پدرم از انتظار در صف خوشش نمیآید . عادت کرده که بیمارانش صف بکشند تا او را ببینند، اما خودش عادت ندارد در صف منتظر بماند . از نظر او، یعنی آدمی که حق بودن در جایی که میخواهد در زمانی که خودش میخواهد، یعنی آن جلو و حالا، از او سلب شده . ده دقیقه گذشته . آن جلو چه خبر است؟ کدام گوسالهای اینجور راهبندان کرده؟ چرا از آن طرف هیچ ماشینی نمیآید؟ یعنی تصادف شده؟ چرا پلیس نیامده قضیه را فیصله بدهد؟ پدرم هر دو دقیقه یا این حدود از ماشین پیاده میشود، به آن طرف جاده میرود و سعی میکند ببیند آن جلوترها تکان میخورند یا نه. خبری نیست . دوباره سوار میشود و باز حرص و جوش میخورد . کروک سقف ماشین الویسمان را عقب دادهایم . خورشید صاف به چرم صندلیها، کرُم در و دیوار، سبد پیکنیک میتابد . سقف تاخورده و در آن شکاف مرموز میان صندوق عقب و صندلی باریک عقب که مطابق معمول من و خواهرم روی آن مچاله شدهایم پلیسه شده است .کروک تقریبا همیشه باز است، در هر هوایی که باشد: پدرم عاشق هوای تازه است، و هر اتومبیلی که تا حالا داشته کروکی بوده، تا بتواند هوای تازه بخورد . اما هوای امروز تازه نیست . هوا پردة سیاهی است از دود اگزوز موتورهایی که درجا کار میکنند، گرد و خاک، بنزین، موتورهای جوشآورده .
در ماشینهای جلو و پشت سرمان مردم میخندند، ساندویچ میخورند، بطریهای آبجو سرمیکشند، از هوا لذت میبرند، به آن اهانت آشنای انتظار- برای- رسیدن- به- جلو عادت میکنند . اما پدرم با آنها فرق دارد . او فقط به دو چیز فکر میکند: سر صف که پیدا نیست ، و، نه چندان بیارتباط با آن، نیمة دیگر جادة خاکی، که خالی بودنش وسوسهکننده است .
مادرم میگوید:« آرام باش، آرتور . عین علیورجه هی از ماشین سوار و پیاده میشوی»
اما گفتن اینکه آرام باش فقط عصبانیترش میکند . میپرسد:« یعنی چه شده؟ شاید تصادف شده . شاید منتظرند آمبولانس برسد» حتی پیش از اینکه بگوید، همهمان میدانیم این فرض آخری قرار است به کجا برسد . « شاید دکتر لازم داشته باشند»
در را که دوباره باز میکند و روی گلگیر میایستد تا سرک بکشد، مادرم میگوید:
« نه، آرتور»
پدرم اعلام میکند:
« نه، آرتور . فقط منتظرند نوبتشان برسد بروند تو . تازه، توی میدان هم حتما دکتر پیدا میشود»
یک و نیم است و دیگر صدایی نمیآید . مسابقة ماشینهای استیشن تمام شده .
هنوز بیش از یک ساعت به خود کاپ طلا مانده، اما قبلش یک مسابقة دیگر هست، و
تماشای ماشینها قبل از شروع مسابقه، و تازه…
میگوید:« من یکی که حاضر نیستم دیگر اینجا معطل بشوم . اینطوری هیچ وقت
نمیرسیم . اصلا بهتر است اگر اینطور باشد برگردیم و از خیرش بگذریم» ثانیة
دیگر همانجا مینشیند، بعد به جلو خم میشود، داشبورد را باز میکند و
گوشی معاینه را درمیآورد، آن را به بالای سرش آویزان میکند . مثل اسکلت
است، دیافراگم آن بالاست، دستههای فلزی و لاستیکی مثل پاهای چنبری آویزان
شدهاند، دو گوشی عاجی بههم میخورند و تلقتلق استخوانیشان بلند میشود .
ماشین را روشن میکند، ترمز دستی را میخواباند، یکی دو متری عقب میرود،
بعد وارد آن طرف جاده میشود .
