز و هیچ کس اعتماد نداشت . درست موقعی که از دست خانة طلسم شده داشت نفساش بند میآمد، واتسن به خانه رسید . مرسی با چشمهای وقزده نگاهش میکرد . واتسن به جای آنکه از حال بابا بزرگ بپرسد که آیا زنده یا مرده است، گفت: «من توی مرغدونی خروس ولگردی که گفتی ندیدم» وقتی دید که حال بابا بزرگ هم خوب است و حسابی هوشیار، با خود فکر کرد که نکند دستش انداختهاند .
مرسی وحشتزده گفت: «بهت میگم که این خونه طلسم شده است . باید برای یه بار هم که شده در زندگیت کاری بکنی» دست واتسن را گرفت و به اتاق پشتی برد و همه حوادث عجیب آن روز را برای شوهرش تعریف کرد. واتسن که آدم سیبزمینی مزاج و خونسردی بود،گفت: «باشه، ملوسم، باشه . فقط یه کار میشه کرد و اونهم تله گذاریه و بعد میکشیمش . واگذارش کن به من، به خودت مسلط باش» بعد واتسن به اتاق بابابزرگ رفت و روی تختاش نشست و با او حرف زد تا مطمئن شود که بابا بزرگ حالش خوب است .
واتسن ساموئلز در گرگ و میش سرشب، ساعتی در تل الوارهای تلنبار شده در گاراژ مثل صاریغ سعی کرد چیزی پیدا کند . چندین بار بانو ساموئلز از پنجره جویا شد که شوهرش دنبال چه میگردد . بانو مرسی ساموئلز با زبان اشاره علامت هشدار هم میداد که مواظب کوزه و شیشههای دهان گشاد ترشیهایش هم باشد که پشت تل الوارها، روی قفسهای چیده شده بودند. اما در زمان معینی که اوج ساخت و ساز چیزی بود، و در حالی که بانو داشت با تلاش فراوان چیزی برای شام سرخ میکرد، یکهو صدای شترق شکستن شیشههای دهان گشاد آمد . لابد همه ترشیها، کمپوتها و کنسروهای او روی زمین پخش و پلا بود . شروع کرد به نفرین واتسن . وقتی عاقبت آقای ساموئلز، با این احساس که در حیاط از پس کاری بسیار بزرگ برآمده وارد خانه شد، شام را خوردند . حس خاصی در اتاق حاکم بود که انگار باید مثلا منتظر دسر خوشمزهای باشند . واتسن گفت: «یه کمی دیگه میبرمت بیرون توی حیاط و تلة محشری را که ساختهم نشانت میدم، که فیل رو هم تو تله میاندازه»
بابا بزرگ که ساکت بود و تمام مدت شام مثل همه پیرمردها (همیشه یاد خاطرهای تلخ میافتند و غذا را با تلخکامی میخورند) غذا میخورد، حس کرد که عروس و پسرش با گرفتن او چه لذت و شعفی میبرند .
بابا بزرگ پرسید: «پسرم، میخوای اون خروس سفیده رو بکشی؟»
ـ این تنها کاریه که جلوی دیوونه شدن زنی مثل مرسی را بگیریم .
بابا بزرگ ملتمسانه پرسید: «نمیشه، وقتی گرفتینش اونو تو حیاط ولش کنی؟ اونکه ضرری واسه کسی نداره؟»
ـ بابا، مگه نمیبینی که نمیتونیم توی حیاط نگهش داریم . به هر حال اون خروس احتمالا مریض احواله .
