و دیگر چه؟ کودکی در کالسکه بیحرکت. تپل و سبزهرو بود و دملی گنده بر
پیشانی داشت. پیدا بود دمل در حال خوب شدن پوست میاندازد و درد نمیکند.
کودک با دهان باز خواب بود و در بوی یدوفرم، سیب زمینی سرخ کرده و ترس دَم
میزد. درست به همین سادگی. اصل کار زنده ماندن بود. بله، اصل کار همین
بود.
مـن از خوابیدن کنار پنجرهی باز دست بردار نیستم. ترامواها زنگزنان با
هیاهو از میان اتاقم میگذرند. از روی من میگذرند. دری بههم میخورد.
جایی جام پنجرهای جرینگ میریزد؛ غشغش تکههای گنده و کرکر خرده
ریزههایش را میشنوم. بعد ناگهان صدای گنگ و خفهای از سوی دیگر، از توی
خانه. کسی از پلهها بالا میآید. میآید و میآید. آنجاست، خیلی وقت است
آنجاست، آنگاه میرود. و باز خیابان. دختری جیغ میکشد: «آه! ته توآ، ژونو
ووپلو» تراموایی هیجانزده از راه میرسد، سپس میگذرد، از روی همه چیز
میگذرد. کسی فریاد میکشد. مردم میدوند و از هم جلو میزنند سگی پارس
میکند. چه آرامشی: سگ. دمدمای صبح حتی خروسی میخواند، و این آسایش
بیکرانه است. یعد یکباره خوابم میبرد.
این از سروصدا. اما اینجا چیز ترسناکتری هم هست: سکوت. به گمانم گاه در
آتشسوزیهای بزرگ، چنین لحظهی پرتنشی رخ میدهد: آبفشانها بند
میآیند، آتشنشانها دیگر از نردبانها بالا نمیروند، و کسی از جا
نمیجنبد. قرنیزی دودزده بیصدا بر فراز سرکج میشود و دیواری بلند، که
پشتش آتش زبانه میکشد، بیصدا شکم میدهد. همه گردن کشیده با چهرههایی
پرچین منتظر فروپاشی وحشتناکند. اینجا، سکوت، همان حال را دارد.
دیدن را یاد میگیرم. نمیدانم چرا، اما همه چیز ژرفتر در من رسوخ میکند و
دیگر آنجا که همیشه باز میایستد، نمیماند. ضمیری دارم که از آن بیخبر
بودم. حالا همهچیز بدانجا میرود. آنجا چه پیش میآید، نمیدانم.
امروز که نامه مینوشتم، به فکرم رسیده تازه سه هفته اینجا هستم. جای
دیگر، مثلا ییلاق، سه هفته، یک روز به نظر میرسد؛ اما اینجا انگار یک سال
گذشته است. دیگر نامه هم نمیخواهم بنویسم چه فایده دارد به کسی بگویم که
دارم آدم دیگری میشوم؟ اگر آدم دیگری بشوم، پس دیگر کسی که بودم نیستم؛ و
اگر چیزی جز آنچه بودم هستم، روشن است که دیگر آشنایی ندارم. پس برای
غریبهها، برای آنها که مرا نمیشناسند، چه بسا نمیتوانم چیزی بنویسم.
پـیشتر از این حرف را زدهام؟ دیدن را یاد میگیرم. بله، تازه شروع
کردهام. هنوز خوب پیش نمیرود. اما میخواهم از وقتم بیشتر استفاده کنم.
برای نمونه تا کنون نمیدانستم چند صورت هست. آدمها زیادند، اما صورتها
خیلی زیادترند، چون هر کس چند صورت دارد. برخی، سالهای سال تنها یک صورت
دارند که طبعا فرسوده و چرک میشود، چین و چروک بر میدارد، و همچون دستکشی
که در سفر به دست کرده باشند کش میآید. این دسته، صرفهجو و سادهاند،
صورت خود را تغییر نمیدهند و حتی تمیزش هم نمیکنند. میگویند همین صورت
خوب است، و کیست که خلافش را اثبات کند؟ اما از آنجا که چند صورت دارند،
این سوال پیش میآید که با بقیه چه میکنند؟ ذخیرهاش میکنند. به درد
بچههاشان میخورد. اما گاهی هم پیش میآید که سگهاشان با همان صورتها
بیرون میروند. و چرا نروند؟ صورت، صورت است دیگر.
