Fardad Fariba

صفحه شخصی فرداد فریبا

Fardad Fariba

صفحه شخصی فرداد فریبا

ببر مردم شناس اثر جیمز تربر

یکی بود یکی نبود. در روزگاران قدیم ببری از باغ‌وحش امریکا گریخت و به جنگل بازگشت. در دوران اسارت بسیاری از عادات آدمیان را آموخته بود و با خود فکر کرد خوب است آن رسوم را در جنگل به کار بَرَد.
اولین روزی که به منزل رسید یوز‌پلنگی را ملاقات کرد و به او گفت: «صحیح نیست که من و تو برای قوت‌مان به شکار رویم. حیوانات دیگر را وا می‌داریم که غذای‌مان را برایمان تهیه ببینند.»  یوز‌پلنگ پرسید: «چگونه این کار را می‌توانیم انجام دهیم؟»
ببر گفت: «خیلی ساده است به آنها می‌گوییم که من و تو با هم مشت‌بازی خواهیم کرد و برای تماشای این مسابقه بایستی هر کدام از جانوران گراز وحشی تازه‌کشته‌ای با خود بیاورند. بعد من و تو بدون این‌که آزاری به هم رسانیم به سرو کول یکدیگر می‌پریم و بعد خواهی گفت که استخوان پنجه‌ات در روند دوم شکست و من ادعا خواهم کرد که استخوان پنجه‌ام در روند اول شکست. پس از آن هم مسابقه‌ی بعد‌مان را اعلان می‌کنیم و آنها بایستی دو‌باره گراز وحشی همراه بیاورند.»
یوز‌پلنگ گفت: «تصور نمی‌کنم کارگر بیفتد.»
ببر گفت: «چرا، حتما مؤثراست. تو به همه بگو تو برنده خواهی بود، چون من مشتزن بی‌تجربه‌ای هستم و من به همه می گویم حتما من بازنده نیستم، زیرا تو مشتزن بی‌تجربه‌ای هستی و همه آرزو می‌کنند که تماشاگر چنین جنگی باشند.»
به این ترتیب یوز‌پلنگ به همه گفت که برنده‌ی مسلم است چون ببر مشتزن بی‌تجربه‌ای است و ببر به همه گفت که مسلما بازنده نیست چون یوز‌پلنگ مشتزن خامی است. شب مسابقه فرا‌ رسید. ببر و یوز‌پلنگ به شکار نرفته بودند و خیلی گرسنه بودند، می‌خواستند هرچه زودتر مسابقه به اتمام رسد و گراز‌های وحشی تازه شکارشده را که جانوران بایستی همراه داشته باشند بخورند. اما در ساعت موعود هیچکس نیامد.
روباهی گفته بود: «من این قضیه را این‌طور تجزیه و تحلیل می‌کنم: اگر یوز‌پلنگ برنده‌ی مسلم است و ببر مسلما بازنده نیست پس مساوی خواهند شد و چنین مسابقه‌ای بسیار خسته‌کننده است. مخصوصا وقتی طرفین مسابقه مشتزن‌های خام و بی‌تجربه‌ای هستند.» جانوران دیگر این منطق را پذیرفتند و به گود نزدیک نشدند. وقنی شب به نیمه رسید و مشهود گشت که حیوانات نخواهند آمد و گرازی برای خوردن نخواهد بود ببر و یوز‌پلنگ به جان یکدیگر افتادند وهر دو آنچنان مجروح گشتند و آنچنان از پا در افتادند که یک جفت گراز وحشی که از آن حوالی می‌گذشتند به آنها حمله‌ور شدند و به سادگی آنها را کشتند.

 

جیمز تربر

James Thurber

مترجم : مهشید امیرشاهی

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد