با اینحال میشنیدی که هت در مسابقات و کریکت به خرد و کلان میگفت: « بیگ فوت و من؟ ما دوست جان جانی هستیم، بابا. با هم بزرگ شدیم»
توی مدرسه من میگفتم : « بیگ فوت با من توی یک خیابان مینشیند» میشنوی؟ خوبِ خوب میشناسمش، و اگر یکی از شماها دست رویم بلند کند، بهش میگویم»
تا آن وقت حتی یک کلمه هم با بیگ فوت حرف نزده بودم .
ما بروبچههای خیابان میگل به خودمان باد میکردیم که او مال ماست، چون در پرت آو اسپین شخصیت معروفی شده بود . همین بیگ فوت بود که به طرف ساختمان رادیو ترینیداد سنگ پرت کرد و شیشۀ یکی از پنجره ها را شکست . قاضی دادگاه بخش که علت این کارش را پرسید، بیگ فوت گفت : « برای آنکه بیدارشان کنم»
آدم خیرخواهی جریمهاش را پرداخت .
بعد زمانی شغل رانندگی یکی از اتوبوسهای دیزل را به دست آورد . اتوبوس را از شهر به چند کیلومتری آن برد و به مسافرها گفت پیاده شوند و حمام کنند، خودش هم ایستاد و تماشایشان کرد .
چندی بعد پستچی شد و نامههای مردم را عوضی تحویل داد . او را کنار اسکله دیدند که کیف نیمه پر نامه را کنارش گذاشته و پاهای گندهاش را کرده توی آب خلیج پاریا .
گفت : «مدام این ور آن ور رفتن و نامه ها را تحویل مردم دادن کار سختی است . آدم میشود مثل تمبر پستی، بابا» همۀ مردم ترینیداد او را لوده میدانستند، اما ما که او را میشناختیم موافق نبودیم .
آدمهایی مثل بیگ فوت دار و دسته های محلی را بدنام میکردند . بیگ فوت همیشه آمادۀ شروع دعوا با دارودستههای دیگر بود، اما چنان گنده و خطرناک به نظر میرسید که خودش هرگز درگیر دعوا نمیشد، هرگز یکجا بیش از سه چهار ماه به زندان نمیافتاد .
بخصوص هت از بیگ فوت میترسید . راه به راه میگفت: من نمیدانم چرا بیگ فوت را توی زندان آدم نمیکنند» شاید خیال کنید وقتی کارناوال در خیابان راه میافتاد و بیگ فوت روی دیگ و قابلمه ضرب میگرفت و میرقصید، دست کم لبخند میزد و شادی میکرد . اما نه . این جور وقتها بیشتر از همه اخمالو و گرفته بود؛ موقع ضرب گرفتن روی قابلمه، اگر صداقتش را ملاک بگیریم، حس میکردید که انگار کار مقدسی انجام میدهد .
روزی چند تایی از ما ـ هت، ادوارد، اِروزۀ بویی، اِرول، و من ـ رفتیم سینما . در یک ردیف نشستیم، موقع نمایش فیلم گفتیم و خندیدیم و خوش گذراندیم .
صدای آهسته ای از پشت سر گفت: « خفقان بگیرید»
. برگشتیم و دیدیم بیگ فوت است .
کاهلانه چاقویی از جیب شلوار درآورد، تیغه اش را باز کرد و در پشت صندلی من فرو برد .
چشم به پرده دوخت و با لحن دوستانۀ هراسناکی گفت : « حرف نزنید»
تا آخر فیلم دیگر جیکمان در نیامد .
بعدها هت گفت: « فقط پسرهای پلیسها این جور رفتار میکنند . پسرهای پلیسها و کشیشها»
بویی گفت : «منظورت این است که بیگ فوت پسر کشیش است؟»
هت گفت: «تو هم چه احمقی هست! مگر کشیش اینها بچه دارند؟»
چیزهای زیادی دربارۀ پدر بیگ فوت از هت شنیدم . گویا قاتل جان ِ بیگ فوت بود . گاه که بویی و ارول و من آثار کتکها را با هم مقایسه میکردیم، بویی میگفت : «کتکهایی که میخوریم در برابر آنچه بیگ فوت در بچگی از پدرش میخورد هیچ است . برای همین اینهمه گنده شده، میدانی؟ دیروز یک پسرۀ اهل بلمونت را در ساوانا دیدم که میگفت کتکهای که میخوریم کمک میکند گنده شویم»
ارول گفت : « چه مشنگی هستی، بابا . چطور میگذاری هرکس هر رطب و یابسی که خواست تحویلت دهد؟»
یک بار هت گفت : ن بابای بیگ فوت، همان پاسبانه، هر روز کتکش میزد . مثل دوا روزی سه دفعه به خوردش میداد . بیگ فوت بعدش چی میگفت: «بزرگ و بچه دار که شدم، من هم مدام کتکشان میزنم» آن روزها نگفتم، چون خجالت میکشیدم، اما مادرم که کتکم میزد، همین احساس به من دست میداد .