کسانی هم صورتهاشان را یکی پس از دیگری میپوشند و در میآورند و کهنه
میکنند. اولش انگار تا بخواهی صورت دارند، اما پا به چهل سالگی که
میگذارند نوبت آخری میرسد. این دیگر غم انگیز است. آنان هوای صورتهاشان
را ندارند، آخرین صورتشان هفت روز بیشتر دوام نمیآورد. سوراخ سوراخ میشود
و جابهجا به نازکی کاغذ است. سپس، لایه زیرین، ناصورت، نم نم پیدا
میشود و آنها با آن میروند و میآیند.
اما آن زن، آن زن؛ یکسره در خود مچاله شده، بر دستهایش فرو افتاده بود.
کنج خیابان نتردام دشان بود. همین که دیدمش، پا سست کردم. وقتی بینوایی
غرق فکر و خیال باشد، نباید مزاحمش شد. شاید سرانجام چیزی را که به فکرش
میرسد، بیاید.
خیابان بسیار خلوت بود، خلوتی ملالانگیز؛ چنانکه گامهایم را از زیر
پاهایم میقاپید و تلغ تلغ، انگار با کفش چوبی، به این سو و آن سو میبرد.
زن یکه خورد و چنان به سرعت و شدت از خود رها شد که صورتش میان دو دستش
ماند. صورت را توی دستهایش دیدم، آن شکل تو خالی را. به قیمت تلاشی باور
نکردنی توانستم تنها به دستها نگاه کنم، نه به چیزی که از آن کنده شده بود.
با دیدن صورتی از درون به خودم لرزیدم، اما از پوست کنده بیصورت بسی
بیشتر میترسیدم.
مـی ترسم. کسی که بترسد، باید در برابر ترس دست به کاری بزند. بیمار شدن در
اینجا مصیبتی است و اگر یکی به فکر بیفتد که مرا ببرد به هتل دیو، بی شک
آنجا میمیرم. هتلی دلپسند است، با مراجعان بسیار. کمتر میتوان نمای
کلیسای جامع پاریس را تماشا کرد و از خطر تصادف با یکی از وسایل نقلیه
بیشماری که با سرعت تمام از فضای باز جلو آن میگذرند در امان ماند. آنها
ترامواهای کوچکی هستند که یکریز زنگ میزنند، و اگر بینوایی رو به مرگ به
سرش بزند که یکراست به مسافرخانهی الهی برود، حتی شخص دوک ساگان هم ناچار
باید کالسکهاش را نگه دارد. آدمهای رو به مرگ یکدندهاند و هنگامی که
مادام لوگران، سمسار خیابان مارتیر، به سوی میدان اصلی سیته میراند، پاریس
از حرکت باز میماند. لازم به یادآوری است که این کالسکههای کوچک شیطانی
پنجرههایی با شیشههای مات دارند که حس کنجکاوی آدم را برمیانگیزد و
میتوان پشت آنها با شکوهترین سکرات موت را مجسم کرد؛ برای این کار نیروی
تخیل دربانی کفایت میکند. اگر کسی تخیل قویتری داشته باشد و مهارش را
رها کند، هیچ چیز جلو دارش نیست. اما من کالسکههای روباز هم دیدهام،
کالسکههای کرایهای با کروک عقب زده که کرایه معمولی میگرفتند: دو فرانک
برای ساعت احتضار.
این هتل عالی بسیار قدیمی است. حتی در عهد شاه کلوویس، مردم روی برخی
تختخوابهایش میمردند. حالا بر 559 تخت میمیرند درست همچون کارخانه. اگر
تولید بسیار زیاد باشد، دیگر مرگ یک تن به چیزی گرفته نمیشود؛ اما این
اهمیت ندارد. چیزی که مهم است کمیت است. این روزها چه کسی برای مرگ تمام
عیار ارزش قایل است؟ هیچکس. حتی پولدارها، که هر چه باشد از عهده مرگی
آبرومند بر میآیند، انگار دیگر به فکر این چیزها نیستند؛ آرزوی داشتن مرگی
از آن خود روز به روز کمیابتر میشود. کمی دیگر که بگذرد، مثل زندگی خوش
کمیاب میشود. خدایا، همه چیز دم دست است. از راه میرسی، زندگی را
مییابی، حاضر و آماده، تنها باید آن را زیب تن کنی. میخواهی بروی یا
ناچاری بروی: به هر رو زحمتی ندارد: بفرمایید قربان، این هم مرگ حضرت عالی.
هر جور که مرگ برسد، میمیری؛ به مرگی میمیری که با بیماریات هماهنگ
است. (چون از وقتی که بیماریها را شناختی، این را هم دریافتی که پایانهای
گوناگون مرگبار، به بیماریها وابسته است نه به اشخاص، به بیان دیگر از
دست بیمار کاری ساخته نیست.)
