من مطمئنم که پدرم فقط یک بار به من نگاه کرد، من را واقعا دید . بعد از آن دیگر میدانست که توقع چه چیزی داشته باشد . آن روزها پدرها را توی اتاق انتظاری که زنهای زائو گریه هاشان را می خوردند یا با صدای بلند درد می کشیدند و اتاق زایمان های پرنوری که نوزادها به دنیا میآمدند، راه نمی دادند . پدرها فقط بعد از این که مادرها مرتب و سرحال زیر پتوهای رنگی توی بخش یا اتاقهای خصوصی و نیمه خصوصی بستری میشدند به دیدن آنها میآمدند . مادر من اتاق خصوصی داشت، چون موقعیت اجتماعی اش در شهر اینطور ایجاب میکرد و به خاطر آنچه بعدا پیش آمد، خوب هم شد که اتاق خصوصی داشت .
نمیدانم پدرم قبل از آن که پشت شیشه اتاق نوزادان بیاستد و اولین نگاه
را به من بیاندازد مادرم را دیده بود یا نه . اما فکر میکنم بعد از دیدن
من بود که پیش مادرم رفت و وقتی مادرم صدای پای او را از پشت در شنید
عصبانیت را در آن احساس کرد اما درست نمی دانست که دلیلش چیست . هر چه
نباشد مادرم برایش یک پسر به دنیا آورده بود، اتفاقی که باید هر مردی را
خوشحال کند .
من میدانم که پدرم به مادرم چه گفت، یا دست کم روایت مادرم را از آنچه که پدرم به او گفته بود میدانم .
– چه جگر تکه پاره شده ای است .
و بعد : یک وقت به سرت نزند که با خودت بیاری اش خانه، ها!
یک طرف صورت من معمولی بود ـ هست . بقیه بدنم هم از نوک پا تا شانه کاملا
معمولی بود . قدم بیست و یک اینچ و وزنم هشت پوند و پنج اونس بود . یک
نوزاد پسر شل وول با پوستی روشن، هرچند که هنوز از سفر سختم به این دنیا
کمی قرمز بودم .
ماه گرفتگی صورتم قرمز نبود، بیشتر بنفش بود . وقتی نوزاد و بچه بودم بنفش
تیره بود، اما بزرگتر که شدم یک جورهایی کمرنگ تر شد . اما هرگز آن قدر
کمرنگ نشد که دیده نشود، که اولین چیزی نباشد که کسی را که از سمت چپ به
طرفم می آیند شوکه کند . به نظر می آید که یک نفر روی صورتم انگور له کرده
و لکه ای بزرگ روی صورتم انداخته که فقط وقتی به گردنم میرسد تبدیل به
قطره آب می شود . لکه ای که بعد از آنکه یک پلکم را کاملا پوشانده روی
بینی ام افتاده است .
– عوضش سفیدی چشمهات سفیدتر و براق تر به نظر میرسد .
این یکی از حرفهای احمقانه ای بود که مادرم میزد، وقتی سعی میکرد به
من کمک کند با ایراد خودم کنار بیایم . کارش قابل درک بود و اتفاق خیلی
عجیبی افتاد؛ آن طوری که من را زیر و بال و پرش گرفته بود من حرفهایش را
باورمیکردم .
البته پدرم نمیتوانست کاری کند که نگذارد من را به خانه ببرند و حضور من،
وجود من، شکاف عمیقی بین پدر و مادرم ایجاد کرد. هرچند که برای من باورش
سخت است که قبل از آن هم شکافی بین آن ها نبوده است. فکر میکنم هرگز با هم
تفاهم نداشتند، یا دست کم رابطه شان خیلی سرد بوده است .
پدرم پسر مرد تحصیل نکرده ای بود که صاحب یک دباغ خانه و بعدها کارخانه
دستکش بافی بود . ثروت او کم کم در قرن بیستم کمتر میشد، اما ما هنوز توی
خانه بزرگی که پدربزرگم ساخته بود زندگی میکردیم و آشپز و باغبان داشتیم .
پدرم دانشگاه رفته بود و عضو اتحادیه ای بود و بعد وقتی اوضاع کارخانه
دستکش بافی زیاد خوب نبود، وارد کار بیمه شده بود . همانقدر که توی
دانشگاه محبوب بود توی شهر هم همه دوستش داشتند . گلف باز ماهری بود و
قایق ران خیلی خوبی . (یادم رفت بگویم ما توی خانه ای به سبک دوران
ویکتوریا روی صخره بالای دریاچه هورن زندگی میکردیم که رو به غروب ساخته
شده بود)
توی خانه واضح ترین خصلت پدرم توانایی او برای تنفر و تحقیر بود . این دو
فعل معمولا باهم همراه بودند، از غذاهایی خاص، بعضی مارک های ماشین، بعضی
از موزیک ها، طرز صحبت کردن عده ای، مدل های لباس، کمدین های رادیویی و
بعدها شخصیت های تلویزیونی متنفر بود و آنها را تحقیر میکرد؛ به علاوه
طبقات اجتماعی پایین و نژادهایی که در زمان او متنفر بودن و تحقیر آنها
رایج بود، هرچند که احتمالا نه با آن قاطعیت که او از آن ها متنفر بود .
در واقع بیشتر نظرات او توی شهر ما بین دوست های قایقرانی پدرم یا رفقای
اتحادیه اش مخالف چندانی نداشت . به نظرم تندی و غضبناکی بیانش باعث می شد
حرفهایش تا آن حد ناخوشایند باشند و در عین حال برایش تحسین رفقایش را
همراه بیاورد .
آن روزها همه درباره او می گفتند که حرفش را رک وراست میزند .
معلوم بود موجودی مثل من برای او توهینی بود که هرروز وقتی در خانه خودش را
باز می کرد باید با آن روبرو میشد. صبحانه اش را تنها میخورد و برای
ناهار خانه نمی آمد. مادرم این دو وعده را با من میخورد و نصف شامش راهم
با من و بقیه اش را با پدرم می خورد. کم کم به نظرم سر این موضوع جروبحثی
در گرفت و مادرم با من می نشست سر شام ولی غذایش را با پدرم می خورد.
معلوم است که بودن من کمکی به ایجاد زندگی مشترکی خوش بخت نمیکرد.
اما اصلا چطور شده بود که آنها با هم زندگی میکردند؟ مادرم دانشگاه نرفته
بود پول قرض کرده بود و به مدرسه تربیت معلم زمان خودش رفته بود . از قایق
سواری می ترسید و توی گلف دست و پا چلفتی بود . و اگر آنطور که می
گفتند زیبا بود ( نظر دادن درباره زیبایی مادر خود آدم راحت نیست) سرووشکلش
واقعا شبیه زن هایی که پدرم می پسندید نبود . او درباره بعضی از زنها می
گفت که “تودلبرو” یا بعدتر که پیرتر شده بود “عروسک” هستند . مادرم رژلب
نمی زد . سینه بندهایی می بست که زیاد اندامش را نشان نمیداد . موهایش
را می بافت و بالای سرش می بست که پیشانی سفیدش را بلندتر نشان میداد .
لباسهایش همیشه از مدافتاده و یکجورهایی گل و گشاد بود . از آن زنهایی
بود که میتوان با گردنبند مروارید تصورشان کرد . هرچند فکر نکنم هرگز
گردنبند مرواریدی داشت .
چیزی که به نظرم میخواهم بگویم این است که من ضمینه ساز جروبحثهای دائمی
آنها شده بودم . شاید هم شانس آورده بودند که بهانه دم دستی برای دعوا
پیدا کرده بودند، مشکلی جدی که اختلاف های دیگر آنها را کمرنگ می کرد و
شرایطی برایشان به وجود می آورد که راحت تر بودند. تمام سالهایی که در
شهر خودمان زندگی می کردم هیچ وقت ندیدم زن و شوهری طلاق گرفته باشند .
