اینجا در همسایگی خود دوستی دارم. مردی بور و چاق، که صندلیاش را
زمستان و تابستان چفت پنجره میگذارد. جوانتر از سن و سالش به نظر میآید،
چهرهی کنجکاوش گاهی وقتها حالتی بچهگانه به خود میگیرد. اما روزهایی
هم هست که پیر مینماید و دقیقهها مثل سالی بر او میگذرد و یکهو پیری
فرتوت میشود و چشمهای بیفروغش تقریبا از زندگی خالی است. خیلی وقت است
با هم آشناییم. اوایل فقط همدیگر را میدیدیم. بعدها بیاختیار تبسمی بر
لبهایمان نقش میبست. یک سال آزگار فقط سلام و علیکی بههم میکردیم و
یادم نمیآید از کی شروع کردیم به صحبت کردن و از اینجا و آنجا و باب
دوستیمان باز شد. یکبار که از کنارش رد میشدم پنجرهاش رو به پاییز آرام و
شاعرانه باز بود، با صدای بلند گفت:
«روز بخیر! مدتی است شما را ندیدهام.»
مثل همیشه کنار پنجرهاش رفتم و در حال راه رفتن گفتم:
«سلام اوالد! رفته بودم سفر.»
با چشمهای بیقرارش پرسید:
«کجا بودید؟»
«روسیه!»
بعد بهصندلی تکیه داد و گفت:
«اوه، این همه دور. این روسیه چطور سرزمینی است؟ پهناور است، نه؟»
گفتم:
«بله، پهناور است و بهعلاوه…»
اوالد تبسمی کرد و سرخ شد.
«سوالم احمقانه بود؟»
«نه، اوالد، برعکس به جا هم بود. وقتی شما میپرسید چه سرزمینی است، خیلی
چیزها به دهنم میرسد. مثلا این که روسیه با کجا هم مرز است.»
دوستم دوید میان حرفم و گفت:
«در شرق است؟»
من به فکر فرو رفتم و گفتم:
«نه.»
دوست چلاقم با کنجکاوی پرسید:
«در شمال؟»
یکهو به فکرم رسید که بگویم:
«ببینید! نقشههای جغرافی مردم را گمراه میکنند. در نقشهها همه چیز مسطح و
صاف است و وقتی چهار جهت اصلی را نشان میدهند، خیال میکنند همه چیز را
گفتهاند. اما یک سرزمین که اطلس جغرافیایی نیست. کوهها و درههایی دارد
که آنها هم جایی وصلاند و پستی و بلندیهایی دارند.»
دوستم به فکر فرو رفت و گفت:
«آها، حق با شماست. روسیه از دو طرف با کجا هم مرز است؟»
یکهو قیافهی دوست ناخوشم مثل بچهها شد.
گفتم:
«میدانید که…»
«با خدا هم مرز است؟»
من در تأیید حرفش گفتم:
«بله، باخدا!»
دوستم طوری سرش را تکان داد که انگار حرفم را فهمیده است. بعد هم آثاری از تردید بر چهرهاش نقش بست.
«مگر خدا کشور است؟»
در جوابش گفتم:
«گمان نمیکنم، ولی در زبانهای ابتدایی خیلی از چیزها یک نام دارند. در آن
جاها گاهی یک امپراتوری، خدا نام دارد و کسی را که بر آن حکم میراند، هم
خدا مینامند. اقوام ابتدایی، اغلب بین سرزمین خود و پادشاهشان هیچ تمایزی
قائل نمیشوند. هر دو بزرگ و مهرباناند، هراسناک و مقتدر.»
مرد کنار پنجره به آرامی گفت:
«میفهمم. ولی در روسیه مردم میدانند که با خدا همسایهاند؟»
«آدم در همهی لحظات این را میفهمد. تأثیر خداوند بسیار قوی است. چیزهای
زیادی از اروپا میآورند، که همین که به مرز میرسد تبدیل به سنگ میشود.