در آسایشگاهها که مردم آن همه مشتاقانه و سپاسگزار پزشکها و پرستاران
میمیرند، از مرگی در خور آن نهاد برخوردارند. بسیاری چنین مرگی را
میپسندند. اما کسی که در خانه میمیرد، طبیعی است که مرگ محترمانهی اشراف
را برگزیند، مرگی که سرآغاز تشییع جنازه درجه یک با تمامی تشریفات خوشایند
بعدی است. بینواها بیرون میایستند و سیر تماشا میکنند. پیداست که مرگ
اینان بسی پیش پا افتاده است، بی هیچ بروبیایی. به همین خرسندند که مرگی کم
و بیش هم اندازه خود بیابند. گاهی خیلی گشاد است. فقط وقتی دور سینه تنگ
باشد یا مایهی خفگی بشود، کار دست آدم میدهد.
وقتی یاد خانه میافتم، که دیگر کسی در آن نیست، گمان میکنم پیشتر باید
جور دیگری بوده باشد. در گذشته بر آن بودند (یا شاید گمان میکردند) که هر
کس بارِ مرگی از آن خود دارد، همچون میوهای که هستهاش را. کودکان مرگی
کوچک و بزرگترها مرگی بزرگ داشتند. مرگ زنها در زهدان بود و از آن مردها
در سینههاشان. هر کس مرگ خود را داشت و همین به او منزلتی ویژه و غروری
خاموش میبخشید.
پدر بزرگم بریگه پیشکار پیر انگار مرگش را با خود به هر سو میبرد. چه مرگی
هم: دوماه تمام، و چنان پر غوغا که صدایش تا آن سرخانه اربابی میرسید.
خانهی دراز و کهنهی اربابی برای این مرگ بسیار کوچک بود؛ انگار لازم بود
اتاقهای دیگری هم بسازند، چون بدن پیشکار دم به دم بزرگتر میشد و مدام
میخواست از اتاقی به اتاق دیگر ببرندش، اگر هنوز روز تمام نشده، از اینکه
دیگر اتاقی نبود که در آن نخوابیده باشد، سخت به خشم میآمد. آنگاه خیل
پیشخدمتها و کلفتها و سگها که همیشه دور و برش بودند، ناچار میشدند با
او به طبقهی بالا، به اتاقی بروند که مادر فقیدش در آن مرده بود، و از
بیست سال پیش که او را از آن بیرون برده بودند، دست نخورده مانده بود و تا
آن زمان به کسی اجازه نداده بودند پا در آن بگذارد. اکنون خرد و کلان به
درون اتاق ریختند. پردهها را پس زدند و نور شدید بعد از ظهر تابستان به هر
چیز خجول و ترسان سرک کشید و ناشیانه در آینههایی که ناگهان در برابرش
قرار گرفتند باز تابید. کسانی هم که در اتاق بودند همینطور. دخترهای
خدمتکار از فرط کنجاوی نمیدانستند دستهاشان را چه کنند، پیشخدمتهای جوان
با دهان باز به هر چیز زل میزدند، و پیشخدمتهای مسنتر به هر گوشه سرک
میکشیدند و میکوشیدند هر چه را که دربارهی این اتاق دربسته شنیده بودند و
اینک سرانجام خود را در آن مییافتند به یاد آوردند.
اما به ویژه چنین مینمود که سگها از حضور در اتاقی که همه چیزش بو میداد
به هیجان آمدهاند. تازیهای دورگه بلند قد و باریک اندام روسی یکریز پشت
مبلهای راحت به این سو و آن سو میدویدند، با حرکتهای نرم و موزون و
گامهای بلند رقصوار در اتاق میرفتند و میآمدند، همچون سگهایی که بر
بیرق خانوادگی میکشند، روی پا بلند میشدند، پنجههای باریکشان را بر قاب
طلایی و سفید پنجره میگذاشتند و با پوزه کشیده و کنجکاو و پیشانی پس رفته
به چپ و راست حیاط نگاه میکردند. سگهای کهربایی کوچک آلمانی بر صندلی
راحت بزرگ با روکش ابریشمی نزدیک پنجره مینشستند و طوری نگاه میکردند که
انگار همه چیز مرتب است، و تولهی شکاری پشمالوی اخمویی پشت خود را به لبه
پایه مطلای میز میمالید و فنجانهای چینی سِور توی سینی نقاشی شده را به
لرزه میانداخت.