برای همین فرض میکنم زن و شوهرهای دیگری هم توی شهر ما بودند که زیر یک
سقف هر کدام برای خودشان مستقل زندگی میکردند . زن و مردهای دیگری هم
بودند که این واقعیت را قبول کرده بودند که حرفها و کارهایی توی دنیا هست
که هرگز بخشیده نمیشوند و سدهایی بین آدمها وجود دارد که هرگزاز بین
نخواهد رفت.
با این اوضاع سیگار کشیدن و مشروب خوردن زیاد پدرم غیر منتظره نبود . کاری
که خیلی از دوست هایش میکردند و ربطی به موقعیتشان نداشت . وقتی که هنوز
پنجاه و چند سالش بود سکته کرد و بعد از این که ماهها توی رختخواب افتاد
مرد . تعجبی نداشت که مادرم تمام آن مدت از او نگهداری کرد . اما پدرم به
جای آنکه ملایمتر شود و از مادرم تشکر کند او را با اسم های هرزه صدا می
کرد، واژه هایی که به خاطر وضعیت بد جسمیاش واضح نبودند اما تلخیشان را
هم خودش و هم مادرم درک میکردند و به نظر میرسید هر دو از آن شرایط راضی
هستند .
توی مراسم خاکسپاری پدرم خانم موسفیدی به من گفت:مادرت یک قدیسه است .
بلافاصله از او بدم آمد . آن موقع سال دوم دانشگاه بودم، وارد اتحادیه پدرم
نشده بودم، حتا دعوت هم نشده بودم که ملحق شوم . دوست های من همه تصمیم
داشتند نویسنده یا هنرپیشه شوند . هرچند آن موقع هنوز همه شان خام بودند،
منتقدانی سخت گیر و زندیق هایی که تازه سروکله شان توی جامعه پیدا شده بود
. هیچ احترامی برای کسی که مثل قدیسه ها رفتار کند قایل نبودم . اگر
بخواهم روراست باشم حتی مادرم هم نخواسته بود که این طور به نظر بیاید . آن
قدر ازهر خیال مذهبی و معنوی به دور بود که هرگز وقتی به خانه می رفتم از
من نخواسته بود به اتاق پدرم بروم یا سعی کند ما را با هم آشتی دهد. مادرم
احمق نبود.
تا وقتی من نه سالم شد همه زندگی اش را وقف من کرده بود، کلمه ای که هیچ
کدام ما هرگز به کار نبردیم اما به نظرم کلمه درستی است. خودش به من درس
داد و بعد من را فرستاد مدرسه . به نظر میرسد که این کار حتما باعث کلی
دردسر میشود، بچه نرنر صورت بنفشی که یک دفعه بیافتد بین یک مشت متلک گوی
سنگدل و بیرحم . اما درواقع اصلا توی مدرسه به من بد نگذشت و تا همین
الان هم درست دلیلش را نمیدانم . به نسبت سنم قدبلند و قوی بودم و شاید
همین کمکم میکرد . با این حال فکر میکنم که آن جوی که توی خانه مان بود،
آن فضای بدخلقی و خشونت نفرت که از وجود معمولا ناپیدای پدرم سرچشمه
میگرفت، باعث شده بود زندگی هرجای دیگری هم به نظرم قابل قبول و منطقی
باشد . نه اینکه توی مدرسه همه با من مهربان باشند. اسمی هم رویم گذاشته
بودند؛ دیوانه انگوری . اما تقریبا همه بچه ها اسم مستعار ناراحت کننده
ای داشتند . پسری که پاهایش همیشه بو میداد و به نظر میرسید سروکارش کمتر
به حمام میافتد با رضایت با اسم بوگندو سر میکرد . من هم شکایتی نداشتم .
برای مادرم نامه های طنزی مینوشتم و مادرم هم با شوخ طبعی جوابم را
میداد و ازاتفاقات شهر و کلیسا برایم مینوشت . یادم میآید از جروبحثی که
بر سر نصف کردن ساندویچ ها توی یک مهمانی عصرانه در گرفته بود برایم
نوشته بود. حتی میتوانست با خوش خلقی و لحنی بذله گو اما نه تلخ از پدرم
که توی نامه هایش به او عالیجناب می گفت بنویسد .
تا این جا طوری نوشته ام که انگار پدرم دیو داستان و مادرم ناجی و محافظ
من بوده است و اعتقاد دارم که این برداشت درست است . اما حتی پیش از آن که
به مدرسه بروم آن ها تنها آدمهای داستان من نبودند و فضای خانه تنها جایی
نبود که من میشناختم . در ماجرایی که مدتها است آن را فاجعه بزرگ زندگی
ام میدانم پای شخص دیگری هم در میان بود.
فاجعه بزرگ زندگی ام . از نوشتن این عبارت خجالت میکشم و نگرانم که به
نظر هزل یا نوعی خودخواهی زننده بیاید . شاید درست نباشد که زندگی خودم را
این طور ببینم و درباره اش حرف بزنم وقتی که راه گذران زندگی ام را خودم
تعیین کردم .
من هنرپیشه شدم . تعجب کردید؟ دوره دانشگاه با کسانی میگشتم که توی تئاتر
فعال بودند و سال آخر نمایشی را کارگردانی کردم . طنزی ساخته بودم که چطور
میتوانم طوری نقشی را اجرا کنم که تمام مدت نمایش طرف سالم صورتم به
تماشاچیان باشد و هر وقت که لازم باشد روی صحنه عقب عقب راه بروم . اما
هرگز کار به اجرای این نقشه نکشید .
آن روزها از رادیوی ملی نمایشهای دایمی پخش میشد و یک برنامه اسم و رسم
دار هم یکشنبه عصرها اجرا می شد. اجراهایی از رمان های شکسپیرو ایبسن .
صدای من به طور طبیعی انعطاف پذیر بود و با کمی آموزش بهتر هم شد. اوایل
نقش های کوتاهی به من میدادند . اما وقتی تلویزیون باعث شد برنامه به کل
تعطیل شود من هرهفته برنامه داشتم و اسمم برای شنونده های پروپاقرص شناحته
شده بود، هر چند برنامه شنونده چندانی نداشت .
بعد از آن که دوران هنرپیشگی ام سر آمد به خاطر صدایم راحت توانستم کاری
به عنوان مجری برنامه پیدا کنم، اوایل توی وینیپگ و بعد در تورنتو . بیست
سال آخر عمر کاری ام مجری برنامه گلچینی از موسیقی بودم که روزهای هفته
بعد از ظهرها پخش میشد . آن طور که بیشتر شنونده ها فکر میکردند من
آهنگها را انتخاب نمی کردم . ذوق موسیقی چندانی ندارم . اما لحن کمی بذله
گویی که داشتم شخصیتم را قابل قبول نشان میداد . نامه های زیادی
میگرفتیم . از پیرهایی که توی خانه تنها زندگی میکردند، نابیناها، راننده
های جاده های بین شهری کوهستانی، خانم های خانه داری که وسط روز با کلی
کار آشپزی و اتو کردن توی خانه تنها بودند و کشاورزانی که توی تراکتورهاشان
هکتارها زمین را شخم می زدند یا صاف می کردند . از همه جای کشور .
وقتی من بالاخره بازنشسته شدم شنونده های برنامه از ته دل ناراحت شدند .
می گفتند انگار یکی از اعضای خانواده یا دوستی نزدیک را از دست داده اند .