از هت پرسیدم: « مادر بیگ فوت چی؟ او هم کتکش میزد؟»
هت گفت: « آه، خدایا! این کار میکشتش . بیگ فوت مادر نداشت . شکر خدا باباش ازدواج نکرده بود»
آن روزها آمریکاییها در همه جای پرت آو اسپین ولو بودند و به شهر حال و هوای تازه ای میدادن . طولی نکشید که بچه ها پی بردند آنها آدمهای سهل یری هستند و همیشه آمادهاند دو دستی همه چیزشان را ببخشند . هت اخاذی کوچکی را راه انداخت. پنج نفر از ما را واداشت توی محله ها راه بیفتیم و آدامس و شکلات از آنها گدایی کنیم . بابت هر پنج بسته آدامس یه سنت به ما میداد. گاهی میشد که روزی دوازده سنت کاسبی کنیم . بعدها پسری به من گفت که هت هر بسته آدامس را شش سنت میفروشد، اما من باور نکردم .
یک روز عصر که در پیاده رو جلو خانهمان ایستاده بودم، یک سرباز آمریکایی را دیدم که به طرفم میآید . ساعت دو بعدازظهر بود و هوا خیلی گرم و خیابان خلوت .
وقتی پریدم جلو و پرسیدم: « آدامس داری، جو؟» آمریکایی رفتار عجیبی کرد .
زیر لب چیزی دربارۀ گدایی بچه ها گفت و میخواست به من سیلی بزند . چندان گنده نبود، اما من ترسیدم . به نظرم مست بود. دهانش به کار افتاد .
صدای نخراشیده ای گفت: « ببین، دست از سر پسره بردار، میشنوی؟»
بیگ فوت بود .
کلمۀ دیگری ردوبدل نشد، آمریکایی که ناگهان فروتن شده بود، پس پس رفت و وانمود کرد که در رفتن عجله ندارد .
بیگ فوت حتی نگاهم نکرد .
دیگر از آن به بعد به کسی نگفتم: « آدامس داری، جو؟»
اما این کار باعث نشد از بیگ فوت خوشم بیاید . به نظرم کمیبیشتر از او ترسیدم .
ماجرای آمریکایی و بیگ فوت را برای هت تعریف کردم .
هت گفت: « همۀ امریکاییها که این جور نیستند . نمیشود روزی دورازده سنت را این جوری بیندازی دور»
اما من قبول نکردم گدایی کنم .
گفتم: « اگر بیگ فوت نبود، مَرده مرا میکشت»
هت گفت: « میدانی، خوب شد پیش از بزرگ شدن بیگ فوت پدرش مرد»
گفتم: « خب، چه بلایی سر بابای بیگ فوت آمد؟»
«نشنیدی؟ همه میدانند . سال 1937 که در حوزۀ نفت شورش شد، یک عده سیاه ریختند سرش و آنقدر کتکش زدند تا مرد. بابای بیگ فوت قهرمان بازی در میآورد . مثل خود بیگ فوت که حالا این کارها را میکند»
گفتم: «هت، چرا از بیگ فوت خوشت نمیآید؟»
« دلیلی علیهش در دست ندارم»
«پس چرا این قدر ازش میترسی؟»
«تو ازش نمیترسی؟»
سری جنباندم . « اما به نظرم تو کاری کردی و نگرانی»
«نه چندان . مضحک است . همه مان سربه سر بیگ فوت میگذاشتیم . کوچک که بود، لاغرِ لاغر بود، میدانی، و ما مدام همه جا سرمیگذاشتیم دنبالش . اصلا نمیتوانست بدود»
دلم به حال بیگ فوت سوخت .