باری، آن اشیای خواب آلود منگ به بد هنگامهای گرفتار شده بودند. چه بسا از
لای کتابی که دست شتابزدهای ناشیانه بازش میکرد، گلبرگ گل سرخی پرپر
زنان میافتاد و لگدمال میشد؛ اشیای کوچک شکننده را برمیداشتند و همین که
میشکستند، آنها را بی درنگ سرجایش میگذاشتند؛ برخی چیزهای پنهان شده را
نیز یا زیر پردهها میچپاندند یا پشت توری مطلای جلو بخاری پرت میکردند.
دم به دم چیزی میافتاد؛ بر فرش صدایی خفه داشت و بر چوبفرش کف اتاق،
صدایی روشن؛ اما به هر رو میشکست و یکباره ریز ریز میشد یا بیصدا ترک
برمیداشت، چرا که این اشیای نازپرورده تاب هیچ گونه سقوطی را نداشتند.
و اگر به فکر کسی میرسید که بپرسد چه چیزی این نابودی تمام و کمال را به
اتاقی کشانده که آن همه با وسواس از آن مراقبت میشد، پاسخاش فقط یک کلمه
بود: مرگ.
مرگ کریستف دِتِلو بریگه پیشکار سلطنتی در اولسگور. چون او با شکمی باد
کرده که از اونیفورم سرمهییاش بیرون زده بود وسط اتاق دراز کشیده بود و
نمیجنبید. چشمهای او، در صورت بزرگ غریبش که دیگر برای هیچکس آشنا نبود،
بسته بود: دیگر چیزهایی را که اتفاق میافتاد نمیدید. نخست سعی کرده بودند
او را روی تخت بخوابانند، اما مقاومت کرده بود، چرا که از همان روزهای اول
شدت بیماریاش، از تخت بیزار بود. از آن گذشته تخت بسیار کوچک بود، پس
کاری نمیشد کرد جز این که روی فرش بخوابانندش؛ از رفتن به طبقهی پایین هم
خودداری میکرد.
به این ترتیب آنجا دراز کشیده بود و خیال میکردی مرده است. همینکه هوا کم
کم رو به تاریکی گذاشت، سگها یک به یک از لای در خزیدند. تنها توله سگ
شکاری پشمالو، اخم کرده کنار اربابش نشسته بود و پنجه پر پشم دستش را روی
دست گنده خاکستری کریستف دتلو گذاشته بود. بیشتر پیشخدمت ها هم بیرون اتاق،
در راهرو سفید که از اتاق روشنتر بود ایستاده بودند؛ اما آنها که در اتاق
مانده بودند، گهگاه دزدانه به تل بزرگ وسط اتاق که کم کم تاریکی آن را
میپوشاند مینگریستند و آرزو میکردند که کاش چیزی جز پوششی بزرگ روی چیزی
پوسیده نباشد.
اما چیز دیگری هم بود. صدایی بود، صدایی که هفت هفته پیش از این، هیچکس
آنرا نمیشناخت. چرا که صدای پیشکار نبود. صدای کریستف دتلو نبود، بلکه
صدای مرگ کریستف دتلو بود.
مرگ کریستف دتلو چه روزهای بسیار که در اولسگور زیسته بود و با خرد و کلان
حرف زده بود و خواسته بود ببرندش، اتاق آبی را خواسته بود، تالار کوچک را
خواسته بود، سرسرای بزرگ را خواسته بود. خواسته بود آدمها بخندند، حرف
بزنند، بازی کنند و ساکت باشند و همه اینها همزمان باشد. خواسته بود دوستان
را ببیند، زنها را ببیند و کسانی را که مرده بودند، ببیند. و خواسته بود
خودش هم بمیرد: خواسته بود. خواسته بود و فریاد زده بود.