ناراحتی واقعیشان البته از این بود که برنامه رادیو دیگر هر زمان ثابتی
از روزشان را پر نمی کرد . آن موقع روز قبلا بی برنامه نبودند و به خاطر
همین هم از ته دل متشکر بودند و من از این محبت آنها شرمنده میشدم و در
کمال تعجب من هم احساساتم شبیه آنها بود . باید حواسم را جمع می کردم که
وقتی بعضی از نامه ها را میخوانم زیر گریه نزنم .
اما با وجود این خاطره من و برنامه به سرعت کم رنگ شد، برنامه ها و
دلبستگی های دیگر جای آن را پر کرد . من به کلی از کارم کناره گرفتم و
قبول نکردم مناقصه های خیریه اجرا کنم یا سخن رانی های احساساتی بکنم .
مادرم چندسال قبل بعد از عمری طولانی و پربار مرده بود اما من خانه
خانوادگیمان را نفروخته بودم . حالا آماده می شدم آن را بفروشم و به
مستاجر خانه نامه ای دادم تا خانه را تخلیه کند . تصمیم گرفتم خودم مدتی
توی خانه زندگی کنم تا اوضاع خانه به خصوص حیاط را سروسامانی بدهم.
زندگی بزرگسالی من در تنهایی سر نشد . بجز شنوندگان برنامه ام دوست هایی هم داشتم . زن هایی هم در زندگی ام بودند. بعضی زنها از مردهایی که به نظرشان نیاز به حمایت دارند خوششان میآید . دوست دارند دوروبر اینطور مردها بپلکند تا خودی نشان دهند . من برایشان مورد خوبی بودم . زنی که سالها دوست نزدیک من بود توی ایستگاه رادیویی ما منشی بود . زن مهربان و منطقی ای بود که شوهرش با چهارتا بچه ولش کرده بود . سرنخهایی داده بود که بعد از این که آخرین فرزندش مستقل شود می توانیم با هم زندگی کنیم . اما دختر آخرش هرگز از خانه مادرش نرفت، بچه دار شد و کم کم احتمال زندگی مشترک ما و تا حدی کل رابطه مان کم رنگ شد . بعد از این که بازنشسته شدم و به خانه قدیمی ام برگشتم با او تلفنی صحبت کردم . دعوتش کردم که به دیدنم بیاید . بعد ناگهان شنیدم دارد ازدواج می کند و به ایرلند می رود . باید خیلی خودم را کوچک میکردم تا بپرسم دخترش و بچه هم با آن ها می روند یا نه .
اوضاع باغچه خیلی خراب است . گیاههای دایمی هنوز بین علفهای هرز به چشم میخوردند . برگهایی به بزرگی چتر جای ریواسی هفتاد هشتاد ساله را نشان می دهند و نیم دوجین درخت سیب باقیمانده سیب های کرموی کوچکی داده اند که من یادم نمی آید چه نوع سیب هایی هستند . هر گوشه کوچکی را که تمیز می کنم کوهی از علف هرز و بوته جمع می شود . بعد باید پول بدهم تا آن ها را ببرند؛ دیگر توی شهر اجازه نمی دهند کسی بوته ها را آتش بزند .
قدیمها تمام این باغچه را باغبانی به نام پیت نگهداری می کرد. فامیلی اش را یادم نیست . یک پایش را روی زمین می کشید و سرش را همیشه به یک طرف خم نگه میداشت . درست نمیدانم تصادف کرده بود یا سکته . آرام و با دقت کار می کرد و هیچ وقت حال و حوصله نداشت . مادرم با لحنی ملایم و محترمانه با او صحبت می کرد، اما او هرگز نظر مادرم را درباره این که کجا گل بکارد جدی نمی گرفت . از من بدش میآمد چون من همیشه با سه چرخه ام توی باغچه ها میرفتم . شاید هم برای اینکه یواشکی به او پیت آب زیرکاه می گفتم . نمیدانم این کلمه را از کجا یاد گرفته بودم شاید از یک نمایش کمدی .
دلیل دیگری هم همین الان به فکرم رسید و عجیب است که قبلا هرگز به آن فکر نکرده بودم . ما هر دومان ایرادی جسمی داشتیم که خیلی توی چشم میخورد . احتمالا فکر می کنید که مشکل مشترک آدمها را به هم نزدیک میکند. اما معمولا این طور نیست . شاید به خاطر اینکه هر کدام مشکلی را به یاد دیگری می آورند که به تنهایی راحت تر میشود فراموشش کرد .
اما مطمئن نیستم که این درباره خود من درست باشد. مادرم طوری همه چیز را ترتیب داده بود که من بیشتر وقتها اصلا به صورتم فکر نمی کردم . میگفت توی خانه به من درس می دهد تا آن همه میکروب توی مدرسه برونشیتم را بدتر نکند . نمی دانم که آیا به جز خودم هیچ کس این حرفش را باور می کرد یا نه . خشونت پدرم چنان روی همه خانه سنگینی میکرد که واقعا فکرنمی کنم من بیشتر از بقیه در عذاب بودم .
در اینجا با اینکه میدانم احتمالا حرفم تکراری شده باید بگویم فکر میکنم مادرم کار درستی کرد . تاکید بیش از اندازه روی تنها ایراد واضح من و مسخره شدن و متلک شنیدن به خاطر آن در سن کودکی و وقتی جایی نداشتم که خودم را مخفی کنم برایم خیلی گران تمام میشد . این روزها اوضاع فرق کرده است . خطر اصلی برای بچه ایی که مشکلی مثل من داشته باشد توجه و محبت مصنوعی بیش از اندازه است نه تنهایی و انزوا . آن روزها بیش تر زنده بودن و شوخ طبعی زندگی همراه با بدطینتی بود و مادرم این را می دانست .
تا چند دهه قبل شاید هم بیشتر ساختمان دیگری هم توی ملک ما بود، کلبه کوچکی که پیت ابزارش را آن جا میگذاشت و وسایل بی مصرف را آنجا انبار می کردیم تا تصمیم بگیریم با آن ها چه کار کنیم . کلبه وقتی که زوج جوانی به نام جینی و فراس جای پیت را گرفتند خراب شد، آنها ابزار پیشرفته باغبانیشان را توی کامیونشان با خودشان می آوردند . بعد ها باغبان حرفه ای شدند و بچه هایشان را که آن وقت دیگر نوجوان بودند برای کوتاه کردن چمنها می فرستادند و مادرم هم دیگر رغبت چندانی نداشت که کار دیگری برای باغچه بکند .
اما برگردیم سراغ کلبه . – چطور دارم از گفتن اصل ماجرا طفره می روم- زمانی قبل از این که کلبه تبدیل به انباری شود مسکونی بود . اول زوجی به نام خانم و آقای بل که آشپز و خدمتکار و باغبان و راننده پدربزرگ و مادربزرگم بودند توی آن زندگی میکردند . پدربزرگم یک اتومبیل پاکارد داشت اما هرگز رانندگی یاد نگرفت . وقتی من به دنیا آمدم دوران پاکارد و خانواده بل هر دو سر آمده بود اما به آن ساختمان هنوز کلبه بل ها می گفتیم .