گفتم : « چه بامزه»
هت گفت : « حالا گوش کن . میدانی نتیجه چه شد؟ بیگ فوت دونده ای شد که از همه مان سر بود . در ورزش مدرسه دو صدمتر را در چهار ثانیه میدوید . این طور میگویند، اما خودت که میدانی، در ترینیداد مردم شمارش بلد نیستند . از آن به بعد همه میخواهیم باش دوست شویم . اما او اصلا اصلا نمیخواهد»
از آن پس از خودم میپرسیدم چرا بیگ فوت از کتک زدن هت و دیگرانی که زمان کودکی به او توپ و تشر میزدند خودداری میکند .
اما با اینهمه از او خوشم نمیآمد .
بیگ فوت مدتی هم نجار شد و واقعا دو سه کمد گنده و نخراشیده و زشت هم ساخت . اما فروختشان . بعد بنّا شد . در بین افزارمندهای ترینیداد غرور احمقانه وجود ندارد . هیچ کس متخصصص نیست .
روزی برای انجام دادن کاری به خانۀ ما آمد .
من ایستادم و تماشایش کردم . نه من چیزی به او گفتم و نه او چیزی به من . متوجه شدم که از پایش به جای ماله استفاده میکند . غرولند میکرد: « کار سختی است که آدم همه اش باید کمرش را خم کند»
کارش را خوب انجام داد . پاهاش که بیخود گنده نبود .
حدود ساعت چهار در زد و با من بنای حرف زدن را گذاشت .
گفت: « پسر، بیا برویم قدم بزنیم . تنم داغ شده، میخواهم خنک شوم»
دلم نمیخواست بروم، اما ناچار بودم .
به اسکله کنار سد دریایی رفتیم و دریا را تماشا کردیم . بزودی هوا تاریک شد . چراغهای لنگرگاه روشن شد . دنیا خیلی بزرگ، تاریک و خاموش به نظر میرسید . بی آنکه لب ترکنیم ایستادیم .
ناگهان واق واق تند و تیزی بسیار نزدیک ما سکوت را شکست .
ناگهانی بودن و غربت صدا لحظهای فلجم کرد .
صدای سگی بود، سگی کوچک و سیاه و سفید با گوشهای آویزان، آب از سروتنش میچکید و دوستانه دم میجنباند .
گفتم : « بیا، پسر» و سگ آب را از تنش تکاند و به من پاشید و واق واق کنان و جنبان به من پرید .
بیگ فوت را از یاد برده بودم و وقتی دنبالش گشتم، دیدم که بیست متر از من دور است و با تمام قوا میدود .
فریاد زدم : « همه چیز روبراه است، بیگ فوت»
اما پیش از شنیدن صدایم ایستاده بود .
با صدای بلند گریه میکرد . « آه، خدا . مُردم . مُردم . یک بطری گنده گنده پایم را برید»
من و سگ دویدیم طرفش .
اما سگ که بهش رسید، انگار زخم پایش را که بدجوری خون ازش میچکید فراموش کرده بود . سگ خیس را بغل کرد و نوازش کرد و مثل دیوانهها بنای خندیدن را گذاشت .
پایش بدجوری بریده بود و روز بعد دیدم که آن را نوارپیچی کرده است . نمیتوانست کاری را که در خانۀ ما شروع کرده بود ناتمام رها کند .
حس میکردم بیگ فوت را از همۀ مردهای خیابان بیشتر میشناسم و از زیاد دانستنم میترسیدم . خود را یکی از مردهای کوچکی میدیدم که توی فیلمهای گنگستری زیاد میداند و کشته میشود .
از آن به بعد همیشه حواسم بود که بیگ فوت میداند چه نظری نسبت به او دارم . ترسش را از اینکه مبادا به دیگران بگویم حس میکردم .
اما گرچه نزدیک بود از نگهداشتن راز بیگ فوت بترکم، به کسی نمیگفتم . دلم میخواست به او اطمینان بدهم، اما وسیله اش را نداشتم . حضورش در خیابان همیشه وسوسه ام میکرد . خیلی به خودم فشار میآوردم تا به هت نگویم: « من از بیگ فوت نمیترسم . نمیدانم تو چرا ازش میترسی»
من و ارول و بویی در پیاده رو نشسته بودیم و از جنگ حرف میزدیم .