در میانشان سنگهای قیمتی هم هست، ولی این مورد آخر فقط برای اغنیاست؛
برای طبقهی به اصطلاح «ممتاز». از امپراتوری دیگری نان وارد میشود، که
قوت لایموت مردم است.»
«پس مردم آنجا وضع شان خوب است؟»
با تردید گفتم:
«نه خیر! این طورها هم نیست. وارداتی که از طرف خدا میآید برای خودش حساب و کتابی دارد.»
سعی کردم او را از این فکرها در بیاوردم.
«ولی مردم خیلی از شعائر این همسایهی پهناور را پذیرفتهاند. مثلا همهی
گذشتهی آیینیاش را. مردم با تزار طوری حرف میزنند که انگار خداست.»
«که اینطور! پس به او نمیگویند: عالی جناب!»
«نه، هر دو را پدر عزیز خطاب میکنند.»
«و جلو هر دو زانو میزنند.»
«همه جلو هر دو به خاک میافتند؛ پیشانی بر زمین میسایند، میگریند و
میگویند: من گناهکارم، پدر عزیز مراببخش! آلمانیهایی که این کارها را
میبینند، ادعا میکنند که این کارشان بردگی خفتبار است. ولی من در این
مورد طور دیگری فکر میکنم. زانو زدن یعنی چه؟ یعنی ابراز هراس و احترام
باطنی. آلمانیها معتقدند برای اینکار فقط کافی است کلاهت را از سر
برداری. سلام و تعظیم هم مطمئنا بیان همین حالتهاست، حرکتهایی کوتاه و
مختصر: در سرزمینهایی آنقدر کوچک که کسی نمیتوانست خود را روی زمین
بیندازد. ولی این حرکتهای کوتاه و مختصر بهزودی مکانیکی شد، بدون اینکه
کسی از معنای آن چیزی بداند. از این رو خوب است در آن جایی که هنوز وقت و
زمان برای این کار هست، حرکتها را توضیح بدهند، در قالب کلمهای بسیار
زیبا و مهم: یعنی بیم و احترام باطنی.»
دوست چلاقم آه کشید:
«بله، اگر میتوانستم، من هم زانو میزدم.»
بعد از مکثی کوتاه ادامه دادم:
«ولی در روسیه خیلی چیزهای دیگر هم از سوی خدا وارد میشود. مردم احساس
میکنند هر چیز نویی را او میفرستد. لباس، غدا، هر نوع فضیلت و حتا هر
گناهی از ارادهی او سرچشمه میگیرد. اوست که فرمان میدهد، پیش از آن که
از چیزی استفاده کنند یا مرتکب کاری بشوند.»
مرد ناخوش، ترسان به من نگاه کرد.
من هم برای اینکه خاطرش را آسوده کنم بلافاصله گفتم:
«این فقط یک افسانه است که دارم برایتان نقل میکنم. به اصطلاح یک Bylina
که به آلمانی ترجمه شده است. میخواهم به اختصار محتوای آن را برایتان
تعریف کنم. عنوان آن “خیانت چگونه به روسیه راه یافت” است.»
من به پنجره تکیه کردم و مرد افلیج چشمهایش را بست؛ کاری که همیشه موقع شروع داستان میکرد.
روزگاری تزار ایوان مخوف تصمیم گرفت از فرمانروایان همسایهاش خراج بگیرد و
دستور داد، در صورتی که دوازده کیسهی طلا به مسکو (شهر سفید) نفرستند، با
آنها جنگ سختی بکند. پادشاهان همسایه پس از رایزنی پیغام دادند که اگر
پاسخ سه معمای ما را بدهی خواستهات را بر آورده میکنیم. در روز موعود که
ما آن را مشخص میکنیم، به شرق جانب کوه سفید روانه شو و پاسخ سه معمای ما
را بگو. اگر پاسخهایت درست باشند، دوازده کیسهی طلا و جواهری را که از ما
خواستهای به تو میدهیم.