بانو ساموئلز توی حرف پدر و پسر پرید و گفت: « فلسهای پوست پاهاش ور آمده»
آقای واتسن ساموئلز گفت: «پس اون مریضی رو به مرغ و جوجههای نازنین من میده . تنها کاری که باید کرد فقط پیچوندن گردنشه . بعد هم باید مثل هر چیز بیفایده و دردسرساز بندازیمش دور»
وقتی شام خورده شد، واتسن و مرسی ساموئلز با شتاب بیرون رفتند تا نگاهی به تله بیاندازند . پدر بزرگ صندلی چرخدارش را به طرف پنجره راند و از لای پردهها به بیرون نگاه کرد . او تماشا کرد که چطور تله در نور مهتاب نمود دارد، شیئی کوچک و سیاه مثل جعبهای که یک طرفش باز است تا چیزی به داخل آن بدود . چیزی که دنبال غذایی یا فنجانی از طلا در آن سوی رنگین کمان میگردد و آن را اینجا توی این گوشه از فضا پیدا میکند . بابا بزرگ با خودش گفت: «درست یک جعبهای که یک طرفش به بیرون باز شده، اما تلهای است که به دام میکشد و نگه میدارد» جعبه در مهتاب مرگبار به نظر میآمد؛ سایه جعبه از خودش درازتر و طرف باز شدهاش، مثل دهانی آمادة بلعیدن بود . بابا بزرگ پسرش و زن پسرش را دید ـ چطور دور ور تله حرکت میکنند و پسر ادا و اطوار وحشتزایی برای تشریح نحوة کار تله در میآورد، و نشان میدهد که چگونه تیغ گیوتین با کشیدن نخی که یک سرش در داخل خانه است، سریع سقوط میکند و خروس سفید را در داخل جعبه محبوس میکند تا آنکه کسی بیاید و گردنش را بپیچاند و خلاص. بابا بزرگ میترسید، چون که بانو ساموئلز شبها به قدرت شیر شرزهای بود . پسرش هم چقدر محیل به نظر میآمد! بابا بزرگ حرفهای آنها را نمیشنید، فقط حرکات دست و صورتشان را میدید . اما وقتی بانو ساموئلز برای امتحان تله نخ متصل به آن را کشید و نخ را ول کرد در جعبه با صدای تاپ بسته شد و بابابزرگ صدایش را شنید . بابا بزرگ میدید این زن و شوهر با چه زبردستی و حیلهگری میتوانند بکشند و ملتفت شد که دیگر این خانه جای امنی برای او نیست . بعد از خروس لابد نوبت خود بابابزرگ است که تو تله بیفتد .
صبح زود روز بعد، خروس سفید پیداش شد و گرم خواند: قوقولیقو . بابابزرگ شنید که مرسی سر خروس داد میکشد و با غرولند به طرفش چیز میاندازد . پسرش، واتسن، عین خیالش نبود، جیغوداد کردن کار همیشگی مرسی بود، و خروس همچنان میخواند: قوقولیقو . بابا بزرگ سرد و لرزان به تخت خودش برگشت . شب نخوابیده بود .
روزی بارانی و خاکستری بود . هنوز هشت صبح نشده بود که باران دماسبی، خاکستر غم را همهجا ریخت . بانو ساموئلز زحمت شستن ظرفهای صبحانه را به خود نداد. از بابا بزرگ خواست تا به تلفنها جواب دهد و به هر کس زنگ زد بگوید مرسی خانه نیست . بانو ساموئلز کنار پنجره موضع گرفت و نخ را در دستش نگهداشت .
بابابزرگ خیلی آرام بود، آهسته و نرم توی تخت غلت میزد و سعی میکرد سرفه هم نکند، سرفهای که در ته گلو منجمد شده و گوش به زنگ فرمان قتلی بود که بانو صادر می کرد . تو اینجا و آنجای خانه تاریکی، شومی و حال و هوای وحشتبار سلاخی و مرگ حاکم شده بود . بابابزرگ بریده بریده نفس میکشید و هول ولا مثل سرب سنگیناش کرده بود . فکر کرد که صدای پایی میشنود و کسی به طرفش میخزد تا خفهاش کند . دستی که نخی را میکشد تا در را پیش روی او ببندد و زندگی را برای همیشه از او بگیرد و در دنیا را به رویش قفل کند . چشم از مرسی برنمیداشت . رفت و توی درگاه نشست تا با چشمهای نیمبسته، مثل شاهینی تیزبین، مرسی را زیر نظر بگیرد .