چند سالی در دوران کودکی من زنی به نام شرون ساتل با دخترش نانسی توی کلبه بل ها زندگی می کردند . شرون همراه شوهرش که دکتری بود که اولین مطبش را باز کرده بود، به شهر ما آمده بودند و یک سال نشده شوهرش از مسمویت خونی مرده بود . شرون با دختر کوچکش توی شهر ما ماند، چون نه پولی داشت و نه کسی؛ احتمالا یعنی کسی را نداشت که بتواند از او نگهداری کند . تا این که کاری توی دفتر بیمه پدر من گرفت و به خانه بل ها اسباب کشی کرد . یادم نیست که این ماجرا دقیقا کی بود . نانسی وقتی من اولین بار دیدمش چند سالش بود؟ شاید فقط سه سال؟ به احتمال زیادتر چهار سال . از من شش ماه کوچک تر بود . اما من هیچ خاطره ای از اسباب کشی آنها ندارم و از روزهایی هم که آن کلبه خالی بود چیزی یادم نیست . دیوارهایش را رنگ صورتی چرکی زده بودند و من همیشه فکر می کردم که این رنگ را خانم ساتل انتخاب کرده است انگار که او نمی توانست توی خانه ای که رنگ دیگری باشد زندگی کند .
معلوم است که من او را خانم ساتل صدا می کردم اما اسم کوچکش را برخلاف بیشتر خانم های دیگری که میشناختم می دانستم . آن روزها شرون اسمی معمولی نبود . و توی ذهن من ربطی به یکی از سرودهای مذهبی که توی مدرسه یکشنبه ها یاد گرفته بودم داشت . مادرم به من اجازه میداد که یکشنبه ها به مدرسه مذهبی کلیسا بروم چون از نزدیک مراقبمان بودند و زنگ تفریح نداشتیم . از روی متنی که روی پرده مقابلمان می افتاد سرودهای مذهبی می خواندیم و فکر میکنم بیشتر ما حتی قبل از آنکه خواندن یاد بگیریم از روی شکلهایی که روی پرده می افتاد تا حدودی کلمه های شعر را می شناختیم .
ای جویبار سایه سیلما خنک جاری باش
زنبق ها چه زیبا می رویند
رایحه پای تپه چه شیرین است
از رزهای شبنم نشسته شرون
فکر نمی کنم درواقع گل رزی گوشه پرده وجود داشت . اما با این حال من آن را می دیدم – می بینم – گلی صورتی کم رنگ که رنگ و بوی آن به اسم شرون ربط پیدا میکرد .
منظورم این نیست که بگویم که عاشق شرون ساتل بودم . وقتی که خیلی کوچک بودم و تازه از نوزادی در آمده بودم عاشق دختر خدمتکارمان که رفتاری پسرانه داشت بودم . اسمش بسی بود و من را با کالسکه ام می برد گردش و توی پارک تابم را آنقدر بلند هل می داد که تقریبابه میله بالای آن میرسیدم . بعد از آن هم عاشق یکی از دوستهای مادرم شدم که کت یقه مخملی می پوشید و صدایی داشت که به نظر می رسید به آن یقه ربط دارد . شرون ساتل از آن زن هایی نبود که کسی عاشقشان شود . صدایش مخملی نبود و چندان روی خوشی به من نشان نمیداد . موقع جنگ جهانی دوم هنوز مدل موهایش کوتاه با چتری های حلقه ای بود. رژلب قرمز براق تند میزد؛ شبیه هنرپیشه هایی که پوسترهایشان را دوروبر خانه اش دیده بودم . و توی خانه معمولا کیمونویی میپوشید که روی آن به نظرم نقش رنگ و رورفته پرنده ای بود ـ لک لک؟- که پاهای درازش من را یاد خود او میانداخت . بیشتر وقتش را روی کاناپه دراز میکشید و سیگار می کشید و بعضی وقت ها برای این که ما یا شاید خودش را سرگرم کند، پاهای بلندش را توی هوا تکان میداد و دمپایی های پرش را پرتاب می کرد . وقتی از دست ما عصبانی نبود صدایش خش دار و خشن بود . نه این که لحنش دوستانه نباشد، اما به هیچ وجه هم با ملایمت و عاقلانه و شمرده حرف آدم را تأیید نمی کرد، آنطور که من از یک مادر انتظار داشتم .
به ما میگفت بیچاره های احمق .
– آهای بیچاره های احمق برید بیرون و بگذارید من یک کم راحت باشم .
همان موقع هم که ما داشتیم ماشین های نانسی را روی زمین سر میدادیم او زیرسیگاریاش را روی شکمش گذاشته بود و روی کاناپه دراز کشیده بود. دیگر چقدر آرامش میخواست؟
او و نانسی در ساعت های نامنظمی غذاهایی نامعمولی میخورند . وقتی به آشپزخانه میرفت که برای خودش خوراکی بیاورد هرگز برای ما شکلات یا تنقلات نمی آورد اما درعوض نانسی اجازه داشت با قاشق از توی قوطی کنسرو سوپ هایی بخورد که به سفتی پودینگ بودند و میتوانست از توی جعبه مشت مشت چیپس بردارد .
شرون ساتل معشوقه پدرم بود؟ برای همین به او کار و خانه مجانی داده بود؟
مادرم درباره او با مهربانی حرف میزد و بیشتر وقتها از بدشانسی و مرگ شوهرش میگفت . خدمتکارمان را میفرستاد تا برای آنها تمشک یا سیب زمینی و نخود فرنگی پاک شده که مال باغچه خودمان بود ببرد . به خصوص نخودفرنگی ها را خوب یادم است . هنوز یادم هست که شرون ساتل روی کاناپه دراز میکشید و آن ها را با انگشت به هوا پرت می کرد و می گفت: اینها را چه کارشون باید بکنم؟
من سعی میکردم کمک کنم: می تونید توی آب بریزدشون و بگذارید روی اجاق بپزید.
– شوخی می کنی؟
تا جایی که به پدرم مربوط می شود، هرگز پدرم را با او ندیدم . پدرم دیر سر کار می رفت و زود برمی گشت تا به فعالیتهای مختلف ورزشی اش برسد .
معلوم است که روزهایی بود که مادر نانسی خانه نبود و با کیمونوش روی
کاناپه دراز نکشیده بود و میشد فرض کرد که آن روزها سیگار نمی کشید و
استراحت نمی کرد، بلکه توی دفتر پدرم کارهای معمول اداری را انجام میداد .
دفتر مرموزی که هرگز آنجا نرفته بودم و مسلما هم کسی نمیخواست سروکله
ام آنجا پیدا شود .
وقتی او نبود خانم بداخلاقی به اسم خانم کاد توی آشپزخانه می نشست و به
برنامه های بی نمک رادیو گوش میکرد و هرچیزی دم دستش میرسید می خورد .
هیچ وقت به فکرم نرسید وقتی من و نانسی همه روز با هم بودیم، چرا مادرم
پیشنهاد نمی کرد خودش حواسش به ما باشد یا به یکی از خدمتکارها بگوید ما
را نگه دارد تا لازم نباشد خانم کاد را استخدام کنند .
الان به نظرم می رسد ما تمام ساعت های بیداریمان با هم بازی میکردیم . از
وقتی که من حدود پنج سالم بود تا وقتی هشت سال و نیمه شدم . بیشتر بیرون
بازی می کردیم . روزهایی که توی خانه نانسی بودیم و مادرش از دست مان عاصی
می شد، لابد هوا ابری بود . نباید توی جالیز سبزیجات می رفتیم و گلها را
خراب می کردیم، اما بیش تر وقت ها توی باغچه توت فرنگی ها یا زیر درخت
های سیب بازی میکردیم و توی قسمت دست نخورده پشت کلبه برای موقع حمله
هوایی آلمانها پناهگاه و مخفیگاه ساخته بودیم .
درواقع هم توی شهر ما یک پایگاه آموزشی نظامی بود و هواپیماها دایم از
بالای سرمان پرواز می کردند و به خاطر همه این چیزهایی که یادآور جنگ بودند
تصمیم گرفتیم که پیت به جای این که یک دشمن معمولی باشد نازی است و ماشین
چمن زنی اش هم تانکش است. بعضی وقتها از اردوگاهمان که پشت درخت سیبی بود
به او سیب پرتاب می کردیم. یک بار به مادرم شکایت کرد و او تنبیه مان کرد
و آنروز ما را دریا نبرد .
