این را گفت و اخم کرد. حدود یک دقیقه در سکوت گذشت .
ــ آقای دکتر از زحمتی که به شما دادیم و شما را تا اینجا کشاندیم عذر
میخواهم … باور کنید اگر شوهرم میدانست که تشریف میآورید، ممکن نبود پیش
دندانساز برود … ببخشید…
دقیقه ای دیگر در سکوت گذشت . نادژدا پترونا پشت گردن خود را خاراند . دکتر زیر لب لندلندکنان گفت:
ــ خانم محترم، لطفا مرخصم کنید! جایز نیست بیش از این معطل شوم . وقت ماها آنقدر ارزش دارد که…
ــ یعنی … من که … من که معطلتان نکردهام …
ــ ولی خانم محترم، بنده که نمیتوانم بدون دریافت حقالقدم از خدمتتان مرخص شوم!
نادژدا پترونا تا بناگوش سرخ شد و تته پته کنان گفت:
ــ حق القدم ؟ آه، بله، حق با شماست … باید حق القدم داد، درست میفرمایید …
شما زحمت کشیده اید، تشریف آورده اید اینجا … ولی آقای دکتر … باور
بفرمایید شرمنده ام … موقعی که شوهرم از منزل بیرون میرفت، کیف پولمان را
هم با خودش برد … متأسفانه یک پاپاسی در خانه ندارم …
ــ هوم! … عجیب است! … پس میفرمایید تکلیف بنده چیست؟ من که نمیتوانم همین
جا بنشینم و منتظر شوهرتان باشم . اتاقهایتان را بگردید شاید پولی پیدا
کنید … حق القدم من، در واقع مبلغ قابلی نیست …
ــ آقای دکتر باور بفرمایید شوهرم تمام پولمان را با خودش برده … من واقعا
شرمنده ام … اگر پولی همراهم بود ممکن نبود بخاطر یک روبل ناقابل، این وضع …
وضع احمقانه را تحمل کنم …
ــ مردم تلقی عجیبی از حقالقدم پزشک ها دارند … به خدا قسم که تلقی شان
مایهی حیرت است! طوری رفتار میکنند که انگار ما آدم نیستیم . کار و زحمت
ما را، کار به حساب نمیآورند … فکر کنید اینهمه راه را آمده ام و زحمت
کشیده ام … وقتم را تلف کرده ام …
ــ مشکل شما را میفهمم آقای دکتر، ولی قبول بفرمایید گاهی اوقات ممکن است در خانهی آدم حتی یک صناری پیدا نشود!
ــ آه … من چه کار به این «گاهی اوقاتها» دارم؟ خانم محترم شما واقعا که …
ساده و غیر منطقی تشریف دارید … خودداری از پرداخت حقالقدم یک پزشک …
عملی است ــ حتی نمیتوانم بگویم ــ خلاف وجدان … از اینکه نمیتوانم از
دست شما به پاسبان سر کوچه شکایت کنم، آشکارا سوءاستفاده میکنید … واقعا
که عجیب است !
آنگاه اندکی این پا و آن پا کرد … بجای تمام بشریت، احساس شرمندگی
میکرد … صورت نادژدا پترونا به قدری سرخ شد که گفتی لپهایش مشتعل شده
بودند؛ عضلات چهره اش از شدت نفرت و انزجار، تاب برداشته بودند؛ بعد از
سکوتی کوتاه، با لحن تندی گفت:
ــ بسیار خوب! یک دقیقه به من مهلت بدهید! … الان کسی را به دکان سر کوچه
مان میفرستم، شاید بتوانم از او قرض بگیرم … حق القدمتان را میپردازم،
نگران نباشید .
سپس به اتاق مجاور رفت و یادداشتی برای کاسب سر گذر نوشت . دکتر پالتو
پوست خود را در آورد، به اتاق پذیرایی رفت و روی مبلی یله داد . هر دو
خاموش و منتظر بودند . حدود پنج دقیقه بعد، جواب آمد . نادژدا پترونا سر
پاکت را باز کرد، از لای یادداشت جوابیه ی کاسب، یک اسکناس یک روبلی در
آورد و آن را به طرف دکتر دراز کرد. چشمهای پزشک از شدت خشم درخشیدند.