بانو ساموئلز سرمست و آماده کنار پنجره کمین نشسته بود . بندبند وجودش تبدیل شده بود به میل رها کردن نخ ـ چیزی نمانده بود که بیموقع رهایش کند، اضطراب مثل خوره قلبش را میخورد . به مچ دستش اعتماد نداشت، مبادا به موقع کار نکند، مبادا انگشتهاش به موقع فرمان نبرند . نخ را به دست دیگر داد . اما دستهاش آنقدر هدفدار شده بودند که بتوانند با یک حرکت مأموریت انداختن تیغه به داخل قلب و کشتن را به سرانجام برسانند، که بتوانند پتکی سنگین بر سری فرود بیاورند و جمجمهای را متلاشی کنند، دستهاش از قلبش سلاخی را خوب یاد گرفته بودند . قلبش سلاخی را خیلی کامل آموزش داده بود؛ همه اعضاء ـ دستها، زبان، چشم، گوش- به فرمان قلب بودند .
بابا بزرگ دید که بدن مرسی تکان خورد و سفت شد . مرسی مثل یک گربة عظیم قوز کرد و آماده یورش شد و به طعمه زل زد . بابا بزرگ سنگ شد، و مبهوت از پنجره صید و صیاد را نگاه کرد . پرندهای روی زمین زیر باران خاکستری قدم میزد . سگی عرض حیاط را طی میکرد و بانو مرسی یکهو تکان خورد، حس کرد چیزی دارد میآید، وقتش است .
تو گوشهای بابا بزرگ زنگ ملایمی پیچید، تقریبا جیرنگ جیرنگ ظریف و ریز یا جلینگ جلینگ برخورد لیوانها . به دلش برات شد که وقتش است . نگاه کرد و دید که بانو ساموئلز مطمئن و قدرتمند مثل جانوری عظیم دارد بدون آنکه خم به ابرو بیاورد، آمادة شکار میشود. خروس سفید داشت روی علفها پا میگذاشت .
خروس سفید روی علفهای باران خورده حرکت میکرد؛ اطرافش صدایی شبیه دیلینگ دیلینگ میآمد . باران روی پرهایش تلالوء داشت، تنها و زجر کشیده پیش میرفت . با این همه شجاعت از وجودش زبانه میکشید . خروس گلآلود و ریزنقش، اما با شکوه، زیر باران راه میرفت . شکوه و جلالش به خاطر حضور بیبدیل و تنهای یک گدای پست در جهان بیروح بود، هر موجودی باید«توان غمناک تحمل تنهایی» را داشته باشد و با جلوه فروشی و بودن با دیگران وداع کند . برای هر مخلوقی ایستگاه پایانی هست، که در آنجا پیر و فرتوت اما فارغ بال، فارغ از هر نوع رعنایی و البته تنها و بیدلبستگی، فرو میافتد . این ایستگاه آخر، ایستگاه دگرگونی است .
اما در هر سطح از فهم، وبرای هر موجودی، درد، خردمندی و یا ناامیدی همیشه هست؛ حتی در این ایستگاه پایانی . خروس سفید بر روی علف خیس از باران به پیش میرفت .
بابا بزرگ با چنان آهستگی و آرامش چرخهای صندلیاش را میچرخاند که بانو ساموئلز نزدیک شدن او را حس نکرد، حتی از تختههای کف اتاق هم صدا در نمیآمد . خروس سفید به تله نزدیک شد، نزدیک و نزدیک تر . گندم خشک توی تله چشمش را گرفته بود و بیکله به طرف در باز جعبه میرفت؛ جایی خشک و پر گندم .