مادرم معمولا من و نانسی را به ساحل می برد . نه آن ساحلی که سرسره آبی
داشت و پایین همان صخره زیر خانه بود . بلکه به ساحل کوچک تری که مادرم
باید تا آنجا رانندگی می کرد میرفتیم؛ جایی که خلوت تر بود و کسی
پرسروصدا شنا یا اسکی روی آب نمیکرد . در واقع مادرم به هر دو ما شنا کردن
یاد داد . نانسی از من جسورتر و پرجنب وجوش تر بود و من به او خیلی
حسودیم میشد . برای همین هم یک بار زیر یک موج بزرگ کشاندمش و نشستم روی
سرش . نفسش را نگه داشته بود و محکم لگد میزد و مبارزه میکرد تا خودش را
خلاص کند .
مادرم سرم داد زد : نانسی یک دختر بچه است . تو باید باهاش مثل خواهرت رفتار کنی .
من هم دقیقا داشتم همین کار را میکردم . هیچوقت فکر نمیکردم که نانسی از
من ضعیفتر است؛ کوچک تر بود اما گاهی وقتها این به نفعش بود . وقتی که از
درخت بالا میرفتیم میتوانست شاخه های کوچک تررا که تحمل وزن من را
نداشتند بگیرد و مثل میمون بالا برود . و یک بار هم که دعوایمان شده بود
بازویم را که جلوم گرفته بودم چنان محکم گاز گرفت که خون افتاد . قرار شد
که یک هفته حق نداشته باشیم با هم بازی کنیم اما نگاه های خشمناکمان از
پشت پنجره کم کم تبدیل به التماس و خواهش شد و اجازه دادند باز با هم بازی
کنیم .
زمستان ها میتوانستیم هرجای خانه که دوست داشتیم برویم . با برف و هیزم
برای خودمان سنگر درست میکردیم و اگر کسی نزدیک میشد با گلوله های برف
از خودمان دفاع می کردیم . خانه ما توی کوچه بن بست بود و زیاد سروکله کسی
پیدا نمی شد برای همین مجبور بودیم که آدم برفی بسازیم فقط برای این که
بتوانیم به آن گلوله برف پرت کنیم .
ممکن است پیش خودتان فکر کنید زن و شوهربازی چی؟ بله، از این جور بازیها
هم می کردیم . یادم میآید یک بار ، یک روز خیلی گرم، توی چادری که
نمیدانم برای چی پشت کلبه زده بودند قایم شدیم . از قصد توی آن چادر خزیده
بودیم که سرتاپای همدیگر را کشف کنیم . چادر بوی تحریک کننده و درعین حال
بچگانه ای میداد، شبیه بوی لباس زیرهایمان که درآورده بودیم . از شدت
هیجان قلقلکمان میشد، بعد عصبانی شدیم و خیلی زود خیس عرق شدیم و بدنمان
می خارید و خجالت می کشیدیم . وقتی خودمان را از آنجا بیرون کشیدیم بیش تر
از همیشه از همدیگر دور بودیم و به طور عجیبی با هم محتاط بودیم . یادم
نیست باز هم این بازی را کردیم یا نه، اما تعجب نمی کنم اگر کرده باشیم .
قیافه نانسی به آن خوبی که قیافه مادرش یادم است توی خاطرم نمانده، اما فکر
میکنم رنگ بندی موها و چهره اش به مادرش رفته بود یا دست کم آن موقع
همان رنگ بود . موهایش بور بود و زیر آفتاب روشن تر هم شده بود اما کم کم
قهوه ای تر می شد. پوستش خیلی صورتی بود و حتی به قرمزی میزد. گونه های
قرمزش یادم هست که انگار با مداد قرمز رنگ کرده بودند . این هم به خاطر
ساعت های زیاد بازی توی فضای باز و انرژی تمام نشدنی او بود .
توی خانه ما معلوم است که به جز اتاقهایی که توی آنها زندگی میکردیم جای
دیگری نمیتوانستیم برویم . فکرش را هم نمیکردیم از پله ها برویم بالا
یا پا توی اتاق پذیرایی جلویی یا ناهارخوری بگذاریم . اما توی کلبه هرجا
دلمان میخواست میرفتیم . زیرزمین برای بعد از ظهرهایی که آنقدرگرم
میشد که حتی ما هم خسته می شدیم جای خوبی بود . پله های زیرزمین نرده
نداشتند و میتوانستیم از هرچندتا پله که میخواهیم روی کف خاکی زیرزمین
بپریم و وقتی که از این بازی خسته می شدیم سوار یک گاری قراضه می شدیم و
مثل فنر بالا و پایین می پریدیم و به اسبی خیالی شلاق می زدیم . یک بار
سیگاری را که نانسی از مادرش کش رفته بود کشیدیم (جرات نمی کردیم بیشتر از
یکی برداریم) نانسی از من بیشتر تمرین داشت و وارد تر بود .
توی زیرزمین یک کمد قدیمی پر از قوطی های رنگ و لاک الکل خشک شده هم بود،
قلم موهای مختلف که رنگ به آنها خشک شده بود و چوب هایی برای هم زدن رنگ و
تخته هایی که روی آن رنگها را امتحان کرده بودند یا قلم موهایشان را خشک
کرده بودند. بعضی از قوطیها هنوز درهایشان محکم بود و وقتی با زحمت
سوراخشان کردیم، رنگ داخل آنها هنوزقابل استفاده بودند. بعد سعی کردیم
که قلم موها را آنقدر توی رنگ فرو کنیم و روی چوب بمالیم تا نرم
شوند.همه جا را کثیف کردیم اما نتیجه چندانی نگرفتیم . توی یکی از قوطیها
توربانیتن بود که معلوم شد برای نرم کردن قلم موها خیلی بهتر از رنگ است .
بالاخره با این تجهیزات مشغول رنگ کردن شدیم . آن موقع من هشت سالم بود و
به کمک مادرم تا حدودی خواندن و نوشتن یاد گرفته بودم؛ نانسی هم همینطور
چون کلاس دوم را تمام کرده بود .
به او گفتم: تا وقتی کارم تمام نشده نگاه نکن .
و او را کمی از سر راهم کنار زدم . به فکرم زده بود که چیزی بنویسم . اما
او هم خودش مشغول بود و داشت با قلم مویش رنگ قرمز توی یک قوطی را هم
میزد .
نوشتم: نازیها توی این ذیرذمین بوده اند .
گفتم: حالا نگاه کن .
پشتش را به من کرده بود و قلم مو را به خودش می مالید. گفت: کار دارم .
وقتی برگشت تمام صورتش زیر لایه غلیظی از رنگ قرمز پوشیده شده بود .
رنگ را با قلممو روی تخته مالید و داد زد: حالا شبیه تو شدم؟ شبیه تو شدم .
از خوشحالی سر از پا نمیشناخت . انگار توانسته بود جادو کند و چیزی را
تغییر بدهد . انگار همه عمر دوست داشته این کار را انجام بدهد .
حالا باید سعی کنم اتفاقاتی که چند دقیقه بعد از آن افتاد را شرح بدهم .
اول از همه فکر کردم که قیافه نانسی وحشتناک شده است . باورم نمی شد که
هیچ جای صورت من قرمز باشد . و در واقع هم نبود . نصف ماه گرفتگی صورت من
رنگ قهوه ای معمول همه ماه گرفتگی ها بود . اما من خودم را توی ذهنم
اینطور تصور نمی کردم . فکر می کردم ماه گرفتگی ام قهوه ای کم رنگ است .