اسکناس را روی میز گذاشت و گفت:
ــ خانم محترم از قرار معلوم، بنده را دست انداخته اید … شاید نوکرم یک روبل بگیرد ولی … بنده هرگز! ببخشید…
ــ پس چقدر میخواهید؟!
ــ معمولا ده روبل میگیرم … البته اگر مایل باشید میتوانم از شما پنج روبل قبول کنم .
ــ پنج روبلم کجا بود ؟ … من همان اول کار به شما گفتم: پول ندارم!
ــ یادداشت دیگری برای کاسب سر گذر بفرستید . آدمی که بتواند به شما یک
روبل قرض بدهد، چرا پنج روبل ندهد؟ مگر برایش فرق میکند؟ خانم محترم، لطفا
بیش از این معطلم نکنید . من آدم بیکاری نیستم، وقت ندارم …
ــ گوش کنید آقای دکتر، اگر اسمتان را «گستاخ» ندانم، دستکم باید بگویم
که.. کم لطف و نامهربان تشریف دارید! نه! خشن و بیرحم! حالیتان شد؟ شما …
نفرت انگیز هستید!
نادژدا پترونا به طرف پنجره چرخید و لب به دندان گرفت؛ قطره های درشت اشک از چشمهایش فرو غلتیدند . با خود فکر کرد:
«مردکه ی پست فطرت! بی شرف! حیوان صفت! به خودش اجازه میدهد … جرأت میکند
… آخر چرا نباید وضع وحشتناک و اسفناک مرا درک کند؟ … لعنتی! صبر کن تا
حالیت کنم! »
در این لحظه به سمت دکتر چرخید؛ آثار رنج و التماس بر چهره اش نقش خورده بود . با صدایی آرام و لحنی ملتمسانه گفت:
ــ آقای دکتر! آقای دکتر کاش قلبی در سینهتان میتپید، کاش میخواستید درک
کنید … هرگز راضی نمیشدید بخاطر پول … اینقدر رنج و عذابم بدهید … خیال
میکنید درد و غصه ی خودم کم است؟ …
در این لحظه دست برد و شقیقه های خود را فشرد؛ خرمن گیسوانش در یک چشم به
هم زدن ــ گفتی فنری را فشرده بود، نه شقیقه هایش را ــ بر شانه هایش فرو
ریخت …
ــ از دست شوهر نادانم عذاب میکشم … این بیغوله ی گند و نفرت انگیز را
تحمل میکنم … و حالا یک مرد تحصیل کرده به خودش اجازه میدهد ملامتم کند،
سرکوفتم بزند . خدای من! تا کی باید عذاب بکشم؟
ــ ولی خانم محترم، قبول کنید که موقعیت خاص صنف ما …
اما دکتر ناچار شد خطابه ای را که آغاز کرده بود قطع کند: نادژدا پترونا
تلوتلو خورد و به بازوان دکتر که به طرف او دراز شده بود، در آویخت و از
هوش رفت … سر او به سمت شانهی دکتر خم شد و روی آن آرمید .
دقیقه ای بعد، زمزمه کنان گفت:
ــ بیایید از این طرف … جلو شومینه دکتر … جلوتر … همه چیز را برایتان تعریف میکنم … همه چیز …
ساعتی بعد دکتر، آپارتمان نادژدا پترونا را ترک گفت؛
هم دلخور بود؛ هم شرمنده؛ هم سرخوش … در حالی که سوار سورتمهی خود میشد، زیر لب گفت:
«انسان وقتی صبح ها از خانه اش بیرون میرود، نباید پول زیاد با خودش بردارد! یک وقت ناچار میشود پولش را بسلفد! »
آنتوان چخوف