مادرم دوباره میگوید:
« نه» اما این بار با تردید . آخر شاید بخواهد دور دو فرمانه بزند و برگردد . نه، نمیخواهد…
پدرم خیلی هم با سرعت از کنار ماشینهای وامانده نمیگذرد . سی کیلومتر در ساعت سرعت دارد . با وجود این، احساس میکنی سریع میرود، و قلدرمآبانه، و همة سرنشینان وقتی میبینند داریم میآییم برمیگردند و خیره نگاهمان میکنند . بعضیشان عصبانی بهنظر میآیند . بعضیشان دارند فریاد میزنند . به مادرم میگوید:« عزیز جان، گوشی را نشان بده» اما مادرم روی صندلی کنار راننده یکبری پایین سریده، دیگر دیده نمیشود، نشیمنش کف ماشین است، از همان جا شماتتش میکند . « محض رضای خدا، آرتور، چرا باید این کار را بکنی؟ چرا نمیتوانی مثل بقیه صبر کنی؟ اگر یکی از روبهرو بیاید چی؟» حالا دیگر من و خواهرم هم همین کار را میکنیم، خودمان را پایین صندلی قایم میکنیم . پدرم تنها مانده است . با ما نیست این حقهباز زورگوی ضد دموکراسی مایة سرافکندگی . یا درواقع، ما با او نیستیم .
با صورت فشرده به چرم خوشبوی صندلی، تجسم میکنم که آن جلو چه خبر است . تشخیص نمیدهم که چقدر راه رفتهایم، چند تا پیچ بدون دید را پشت سر گذاشتهایم . اگر چیزی، در این جادة خاکی باریک، جلومان سبز شود، مجبوریم دنده عقب از کنار همة ماشینهایی که همین حالا پشت سر گذاشتهایم رد بشویم . تازه، اگر بتوانیم بهموقع ترمز کنیم . منتظر صدای جیغ ترمزها میمانم، صدای برخورد فلز با فلز .
بعد از یک قرن که – چقد ر؟- دو دقیقه طول کشیده، مادرم سرش را بالا میآورد و میگوید:« خوب، کار خودت را کردی» و پدرم جواب میدهد،« نه، هنوز یک دروازة دیگر مانده» و من و خواهرم خودمان را بالا میکشیم که نگاه کنیم . به کنار ماشینهای سر صف رسیدهایم، که منتظرند به چپ بپیچند ، به سمت ورودی دارندگان بلیط قهوهای، ورودی افراد عادی . یکی از خدمه از دورازه بیرون میآید، به طرف ما، اما پدرم که وانمود میکند او را ندیده است به راهش ادامه میدهد . مستقیم جلو میرود، به یک تکه جادة خلوت که دویست متر آنطرفترش شش هفت ماشین در جهت مقابل منتظرند که وارد دروازة دیگر شوند . برخلاف ماشینهایی که پشت سر گذاشتهایم، این ماشینها انگار در حال حرکتاند . پدرم، در کمال بزرگواری، صبر میکند تا آخرین ماشین هم داخل شود، بعد از بین دو ستون سنگی دروازه عبور میکند و بر چمن ناهموار میرود تا به جایی میرسد که یکی از خدمة بازوبند به بازو با کت اسپورت کنار ورودی طنابکشیشده منتظر است .
« روزبهخیر، قربان. بلیط قرمز دارید؟» از این سوأل یکه نمیخوریم: همهمان تابلوهای متعدد را دیدهایم که فریاد میزدند: ورودی دارندگان بلیط قرمز . اما پدرم خود را نمیبازد .
میگوید:« اینها دیگر» و بلیطهای قهوهای را به او میدهد .
« نه، قربان، متأسفانه اینها قهوهای است»
« اما حتما اشتباه شده . من بلیط قرمز خواستم . راستش را بخواهید، حتی نگاهشان نکردم»
« متأسفم قربان، اینها قهوهایاند، و ورودی بلیطهای قهوهای آن یکی است، دویست متر آن طرفتر، همین جا دور بزنید، و …»
« با کمال میل مابهالتفاوتش را میدهیم»
« نه، متوجهید که ، مطابق مقررات…»
« میدانم ورودی قهوهایها کجاست، یک ساعت آنجا اشتباهی توی صف بودم . آمدم اینجا چون فکر میکردم مال من قرمز است . حالا دیگر نمیتوانم برگردم آنجا . صفش چند کیلومتر است . این بچهها هم که میدانید، خیلی وقت است انتظار…»
در این موقع دیگر هفت هشت تایی ماشین پشتمان جمع شدهاند . یکیشان بوق میزند . طرف دارد سست میشود .