مادرم البته آنقدر بی عقل نبود که همه آینه های خانه را جمع کند . اما
آینه را میتوان آن قدر بالا آویزان کرد که قد بچه به آن نرسد. دست کم توی
دستشویی این طور بود . تنها آینه ای که من واقعا میتوانستم خودم را توی
آن ببینم به دیوار جلویی خانه آویزان بود که در طول روز سایه روشن بود و
شب ها هم فقط کمی نور روی آن می افتاد . حتما به خاطر همین من فکر میکردم
که نصف صورتم بی رنگ یا خیلی کم رنگ است ؛ سایه ای تقریبا رنگ موش یا خز .
من این طور فکر می کردم و برای همین هم نقاشی نانسی به نظر آن طور برخورنده
می آمد، طنزی بی معنی . با تمام قدرت هلش دادم طرف کمد و از دستش فرار
کردم و از پله ها بالا رفتم . فکر کنم میخواستم آینه ای پیدا کنم که توی
آن صورتم را ببینم یا کسی که به من بگوید نانسی اشتباه می کند . آنوقت
خیالم راحت می شد و می توانستم دندانم را با نفرت توی تن او فرو کنم .
تنبیه اش می کردم . اما آن لحظه وقت نداشتم که فکر کنم چطور . از کلبه
بیرون دویدم . با این که شنبه بود مادر نانسی پیدایش نبود . روی مسیر
سنگریزه ای که دو طرفش پر از گلهای گلایل بود تا خانه مان دویدم . مادرم
را دیدم که روی صندلی حصیری بالکن پشتی نشسته بود و کتاب می خواند .
از بین بغض و گریه فریاد زدم : قرمز نیست . من قرمز نیستم .
با قیافه ای متعجب از پله ها پایین آمد هنوزنفهمیده بود چه خبر شده است .
بعد نانسی دنبال من از کلبه بیرون دوید با صورتی درخشان و متعجب .
آن وقت مادرم فهمید .
با صدایی که من در عمرم نشنیده بودم سر نانسی داد زد: شیطان کثیف!
صدایش وحشی و بلند بود و می لرزید .
– نزدیک نیا . جرات داری بیا جلو . تو دختر خیلی خیلی بدی هستی . یک ذره رحم و مهربانی توی تو پیدا میشه؟ هیچ کس بهت یاد نداده که..
مادر نانسی که موهای خیس اش روی صورتش ریخته بود از کلبه بیرون آمد . حوله ای دستش بود .
– ای خدا، توی این خانه آدم سرش را هم نمی تواند بشورد؟
مادرم سرش داد زد: جلوی من و پسرم این طوری حرف نزن .
مادر نانسی ناگهان گفت: چه خبره، چه خبره، نگاه کن چطور صدات را انداخته ای رو سرت .
مادرم نفس عمیقی کشید: من صدام را روی سرم ننداخته ام . فقط می خواستم به
این دختر بی رحم تو بگم که دیگر نمی تونه پا تو خانه ما بگذاره . دخترت
خیلی بی رحمه . آنقدر بیرحم که می تواند یک پسربچه را به خاطر اتفاقی طبیعی
که اصلا دست خودش نبوده مسخره کند . ادب و تربیت ندارد . حتی بلد نیست که
وقتی من با خودمان می برمش ساحل تشکر کند، حتی ممنون و لطفا هم بلد نیست .
معلوم هم هست با مادری که همه روز یک ملافه دور خودش می پیچد و اینور و
اونور میرود…
تمام این ها مثل سیلابی از خشم، عصبانیت و درد و رنجی تمام نشدنی از دهن
مادرم بیرون می ریخت . با این که دیگر تا آن موقع من پیراهنش را می کشیدم و
می گفتم: نکن، نکن .
بعد همه چیز حتی بدتر شد؛ اشک از چشم هایش سرازیر شد و حرفش در بغضش نامفهوم شد و بدنش می لرزید .
مادر نانسی موهای خیسش را از روی صورتش کنار زده بود و ایستاده بود و نگاه
می کرد و گفت: بگذار یک چیزی بهت بگم . اگر همین طوری پیش بری می اندازنت
توی دیوانه خونه . تقصیر ما چیه که شوهرت ازت متنفره و صورت بچه ات داغونه .
مادرم سرش را دودستی گرفت و فریاد زد : آخ، آخ، آخ .
انگار که داشت درد شدیدی می کشید .
زنی که آن موقع برایمان کار می کرد- ولما- توی بالکن آمده بود و می گفت: خانم خانم . بس است دیگر .
بعد صدایش را بلندتر کرد و رو به مادر نانسی گفت: برو . برو . تو برو تو خانه ات . از این جا دور شو .
– حتما می روم نگران نباش . فکر کردی کی هستی که این طور با من حرف می زنی؟
آنقدر برای این جادوگر کار کرده ای که مثل موش های توی برج کلیسا پررو
شده ای .
بعد به طرف نانسی برگشت و گفت: آخر من چه جوری این همه رنگ را از سر و کله ات پاک کنم؟
بعد صدایش را بلند کرد تا مطمئن شود من هم می شنوم: یک پسربچه مزخرف .
نگاهش کن چه جوری از دامن ننه اش آویزون شده . دیگر حق نداری هیچ وقت با
این بچه ننه بازی کنی .
تمام این مدت نانسی بهت زده بود و هیچ صدایی ازش در نمی آمد .
ولما از یک طرف و من از طرف دیگر سعی می کردیم که مادرم را ببریم توی خانه .
دیگر آن صدای وحشتناک را از خودش در نمیآورد . کمرش را صاف کرد و با صدایی
که به شکلی خیلی غیرطبیعی خوشحال بود و تا آن سر کلبه هم شنیده میشد گفت:
ولما می شود قیچی باغبانیام را برام بیاری؟ حالا که اینجا هستم خوبه
گلایلها را هم هرس کنم . بعضی هاشون حسابی پلاسیده اند .
وقتی کارش تمام شد تمام راه پر از شاخه های گلایل پژمرده و غنچه های گل شده بود .
همانطورکه گفتم این ماجرا باید شنبه اتفاق افتاده باشد چون مادر نانسی
خانه بود و ولما هم بود و ولما یکشنبه ها کارنمی کرد. تا دوشنبه و شاید هم
زودتر کلبه خالی شده بود . شاید ولما پدرم را توی باشگاه یا صحرا یا هر جا
که بود پبدا کرده بود و پدرم وقتی که خانه آمده بود اولش عصبانی بوده و بد و
بیراه گفته بود اما بعد موافقت کرده بود نانسی و مادرش بروند . فکر نکنم
که خود آنها هم اعتراضی داشتند .
این واقعیت که دیگر هرگز نانسی را نمی دیدیم کم کم برایم هضم شد . اول
آنقدر از دستش عصبانی بودم که برایم مهم نبود . بعد وقتی پرسیدم نانسی
کجاست لابد مادرم جواب دوپهلویی داده بود و مرا دست به سر کرده بود تا
مبادا آن صحنه ناراحت کننده یادم بیاید . همان موقع بود که جدا تصمیم گرفت
که من را بفرستد مدرسه و شروع کرد دنبال مدرسه مناسب بگردد . احتمالا فکر
میکرد وقتی به مدرسه پسرانه عادت کنم خاطره بازی با هم بازی دخترم کم رنگ
می شود و به نظر بی ارزش و حتی مسخره می آید .
روز بعد از تشییع جنازه پدرم وقتی مادرم از من خواست که شام به رستورانی
که یک مایل دورتر از خانه مان توی ساحل دریاچه بود ببرمش تعجب کردم .
(البته در واقع او بود که من را بیرون می برد )
گفت: احساس می کنم که هرگز از این خانه بیرون نرفته ام . می خواهم کمی هوا بخورم .
توی رستوران با احتیاط اطرافش را نگاه کرد و گفت که هیچکس را نمی شناسد .
بعد گفت: یک لیوان شراب با من میخوری؟
این همه راه رانندگی کرده بودیم آمده بودیم که توی جای عمومی مشروب بخورد؟
وقتی که شراب را آوردند و غذایمان را سفارش دادیم مادرم گفت: یک چیزی هست
که به نظرم باید بدانی .
به احتمال زیاد این جمله ناخوشایندترین جمله ای است که کسی در عمرش می
شنود . به احتمال زیاد موضوع صحبت ناراحت کننده است و وقتی کسی حرفش را
اینطور شروع می کند می خواهد نشان دهد که باراین ناراحتی را به تنهایی
به دوش می کشیده در حالی که تمام این مدت روح شنونده هم خبر نداشته و
خوشحال زندگی اش را می کرده است .
گفتم : پدرم پدر واقعی من نبوده؟ ای ول .
– مسخره نکن . دوست بچگی ات نانسی را یادت هست؟
درواقع یک لحظه درست یادم نیامد . بعد گفتم: خیلی مبهم .
آن روزها همه گفتگوهای مادرم و من با نقشه پیش میرفت . من خودم را سبک روح
و شوخ نشان می دادم و جا نمی خوردم . توی صدا و صورت او غمی پنهان بود .
هرگز درباره گرفتاری های خودش صحبت نمی کرد اما توی هر ماجرایی که نقل
میکرد، آدمهای بی گناه بد می آوردند . معلوم بود منظورش این است که من
درس عبرت بگیرم یا دستکم آگاهتر پیش دوست هایم و به زندگی خوش بختم
برگردم .
اما من روی خوش نشان نمی دادم . شاید او فقط کمی همدردی می خواست یا ذره
ای محبت . اما من دل به دلش نمی دادم . زن باریک بینی بود که هنوز سن و
سال او را خرد نکرده بود اما من طوری از او فاصله می گرفتم که انگار ممکن
است بیماری قارچی خطرناکی از او بگیرم . همیشه نگران بودم که اشاره ای به
ایراد من بکند که او تحسینش می کرد . ایرادی که مثل بند ناف من را به او
وصل کرده بود، بند نافی که من نمی توانستم آن را ببرم .
گفت: شاید اگر توی خانه مانده بودی ماجرا را می شنیدی اما کمی بعد از آن
که تو را فرستادیم مدرسه اتفاق افتاد . نانسی و مادرش رفته بودند و توی
آپارتمانی که پدرم توی میدان شهر داشت زندگی می کردند . آن جا یک روز زیبای
پاییزی مادر نانسی او را توی حمام پیدا کرده بوده که داشته با یک تیغ
گونه اش را می بریده است . تمام کف حمام و روشویی و همه جا پر از خون
بوده. اما او همینطور داشته کارش را می کرده و انگار نه انگار که درد می
کشیده است .
مادرم اینها را از کجا می دانست؟ حدس میزنم این ماجرای غم انگیز توی
همه شهر نقل مجلس شده بوده است . ماجرایی که خونبار بودنش به معنی واقعی
کلمه به جزییاتش ربطی نداشت .
مادر نانسی حوله ای دور او پیچیده بود و او را به بیمارستان رسانده بود .
آن وقت ها توی شهر ما خبری از آمبولانس نبود . احتمالا توی میدان جلو
ماشینی را گرفته بود . چرا به پدرم تلفن نکرده بود؟ معلوم نیست، به هر حال
تلفن نکرده بود . زخم ها عمیق نبودند و با وجود منظره خونبار خونریزی
زیاد نبود، هیچ کدام از رگ های مهم پاره نشده بودند . مادر نانسی دائم
نانسی را سرزنش می کرده: این هم از شانس منه که دخترم هم خل و چل از آب
درآمده .
مادرم گفت : اگر فقط آن روزها ماموران رفاه اجتماعی آن اطراف بودند . دختر
کوچولوی بیچاره اندازه تمام بخش اطفال احتیاج به کمک داشت .
گفت: همان گونه اش بود. مثل مال تو .
تا آن موقع سعی کرده بودم ساکت باشم و وانمود کنم که نمی دانم منظورش چیست . اما دیگر باید حرفی می زدم .
گفتم: رنگ روی همه صورتش بود .
– آره، اما این دفعه محتاطتر بوده . فقط یک گونه اش را بریده بود . تا جایی که توانسته بود سعی کرده بود که خودش را شبیه تو بکند.
این بار توانستم ساکت بمانم .
مادرم گفت : باز اگر پسر بود فرق می کرد، اما عجب اتفاق وحشتناکی برای یک دختر!
– این روزها همه کار از دست جراح های پلاستیک برمیاد .
-آره، شاید بتونند کاری بکنند .
بعد از چند لحظه گفت باورش نمی شود که بچه ها اینقدر احساساتشان عمیق است .
– از سرشان می افتد .
گفت نمی داند بعد از آن چی به سر مادر و دختر آمده . خوشحال بود من هرگز
از او درباره آن ها پرس وجو نکرده ام . چون از این که به من دروغ بگوید
متنفر است و دلش نمیخواسته وقتی من هنوز بچه بودم ماجراهای غم انگیز
برایم تعریف کند.
درست نمی دانم چرا و چطور، اما باید بگویم مادرم وقتی سن اش بیش تر شد
کاملا تغییر کرد . خیال پرداز و بی ملاحظه شد . ادعا می کرد پدرم همیشه
خیلی عاشق اش بوده و خود او “دختر خیلی بدی” بوده است . می گفت من باید
با آن دختری که صورتش را تیکه پاره کرده بود ازدواج می کردم، چون هیچ کدام
ما نمیتوانستیم به آن دیگری فخر بفروشیم . همانطور که وراجی می کرد می
گفت هر دوتامان توی زندگی به یک اندازه خراب کاری کرده بودیم .
با این حرفش موافق بودم و آن موقع یک کم دوستش داشتم .
چند روز قبل وقتی داشتم سیب های گندیده را از زیر درخت جمع می کردم
زنبور نیشم زد . نیش روی پلکم بود و به سرعت آن قدر باد کرد که چشمم دیگر
باز نمیشد . تا بیمارستان یک چشمی رانندگی کردم . ( چشم نیش خورده ام طرف
خوب صورتم بود) وقتی بهم گفتند باید شب بستری بشوم تعجب کردم . دلیلش این
بود که وقتی دارو را تزریق می کردند هر دو چشمم را باید باندپیچی میکردند
تا به چشم سالم فشار نیاید .
از آن شبهایی بود که می گویند چشم روی هم نگذاشتم . تا می خوابیدم از
خواب می پریدم . معلوم است که هیچ وقت توی بیمارستان کاملا ساکت نیست و
توی همان مدت کوتاه نابینایی به نظرم می رسید که قدرت شنوایی ام بیشتر و
دقیقتر شده است . وقتی که صدای پاهای کسی را که توی اتاق آمد شنیدم
بلافاصله فهمیدم که صدای پای زنی است و حس کردم که زن پرستار نیست .
گفت: هنوز بیدار هستید؟ می خواهم براتون بخوانم .
بازویم را دراز کردم چون فکر کردم احتمالا آمده نبض یا فشار خونم را اندازه بگیرد .
با صدای آرام و قاطعی گفت : نه، نه . من آمده ام که اگر دوست داشته باشید
براتون چیزی بخوانم . بعضی وقتها مریضها از این که تمام مدت همین طور با
چشم بسته دراز بکشند حوصله شون سر می رود .