تزار ایوان واسیلیهویچ، اول به فکر فرورفت، ولی ناقوسهای متعدد مسکو، شهر
سفیدش، حواس او را از موضوع پرت کرد. آنگاه حکیمیان و رایزنانش را
فراخواند و گفت: هر کس در جواب معماها در بماند، دستور میدهد او را به
میدان سرخ، جلو کلیسای واسیلی ببرند و گردن بزنند.
آن قدر حکیمان را گردن زد که زمان موعود فرا رسید و او راهی نداشت جز این
که عازم شرق بشود و پای آن کوه سفید برود که پادشاهان منتظرش بودند. جواب
هیچکدام از معماها را نیافته بود. ولی از آنجا که راه کوه سفید دور بود،
امکان اینکه در راه به فرزانهای بربخورد و از او یاری بخواهد نیز منتفی
نبود. چون در آن گیرودار بسیاری از فرزانگان از ترس این که مبادا امیران
ولایات بنا به عادت همیشگی سرشان را به جرم کم دانشی از تنشان جدا کنند، در
گوشه و کنار متواری بودند. هیچکدام از آنها را در بین راه ندید. ولی صبح
یکی از روزها چشمش به دهقانی پیر با محاسنی بلند افتاد که مشغول ساختن
کلیسایی بود. چوبهای اسکلت بندی را تراشیده و نصب کرده بود و داشت
پارههای ریز آن را درست میکرد. نکتهی عجیب در کار او این بود که بهجای
اینکه همه را یکجا توی خفتان بریزد، ببرد و روی اسکلت تعبیه کند، یکی یکی
بالا میبرد و دوباره پایین میآمد و مدام این کار را تکرار میکرد. او
ناچار بود آرام آرام کار کند و همهی چهارصد تیرک کوچک را یکی یکی در جای
خودش بگذارد. تزار به همین خاطر تاب و توانش را از کف داد و داد زد:
«احمق خرفت! (در روسیه اغلب دهقانان را این طور صدا میزنند) بهتر نیست
چوبها را یکجا جمع بکنی و یکدفعه آنها را بالای سقف ببری. اینطور کارت
خیلی سادهتر میشود.»
دهقان که در این لحظه از سقف پایین آمده بود، ایستاد. دستهایش را سایبان چشمش کرد و در جواب تزار گفت:
«کار هر کسی را به خودش واگذار کن، تزار ایوان واسیلیهویچ! در ضمن، حال که
داری از این جا رد میشوی بگذار جواب آن سه معمایی را که باید در شرق پای
کوه سفید، که فاصلهی چندانی تا آن نمانده است، بدهی، به تو بگویم.»
او با تیزهوشی جواب هر سه معما را به تزار گفت.
تزار از شدت تعجب یادش رفت از او سپاسگزاری کند. سرانجام پرسید:
«در ازای این خدمتت چه پاداشی میخواهی؟»
دهقان در حالیکه یکی از چوبها را در دست داشت و بطرف نردبان میرفت،گفت:
«هیچی!»
تزار گفت:
«بایست! اینطوری که نمیشود، باید چیزی از من بخواهی.»
«خب –پدربزرگوار- حالا که اینطور است، دستور بده یک کیسه از آن دوازده کیسه
طلایی را که در شرق از پادشاهان همسایه میگیری، به من بدهند!»
تزار به علامت تأیید سری تکان داد و گفت:
«باشد، یک کیسه از آن را بهتو میدهم.»
بعد هم به سرعت برق از آنجا رفت تا مبادا جواب معماها را فراموش کند.
بعدها که تزار با دوازده کیسه طلا از شرق برگشت، در مسکو در قصر را به روی خودش بست و با خود خلوت کرد.
جواهرات را از کیسهها در آورد و کوهی از جواهر در وسط تالار درست کرد.