شب که فرا میرسید، آن دسته از خانگیان که مراقبت از بیمار را به عهده
نداشتند آهنگ خواب میکردند. اما درست در آن دم، مرگ کریستف دتلو نفیر
میکشید، نفیر میکشید و نعره میزد، و میغرید، چنان کشدار و ممتد که
سگها، که نخست همراه او زوزه میکشیدند، خاموش میشدند و یارای آن
نمییافتند دراز بکشند، ترسان و لرزان بر پاهای بلند و باریکشان
میایستادند. و هنگامی که روستاییان در شب تابستانی بیکرانه و نقرهگون
دانمارک غریو مرگ را شنیدند، چنان از بستر جهیدند که انگار تندری غریده
است. لباس پوشیدند و بی آنکه حرفی بزنند دور چراغ نشستند تا همه چیز پایان
یافت . زن های پا به ماه را به دورترین اتاقها و نفوذ ناپذیرترین پستوها
بردند؛ اما آنان نیز آن صدا را شنیدند، شنیدند، انگار که از جسم خود آنان
بر میخاست و التماس کردند که اجازه یابند از جا برخیزند، و آمدند،
رنگپریده و پت و پهن، در کنار کسانی نشستند که چهرههایی در هم داشتند. و
گاوهایی که وقت زاییدنشان بود درمانده و بی یاور بودند، از شکم یکی از
آنها گوسالهای مرده را با دل و روده گاو بیرون کشیدند، چون که انگار قصد
بیرون آمدن نداشت. و همه، کار روزانهشان را بد انجام دادند و یادشان رفت
علوفه بیاورند، چون که روز را در هراس از شب به سر بردند و از بیدار خوابی
مدام و از خواب پریدنهای هراسان چنان کرخت بودند که نمیتوانستند چیزی به
خاطر بسپارند. و هنگامی که یکشنبهها همچنان به کلیسای سپید و آرام رفتند،
دعا کردند که دیگر اربابی در اولسگور نمانده باشد: زیرا که این یکی، ارباب
هولناکی بود. کشیش هم از بالای سکوی وعظ فکر و دعایشان را با صدای بلند به
زبان آورد؛ چون او هم دیگر شبها خواب نداشت و نمیتوانست از کار خدا سر
درآورد. و ناقوس که رقیب سرسختی پیدا کرده بود که سرتاسر شب میغرید، و اگر
از همهی جان فلزیاش نیز صدا در میآورد باز هم حریف او نمیشد، همین را
گفت. باری، همه همین را گفتند؛ و یکی از جوانها نیز خواب دیده بود به
عمارت اربابی رفته ارباب را با چنگک کشته است؛ و آنان چنان پریشان، از پا
افتاده و وامانده بودند که به داستان خواب او گوش دادند و ناخودآگاه
براندازش کردند تا ببینند آیا براستی از پس چنین کاری برمیآید یا نه. فکر و
ذکر همه در ناحیه چنین بود، در حالیکه تا چند هفته پیش پیشکار را دوست
داشتند و بر او دل میسوزاندند. اما با همهی این حرفها، چیزی عوض نمیشد.
مرگ کریستف دتلو که در اولسگور جا خوش کرده بود، شتابی نداشت. آمده بود که
ده هفته بماند، و ده هفته ماند. و در این مدت چنان اربابی شده بود که
کریستف دتلو بریگه به خواب هم ندیده بود. همچون سلطانی بود که از آن پس و
برای همیشه مخوف نامیده شده است.
این مرگ، مرگ آدمی استسقایی نبود. مرگ شریر شاهواری بود که پیشکار همهی
عمر در درونش داشت و از جان خود خوراکش داده بود. همهی آن غرور بیحد،
اراده و قدرت اشرافی که نتوانسته بود در زندگی آرام خود مصرف کند، به دست
مرگش افتاده بود، همان مرگی که اکنون بیپروا در اولسگور خانه کرده بود.
اگر کسی از پیشکار میخواست که به مرگ دیگری جز این بمیرد، چگونه نگاهش میکرد؟ او به مرگ سرسخت خود میمرد.
و هنگامی که به کسانی که دیدهام یا درباره آنان شنیدهام، فکر میکنم، باز
وضع از همین قرار است. همه، مرگی از آن خود داشتند. مردانی که مرگ خود را
همچون زندانی درون تختهبند تن با خود میبردند؛ زنانی که پیر و کوچک
میشدند و سپس بر تختی بزرگ، انگار بر صحنهی نمایش، در برابر همهی
خانواده، خدم و حشم و سگها، آرام و با وقاری اشرافی میمردند. حتی کودکان،
کودکان بسیار کوچک، به مرگی کودکانه نمیمردند؛ در خود مچاله میشدند و
چنان میمردند که پیشتر بودند و چنانکه بعد میشدند.
چه زیبایی وهم انگیزی به زنها میداد، زنهایی که آبستن بودند و شکم
بزرگشان، که دستهای ظریفشان به طور غریزی روی آن قرار میگرفت، دو میوه
داشت: کودک و مرگ. آیا آن لبخند مات و پرورنده در چهرهی تهی آنها از این
فکر نبود که آن دو با هم رشد میکردند؟
راینر ماریا ریلکه
Rainer Maria Rilke
مترجم: مهدی غبرائی
برگرفته از دفترهای مالده لائوریس بریگه