– خودشان انتخاب می کنند که چی براشان بخوانید یا شما؟
– خودشان . من یک عالمه کتاب با خودم این ور و آن ور می برم .
گفتم: من شعر دوست دارم .
– زیاد مشتاق به نظر نمی رسید .
به نظرم رسید که راست می گوید و خودم هم می دانستم چرا . توی رادیو با
صدای بلند شعر خوانده بودم و به شعرخواندن بقیه با صدای آموزش داده شده گوش
کرده بودم و از بعضی شیوه های شعرخوانی لذت می بردم اما از بعضی هم متنفر
بودم . انگار که این را برای او گفته باشم گفت: پس بیاید این بازی را بکنیم
. من یکی دو بیت اول را می خوانم بعد صبر می کنم ببینم شما بقیه آن را
یادتان می آید یا نه . خوبه؟
فکر کردم حتما خیلی جوان است، سعی میکرد مریض ها کارش را بپسندد تا توی
شغلش موفق باشد . قبول کردم به شرط این که از انگلیسی قدیمی انتخاب نکند.
با لحن پرسشی شروع کرد:
– شاه در شهر دانفرملاین می نشیند
با صدای آهنگین خواندم: و شراب خونرنگ می نوشد
و با خوش خلقی ادامه دادیم . بد نمیخواند هرچند سرعتش کمی بچه گانه بود .
من هم کمکم از شنیدن صدای خودم خوشم آمد و گاهگاه کمی حالت نمایشی به آن
می دادم .
گفت: قشنگه .
– به تو نشان می دهم که زنبق های وحشی توی سواحل ایتالیا کجا می رویند .
گفت کجا می رویند یا کجا گل می وزند؟ کتابش را ندارم . اما باید یادم
باشد . مهم نیست خیلی قشنگه . همیشه صدای شما را توی رادیو دوست داشتم .
– واقعا؟ گوش می کردید؟
– معلومه، خیلی ها گوش می کردند .
کم کم دیگر بیت اول را او نمی گفت و من خودم هر چی دوست داشتم می خواندم
. دیگر خودتان تصور کنید؛ “ساحل پوبر”،” کوبلای خان” و “باد غربی” و
“قوهای وحشی” و “جوانی محکوم” . خوب شاید همه آنها رانخواندم شاید هم
بعضی هاشان را تا انتها نخواندم .
گفت: دارید از نفس می افتید .
ناگهان دست کوچکش را سریع روی دهنم گذاشت . و بعد صورتش، یا در واقع یک طرف صورتش را روی صورتم گذاشت .
– باید بروم . این هم آخریش قبل از آن که بروم . برای اینکه سختش کنم اولش را نمی خوانم:
هیچ کدامشان به اندازه کافی برایت عزاداری نمی کنند
دعا نمی خوانند
دل تنگت نمی شود
جایت همچنان خالی است
گفتم: تا حالا نشنیده بودمش .
-مطمئنید؟
-مطمئنم . شما برنده شدید.
دیگر به چیزی شک کرده بودم . به نظر می رسید که حواسش جای دیگری است و
اوقاتش کمی تلخ شده است . صدای آواز غازها را که از بالای بیمارستان رد می
شدند می شنیدم . آن موقع سال تمرین پرواز می کنند و کم کم می توانند
طولانی تر پرواز کنند تا این که یک روز دیگر می روند . بعد، من داشتم
بیدار می شدم و خیلی تعجب کرده بودم . مثل وقتی که آدم از خوابی که خیلی
واقعی به نظر می رسد بیدار می شود، عصبانی بودم ، می خواستم دوباره
بخوابم و صورت او باز روی صورتم باشد. گونه اش روی گونه من باشد. اما
رویاها را نمی توان واقعی کرد .
وقتی که دوباره توانستم ببینم و برگشتم خانه دنبال بقیه شعری که او توی
رویای من گذاشته بود گشتم . چند تا مجموعه شعر را نگاه کردم اما آن شعر را
پیدا نکردم . داشتم شک می کردم که آن بیت ها مال هیچ شعر واقعی هستند یا من
فقط توی رویای آن شعر شنیده ام .
اما چه کسی آنها را توی رویایم گذاشته بود؟
بعد پاییز وقتی داشتم کتابهای قدیمی را جمع میکردم تا به یک بازار خیریه
ببخشم، یک تکه کاغذ قهوه ای از وسط یکی از آنها افتاد، رویش همان شعر را
با مداد نوشته بودند . دستخط مادرم نبود و تصورش سخت بود که خط پدرم باشد
. پس چه کسی آن را نوشته بود؟ نمی دانم . کسی که شعر را نوشته بود اسم
شاعر را هم آخر آن نوشته بود . والتر دو لا مار . بدون هیچ عنوانی و شاعری
که من چیزی درباره اش نمی دانستم . اما لابد زمانی شعر را خوانده بودم .
شاید نه توی این نسخه اما توی یک کتاب درسی . لابد کلمات را توی اعماق
ذهنم دفن کرده بودم . و چرا؟ فقط برای این که کسی بتواند با این شعر سربه
سرم بگذارد. روح دختربچه سمجی که توی رویا به دیدنم آمده بود .
غمی نیست
که زمان مرهم آن نباشد
هیچ فقدانی، هیچ خیانتی
فرا تر از درمان نیست
روحت را صیقل بده
هرچند تنها گور باید
تا عاشق را از عشقش
و آنچه میانشان بوده جدا کند
ببین خورشید چه زیبا می درخشد
رگبار بند آمده
و گلها از زیبایشان به خود می بالند
چه روز روشن و زیبایی است
چندان نگران دوستی و وظیفه نباش؛
دوست هایی که مدتهاست فراموش شده اند
شاید جایی که زندگی با مرگ پیوند می خورد منتظرت باشند
هیچ کدامشان به اندازه کافی برایت عزاداری نمی کنند
دعا نمی خوانند
دل تنگت نمی شود
جایت همچنان خالی است
اما تو آنجا نیستی
شعر افسرده ام نکرد . به طور عجیبی انگار تصمیمی را که دیگر تا آن موقع
گرفته بودم تایید می کرد؛ خانه را نمی فروختم بلکه همانجا می ماندم .
توی این خانه برای من اتفاقی افتاده بود . توی زندگی هر کس چند جا بیشتر
نیست که اتفاق مهمی افتاده است . و بعد بقیه جاها فقط بقیه جاها هستند .
معلوم است اگر سالها بعد جایی نانسی را می دیدم، مثلا توی ایستگاه قطار
توی تورنتو، هر دومان با آن علامت های مشخصمان که همه عمر همراهمان
بودند همدیگر را می شناختیم . به احتمال زیاد فقط مکالمه خجالت آور و بی
معنی را که معمولا در این جور موارد پیش می آید ادامه می دادیم و تندتند
شرح حالمان را تحویل هم می دادیم . احتمالا به گونه ترمیم شده، تقریبا
معمولی، یا به جای زخم های واضح روی صورتش نگاه می کردم اما درباره اش
حرفی نمی زدم . حرف بچه ها را پیش می کشیدیم. نوه ها . شغلش . شاید من
لازم نبود که به او بگویم چه کاره شده ام . فرقی نمی کرد که صورتش بهتر
شده بود یا نه. احتمالا متعجب و احساساتی می شدیم و می خواستیم هرطور شده
زودتر فرار کنیم .
به نظر شما این چیزی را عوض می کرد؟
جواب این است که البته، برای مدتی و هرگز .
آلیس مونرو
Alice Munro
مترجم: دنا فرهنگ