ارول گفت : « اگر لرد آنتونی ایدن نخست وزیر شود ما آلمانیها را بدجوری میزنیم»
بویی گفت: « لرد آنتونی ایدن چطور این کار را میکند»
ارول فقط از روی دانایی سری جنباند .
من گفتم: « آره، من همیشه فکر میکردم اگر لرد آنتونی ایدن نخست وزیر شود جنگ زودِ زود تمام میشود»
بویی گفت: « شماها اصلا آلمانیها را نمیشناسید . آلمانیها خیلی قویند، میدانی . یک پسر به من گفت که آیا آلمانیها میتوانند باد هوا بخورند و کف بعله»
ارول گفت: « اما حالا آمریکاییها کنار ما هستند»
بویی گفت: « ولی آنها که مثل آلمانیها گنده نیستند . این آلمانیها همه شان مثل بیگ فوت گنده گنده اند، میدانی، و از بیگ فوت هم بیشتر دل دارند»
ارول گفت: « هیس، ببینید، دارد میآید!»
بیگ فوت خیلی نزدیک بود و حس میکردم که حرفهای ما را شنیده است . با حالت غریبی نگاهم میکرد .
بویی گفت: « چرا به من گفتید ساکت شوم؟ من که چیز بدی نگفتم . گفتم آلمانیها به اندازۀ بیگ فوت دل دارند» لحظه گذرایی نگاه پرتمنای بیگ فوت را دیدم و چشمانم را برگرداندم .
بیگ فوت که رد شد، ارول گفت: « انگار بیگ فوت کاری با تو داشت، پسر»
یک روز بعدازظهر هت سرگرم خواندن روزنامۀ صبح بود . یکدفعه فریاد زد: « ببینید اینجا چی نوشته، بابا»
پرسیدم: « خب، چی نوشته؟»
هت گفت: « دربارۀ بیگ فوت نوشته»
بویی پرسید: « چی؟ باز هم انداختنش زندان»
هت گفت: « بیگ فوت رفته بوکس بازی»
بیش از آنکه بتوانم به زبان بیاورم میدانستم .
هت گفت: « شاخش را میشکنند . اگر خیال میکند بوکس بازی یعنی اینکه خودت را بیندازی این ور و آن ور، آخر به اشتباهش پی میبرد»
روزنامه ها درباره اش جنجال کرده بودند . محبوب ترین عنوان این بود: لوده بدل به مشت زن میشود .
دفعۀ بعد که بیگ فوت را دیدم، حس میکردم میتوانم توی چشمهایش نگاه کنم .
حالا دیگر از او نمیترسیدم، بلکه نگرانش بودم .
اما نیازی نبود . بیگ فوت از آن خصوصیت برخوردار بود که همیشه مفسران ورزشی را « موفقیتی استثنایی» مینامیدند . او رقبا را یکی پس از دیگری ضربه فنی کرد، و خیابان میگل بیش از پیش از او ترسید و به او باد کرد .
هت گفت: « علتش این است که تا حالا فقط با احمقهای کوچولو جنگیده، به کسی برنخورده که توی این حرفه آدم به حساب میآید»
انگار که بیگ فوت فراموشم کرده بود. هروقت به هم بر میخوردیم دیگر چشمش دنبال نگاهم نمیگشت، و دیگر نمیایستاد که با من حرف بزند.
شده بود مایۀ هراس خیابان . من هم مثل همه از او میترسیدم . مثل گذشته من هم همین جور خوشتر داشتم .
بیگ فوت حتی بیش از پیش نمایش میداد .
مرتب او را میدیدم که با آن شورت آلبالویی احمقانه در خیابان میگل بالا و پایین میدود و با عزمیجزم از نگاه کردن به همه خودداری میکند .
هت ترس برش داشته بود .
گفت: « نباید به مردی که زندان رفته اجازۀ بوکس بازی بدهند»
یک مرد انگلیسی روزی به ترینیداد آمد و روزنامه ها برای مصاحبه با او از هم سبقت گرفتند . این مرد گفت که مشت زن و قهرمان نیروی هوایی سلطنتی است . صبح روز بعد عکسش در روزنامه ها چاپ شد .
دو روز بعد عکس دیگری از او به چاپ رسید . این بار شورت سیاه پوشیده بود و با دستکشهای بوکس یکراست به طرف عکاس میآمد .