تالار در سایهی جواهرات گم شده بود. تزار فراموشکار همهی دوازده کیسه را
خالی کرد. بعد یاد قولی که به دهقان داده بود افتاد. تصمیم گرفت کیسهای
از آنها بردارد، ولی دلش نیامد، از آن کوه طلا چیزی کم شود. شبانگاه به
حیاط قصر آمد؛ سه چهارم یکی از کیسهها را با ماسهء نرم پر کرد، آرام به
قصر برگشت، باقی ماندهی کیسه را با طلا پر کرد و صبح روز بعد با یکی از
پیکهایش آنرا برای دهقان پیر که در گوشهای پرت و دور افتاده از روسیه،
کلیسا میساخت، فرستاد. همینکه دهقان چشمش به پیک افتاد، از بام کلیسایی
که هنوز خیلی مانده بود تمام شود، پایین آمد و فریاد زد:
«دوست من نزدیکتر نیا! با همان کیسهای که سه چهارم آن ماسه و کمتر از یک
چهارمش طلاست، از همان راهی که آمدهای برگرد! من لازمش ندارم. به سرورت
بگو تاکنون پای خیانت به روسیه باز نشده بود. ولی از این به بعد هیچکس به
هیچکس اعتماد نخواهد کرد و تقصیر اینکار به گردن اوست. چون حالا دیگر خودش
راه و چاه خیانت را به همه نشان داد و قرنها بعد این کار او در سراسر
روسیه پیروان بیشمار خواهد یافت. من نیازی به طلا ندارم. من بدون طلا
زندگی میکنم. من از او طلا نمیخواستم، بلکه خواستهام حقیقت و صداقت بود.
ولی او مرا فریفت. به سرورت، ایوان مخوف، تزار ایوان واسیلیهویچ که در
شهر سفیدش، در مسکو، با طینت بد در جامه زربفتش، جلوس کرده است؛ همهی این
حرفها را بگو!»
هنوز پیک چند قدمی با تاخت نرفته بود که رو برگرداند، اما اثری از دهقان و
کلیسایش نبود. از تیرچههای روی هم انباشته هم خبری نبود. تا چشم کار
میکرد زمین خالی و مسطح پیش رویش بود. سوار، هراسان راه مسکو را در پیش
گرفت. نقس نفس زنان خود را به تزار رساند و با زبانی که از ترس، بند آمده
بود، تقریبا همهی ماجرا را برایش حکایت کرد و با زبان بیزبانی گفت که
دهقان مذکور، جز خداوند کس دیگری نبوده است.
دوستم بعد از این که حکایتم تمام شد، آرام گفت:
«آیا واقعا پیک، درست میگفت؟»
گفتم:
«شاید! ولی میدانید که مردم… متعصب و خرافاتی هستند… خب اوالد، من باید بروم.»
مرد چلاق گفت:
«متأسفم. بازهم میآیید برایم قصه تعریف کنید؟»
«با کمال میل! ولی یک شرط دارم.»
اوالد با تعجب گفت:
«چه شرطی؟»
گفتم:
«شرطم این است که قصه را از سر تا ته برای بچههای همسایه تعریف کنید.»
«آخر، این روزها بچهها به ندرت پیشم می آیند.»
من به او دلداری دادم و گفتم:
«به هر حال میآیند. شاید این اواخر حوصله نداشتهاید برایشان قصه بگویید.
شاید هم قصه یا قصههای دندانگیری در چنته نداشتهاید. باور میکنید وقتی
کسی یک قصهی واقعی و درست و حسابی بلد است، نمیتواند آن را مخفی کند؟ قصه
را به ذهن بسپارید، خیلی زود پخش میشود، به خصوص بین بچهها! به امید
دیدار!»
بعد از آن از پیش دوستم رفتم. درست در همان روز قصه به گوش بچهها رسید.
راینر ماریا ریلکه
Rainer Maria Rilke
مترجم: علی عبداللهی