« گفتید بلیط قرمز خواسته بودید»
« نه فقط خواسته بودم، پولش را هم داده بودم . میبینید که»- گوشی معاینه را نشان میدهد- « من پزشکم، دلمان هم میخواهد که نزدیک جایگاه باشیم» این مغالطة مضاعف از قرار قال قضیه را میکند .
« بسیار خوب، قربان، اما دفعة دیگر لطفا به بلیطهایتان دقت کنید . بروید جلو و بعد سمت راست»
پدرم اینطوری بود . کلکهای جزیی . تقلبهای کوچولو . فرصتطلبیهای کوچولو برای صرفهجویی در پول، صرفهجویی در وقت، کسب امتیاز . جلوزدن در صف، رشوه، معاملة زیر میزی . پارک در جایی که نباید، مشروب خوردن بعد از ساعت مجاز، پذیرفتن قرقاول و اجناس قاچاق کامیونی . آخر از همة حرفها گذشته، « آنها» خرمگس معرکه بودند- « آنها» یعنی دستگاه، که او، هرچند متخصصی بود از طبقة متوسط، پزشک عمومی، به آن تعلق نداشت؛ وظیفة ما، آدمهای معمولی که سعی میکنیم بیشترین بهره را از زندگی ببریم، این بود که سرشان کلاه بگذاریم . از قانونشکنی جدی واهمه داشت، هرچند به آنها که در ارتکاب جرمهای ابتکاری موفق شده بودند، رشک میبرد و در تحسینشان برای ما داد سخن میداد، مثلا سارقان بزرگ قطار یا، پیش از آنها، مردانی که راه بر کامیونی بستند که مقدار زیادی اسکناس کهنه را برای سوزاندن به کوره میبرد ( « حواست هست، هنوز اعتبار داشتند، اما نو نبودند، برای همین شمارههایشان ثبت نشده بود و نمیتوانستند ردشان را بگیرند . به کسی هم ضرری نرسید . معرکه است، واقعا معرکه») . خودش جرئت ارتکاب جرمهای بزرگ را نداشت، اما اگر دوز و کلکهای کوچکش را از او میگرفتند، حال و روزش خراب میشد. بخش اعظم لذتهای زندگیش همین ها بود . من با این تصور بزرگ شدم که این کارها کاملا طبیعی است، که اغلب انگلیسیها همینطورند . هنوز هم گمانم قضیه همین باشد .
کودکی من سلسلهای از کلکهای کوچک و فتوحات کوچک بود . آن دفعه که در هتلی نزدیک مقر پنجم توپ در یک زمین گلف مشهور اقامت داشتیم- زمین ترون بود؟- و کشف کردیم که اگر از سوراخ هدف پنجم شروع کنیم و سر چهارمی تمام کنیم، میتوانیم از دست دفتر باشگاه و پرداخت ورودیة مهمان قسر دربرویم . اسم یکی را میگفتیم و وارد باشگاههای خصوصی تنیس و باشگاههای قایقرانی و باشگاههایی میشدیم که با نوشیدنی پذیرایی میکردند( بخصوص یکشنبهها در طبیعت خشک ویلز): تا مسئول دم در بگردد و نتواند اسم را پیدا کند، پدرم اسمها را سروته از روی لیست خوانده بود- « ایناها، دیدید، ویلسون- نه، من گفتم ویلسون، نه واتسون»؛ اگر این هم کارساز نمیشد، میشد یک اسکناس یک پوندی کف دست طرف گذاشت . پدرم، با آن معصومیت، اعتماد بهنفس و بشاشیت و زودجوش بودنش معمولا میتوانست با حرفزدن هر جایی خودش را داخل کند و معمولا، وقتی گیر میافتاد، از هر هچلی خودش را بیرون بکشد .
فقط یک بار نتوانست. برای تعطیلات رفته بودیم به اسکی در آویمور، و او ما را به نوشیدنیای در یکی از آن هتلهای اعیانیتر میهمان کرده بود . وقتی داشت از توالت برمیگشت، نزدیک در کوچک عقب هتل متوجه حمام سونایی مخصوص میهمانان هتل شد . تا آخر آن هفته، هر روز قاچاقی از سونای میهمانان استفاده کردیم . اما روز آخر داشتیم خودمان را خشک میکردیم که مدیر برافروخته وارد شد:« شما در این هتل که اقامت ندارید؟»
منتظر پاسخی سادهلوحانه بودم-« میخواهید بگویید که استفاده از سونای هتل، مثل بار، برای عموم آزاد نیست؟ فکر میکردم…»- اما برای اولین بار پدرم منمن کرد و قیافة گناهکاران را به خود گرفت . نتیجه این شد که پول گزافی دادیم و ورودمان هم به آن هتل قدغن شد . از خشم برآشفته بودم . کشف کردم که او شکستپذیر است . احساس میکردم سرم کلاه رفته است .