عنوان مطلب این بود: « چه کسی با این مرد میجنگد؟»
همۀ ترینیداد جواب داد: « بیگ فوت با این مرد میجنگد»
بیگ فوت که موافقت کرد، هیجان عمومیبالا گرفت . خیابان میگل نقل مجالس بود و همه حتی هت از شادی در پوست خود نمیگنجیدند . هت گفت: « میدانم این حرف احمقانه است، اما امیدوارم بیگ فوت بزندش» و در محله دوره افتاد کسانی که پولی برای دور ریختن داشتند شرط بندی کرد .
آن شب با قدرت تمام در استادیوم حاضر شدیم .
هت دیوانه وار این ور و آن ور میرفت و اسکناس بیست لاری را در دست تکان میداد و فریاد میزد: «بیست به پنج، بیگ فوت او را میزند»
من با بویی شش سنت شرط بستم که بیگ فوت ببازد .
در واقع وقتی بیگ فوت آمد توی رینگ و بی آنکه به کسی نگاه کند با تحقیر بنا کرد به رقص، همه مان خوشحال شدیم .
هت فریاد زد: « مرد یعنی این!»
تاب دیدن مشت بازی را نداشتم . تمام مدت تنها زن میان جمعیت را تماشا کردم . آمریکایی یا کانادایی بود و مدام بادام زمینی میلنباند . چنان موبور بود که موهایش به کاه میمانست . هروقت ضربهای ردوبدل میشد جمعیت میغرید، و زن لبهایش را چنان گاز میگرفت که انگار خودش ضربه خورده است، بعد با عصبانیت به بادام زمینیها گاز میزد . هیچ وقت فریاد نمیزد، بلند نمیشد، یا دست تکان نمیداد . از آن زن بدم آمد .
غریو جمعیت بلندتر و مداوم تر شد .
میشنیدم هت فریاد میزند: « یاالله، بیگ فوت، بزنش، بزنش مرد» بعد که ترس در صدایش موج میزد : «پدرت را به خاطر بیاور»
اما صدای هت فروکش کرد .
بیگ فوت بازی را با امتیاز باخته بود .
هت سر پنج دقیقه صد دلار پرداخت .
گفت : «مجبورم گاو قهوه ای ـ سفیدم را بفروشم، همان که از جرج خریدم»
ادوارد گفت: « کار خداست»
بویی به من گفت: « شش سنت تو را فردا میدهم»
گفتم: « شش سنت فردا؟ مگر فکر میکنی من چی هستم؟ ملیونر؟ ببین بابا، پول را همین حالا بهم بده، میشنوی ؟»
پول را داد .
اما جمعیت قاه قاه میخندید .
به رینگ نگاه کردم .
بیگ فوت گریه میکرد . شده بود مثل پسر بچه ها و هرچه بیشتر گریه میکرد صدایش بلندتر میشد و طنینش دردناکتر بود .
رازی که من نگهداشته بودم حالا جلو چشم همه عیان بود .
هت گفت: « برای چی گریه میکند؟» و زد زیر خنده .
انگار موضوع گاو را فراموش کرده بود . گفت: « خب، خب . این مرد را تماشا کن، اهه!»
همۀ اهالی خیابان میگل به بیگ فوت خندیدند .
همه جز من . چون گرچه او مرد گنده بود و من پسر بچه، از احساسش خبر داشتم . با خود گفتم کاش هیچ وقت شش سنت را با بویی شرط نمیبستم .
روزنامه های روز بعد نوشتند: مشت زن در رینگ میگرید .
همۀ ترینیداد فکر میکرد که بیگ فوت لوده باز هم دست به یک کار بامزه زده است .
اما ما میدانستیم حقیقت جز این است .
بیگ فوت از خیابان میگل رفت، و آخرین خبری که از او شنیدم این بود که در معدن سنگی در لاونتیل کار میکند .
شش ماه بعد رسوایی کوچکی همۀ ترینیداد را درنوردید و همه را واداشت احساس حماقت کنند .
معلوم شد که قهرمان نیروی هوایی سلطنتی هرگز در نیروی هوایی نبوده و در مقام مشت زنی نیز گمنام بوده است .
هت گفت: « خب، از جایی مثل اینجا چه توقعی دارید؟»
وی. اس. نایپل
V.S. Naipaul
Sir Vidiadhar Surajprasad Naipaul
برگردان: مهدی غبرائی
برگرفته از کتاب خیابان میگل