به آستانة تله رسید و چنگال زردش را بلند کرد تا آخرین گام را بردارد . بابا بزرگ ساموئلز آنقدر نزدیک شده بود که نفس نفس شهوتناک بانو را بشنود . وقتی قلب بانو ساموئلز میرفت که فرمان ول کردن نخ را به انگشتهاش صادر کند و انگشتها آنقدر به تناوب سفت شدند که رگهای کبودش در پوست دستهاش خطوط کج و مأوج درست کتند، جخ، درست همان موقع، بابا بزرگ چاقوی شکاری را، که سالهای سال کناری گذاشته بود، بین گردن و سر بانو و روی ستون فقرات او فرود آورد . هیچ صدایی در نیامد، فقط صدای ناگهانی سُر خوردن نخ متصل به در تله، و بعد دستهای لمس بانو ساموئلز که فرو افتادند و آویزان ماندند . بعد بابا بزرگ شنید: درق؛ در تله به کف چوبی آن برخورد . بعد شنید: بومب؛ سر بانو ساموئلز، با موهای سیخ سیخی، لمس روی سینهاش افتاد . بابا بزرگ از پنجره دید که خروس سفید، چالاک و البته کمی ترسیده، از روی تلهای که درش پایین افتاده بود پرید . خروس سفید زیر باران«کاروان صداش » را ول کرده بود و قوقولیقوکنان دور میشد .
بابا بزرگ اول بهتش زده بود و بعد به بانو ساموئلز گفت: «مرسی ساموئلز، زن پسر من، تو هیچ طور دیگری نمیمردی، مقدر بود که اینطور کارت ساخته شود، با این چاقوی شکار» .
و بعد بابا بزرگ با سرعتی بیلگام صندلی چرخدارش را اینور و آنور خانة مرسی راند، سرخوش، مجنون، رهاشده و آزاد بود . قهقهه میزد و بیترمز سوار مرکباش، با کریز سرفه، از این اتاق به اتاق دیگر میرفت و هر چه دم دستاش میافتاد خرد و خمیر میکرد . دیگ و ماهیتابهها را پرت کرد کف آشپزخانه، آرد و شکر را، مثل غبار گردباد، پخش و پلا کرد . صندلیها را واژگون و رویة مبلهای اتاق نشیمن را پاره کرد . پوشال داخل مبلها را به هوا فرستاد . پوشال و آرد تمام هیکلاش را پوشانده بود و مثل یک روح دیوانة سفیدرنگ به نظر میآمد . کاغذ دیواریهای اتاق خواب را پاره پاره کرد؛ هی داد میزد و سرفه میکرد . آنقدر درید، شکست و برید که ترسید مبادا خانه روی سرش برمبد .
وقتی واتسن، چند دقیقة بعد، به خانه رسید تا موفقیت اختراعش، برای به دام انداختن خروس سفید، را ببیند و گردن خروس را بپیچاند خانه را چنان خراب و ویران دید که فکر کرد گردبار تورنیدو (Tornado) یا دزد به خانه زده است. داد زد: «مرسی، مرسی!»
واتسن مرسی را کنار پنجره دید و فهمید چرا به صدای او جواب نمیدهد، مرسی نخ به دست، انگار در حال ماهیگیری به خواب رفته بود، واتسن داد زد: «بابا بابا!»
هیچ جوابی نیامد . واتسن بدن پریشان پدرش را مرده تو صندلی چرخدار و تو اتاقش پیدا کرد . آن همه تلاش و تقلا جانش را گرفته بود . سرفه امانش را بریده و شاهرگ گردنش را ترکانده بود و هنوز از شاهرگ گردن، مثل چشمة سرخ کوچکی، خون میجوشید .
همسایهها با شنیدن نعرة واتسن به خانه سرازیر و توی حیاط جمع شدند، و وقتی خانة واتسن ساموئلز را ویران و واتسن ساموئلز را ناتوان از ادای حتی یک کلمه دیدند، صورتهاشان گنگ و بهتزده یخ بست .
چارلز ویلیام گوین
Charles William Goyen
مترجم : رامین مستقیم