*
اولتن پارک، نیم ساعت بعد . بچههای عمهمان را در پارکینگ قهوهایها پیدا کردهایم- سر وقت هم رسیدهاند- و با خودمان آنها را به ورودی محوطة تماشای ماشینهای مسابقه آوردهایم . پدرم فکر میکرد که با آن بلیطهای قرمزی که با دوزوکلک به چنگ آورده میتوانیم مجانی ، همراه میهمانانمان، وارد محوطه شویم . اشتباه میکند . بلیط ورودی به محوطه یک گینی است . ده نفریم . حرف یک پنی و دو پنی نیست .
پدرم دم باجه به مرد بلیطفروش میگوید،« باشد، یک دانه میخریم،» و با آن بلیط برمیگردد، یک تکه مقوای کوچک قهوهای، مثل بلیط کتابخانه، با یک تکه نخ در سوراخی در بالایش که بتوان آن را در سوراخ برگردان یخه فرو کرد . میگوید،« بگذارید بروم سروگوشی آب بدهم،» و وارد میشود، مأمور بلیط آویزان به برگردان یخه اش را میبیند و با تکان سر اجازه میدهد وارد شود: نه مهری روی دستش میزند نه نام روی بلیط را نگاه میکند . ده دقیقه بعد یا این حدود پدرم برگشته است . چیزی در گوش شوهر عمهام میگوید، بلیط را به او میدهد و باقی ما را به طرف حفاظی تختهای در کنج خلوتی از پارکینگ هدایت میکند . کمی بعد شوهر عمهام آن طرف نرده ظاهر میشود که باز در کنج خلوتی از محوطة نمایش ماشینهاست، و از لای تختهها بلیط را رد میکند . پسرعمه ریچارد این بار بلیط را میگیرد و همین کار را تکرار میکند . یکییکی این دور شمسی قمری را میزنیم: کلا، عمه مری، ادوارد، جین، جیلیان، مادرم، من . ظرف پنج دقیقه هر ده تایمان داخل محوطهایم .
پدرم میگوید:« از این بهتر نمیشود . با سه پوند و یازده شیلینگ چهار تا بلیط قرمز گیرمان آمده و دهتاییمان توی محوطه آمدهایم . هر کس دیگر بود برایش بیست گینی آب میخورد . بدک نیست»
به دور ماشین کوپر جک برابام حلقه میزنیم، کاپوتش مثل بدنی روی تخت جراحی باز شده است، کلافی از لولهها و سیمها و تکههای براق سفید و نقرهای . فلز پشت صندلی راننده را لمس میکنم و به ماشین دینکی سبز شمارة 8 خودم فکر میکنم که آن را با نام جک برابام در مسابقة روی فرش با فراری قرمز شمارة 1 ( فانجو) و مازراتی نقرهای شمارة 3 ( سالوادوری) و جگوار زرد شمارة 4( استرلینگ ماس) شرکت میدهم . دلم میخواهد جک برابار برنده شود، و همیشه هم یکجوری برنده میشود، هرچند قسم میخورم که همة ماشینها را به یک اندازه هل میدهم . در خانه که ادایش را درمیآورم، همه جا ساکت است . اینجا در اولتن پارک ساکت نیست: ترکیب سرگیجهآوری است از بنزین و آفتاب و غرش موتورها .
بعدتر، ماس در دور ششم از برابام جلو میزند، و شصت و نه دور بعد هم جلو میماند . اتومبیلی بین« لاج کرنر» و « دیر لیپ» درست در امتداد همان جایی که ما ایستادهایم از مسیر خارج میشود . خون هست و تکههای چوب و خرده شیشه . پدرم غیبش میزند-« بروم ببینم کمکی از من برمیآید» وقتی برمیگردد جور عجیبی ساکت است ، و در گوش مادرم میگوید:« کاری از من برنمیآمد»
بلیک ماریسن
Blake Morrison
مترجم : فرزانه طاهری
برگرفته از کتاب راستی آخرین بار پدرت را کی دیدی؟