جورج ویلارد جوان خوشحال بود که کاری ندارد، چون آن روز تمایلی هم به کار کردن نداشت. کار هفته نامه واینزبرگ ایگل تمام شده بود و عصر چهارشنبه مجلهها را به اداره پست واینزبرگ برده بودند و برف روز پنجشنبه شروع شده بود. ساعت هشت، بعد از اینکه قطار صبح از آنجا گذشت و رفت، جورج ویلارد اسکیتهایش را در جیبش گذاشت و به طرف برکه واتروُرکز به راه افتاد، ولی اسکیت سواری نکرد. از برکه گذشت و در کوره راهی در امتداد واین کریک آن قدر رفت تا به بیشه ای از درختان پاکوتاه رسید و آنجا پای کندهای آتشی درست کرد و روی کنده نشست تا فکر کند و وقتی برف شروع به باریدن کرد و باد وزید او با عجله برخاست تا برای آتش چوبی، چیزی، دست و پا کند.
خبرنگار جوان به کیت سوویفت فکر میکرد که زمانی در مدرسه معلم او بود. شب قبل به خانه کیت سوویفت رفته بود تا کتابی را که او توصیه کرده بود بخواند از او بگیرد، و یک ساعتی با او تنها مانده بود. آن زن چهار پنج بار با صمیمیت بسیار با او صحبت کرده بود ولی او نمیتوانست بفهمد که منظور او از آن حرفها چه بود. کم کم داشت باور میکرد که زن عاشق او شده است و این فکر در عین حال هم خوشحال و هم ناراحتش میکرد.
از روی کنده بلند شد و مشغول جمع کردن چوب برای آتش شد. به اطراف نگاه کرد تا مطمئن شود که تنهاست و با صدای بلند، انگار که در حضور آن زن است، شروع به صحبت کرد. میگفت:« اوه، شما میخواین یه رازی رو با من در میون بذارین، خودتونم میدونین که سخته، اما من متوجه اون میشم. آینده اینو نشون خواهد داد. اگه صبر کنین میبینین.»
جوان بلند شد، آتش روشن را در جنگل به حال خود رها کرد و در طول گذرگاه به طرف شهر به راه افتاد. از خیابانها که میگذشت اسکیتها در جیبش جرینگ جرینگ صدا میکردند. در بخاری اتاق خود توی مهمانخانه نیوویلارد آتشی روشن کرد و روی تخت دراز کشید و افکاری شهوانی به سرش آمد و پرده را کشید، چشمهایش را بست و رو به دیوار چرخید. بالشی را در آغوش گرفت و اول به معلم مدرسه فکر کرد که با حرفهایش چیزی را در دورن او برانگیخته بود و بعد به هلن وایت، همان دختر باریک اندام شهر که مدت زمان زیادی نیمچه عشقی به او داشت.
تا ساعت نه شب برف زیادی در خیابانها بر زمین نشسته بود و سوز سرما شدیدتر شده بود. نمیشد بیرون رفت. چراغهای مغازهها خاموش بود و مردم به داخل خانههایشان خزیده بودند. قطاری که قرار بود شب از کلیولند برسد خیلی تاخیر کرده بود، البته کسی هم چشم به راه رسیدن آن نبود. تا ساعت ده همه هزار و هشتصد نفر سکنه شهر در خواب ناز بودند جز چهار نفر.
هاپ هیگینز، نگهبان شب، نیمه بیدار بود. او پایش میلنگید و همیشه عصای سنگینی با خود حمل میکرد. در شبهای تاریک فانوسی هم برمیداشت. آن شب بین ساعت نه و ده گشت خود را شروع کرد. سکندری خوران از میان تودههای برف بالا و پایین مین استریت را پیمود و درهای مغازهها را امتحان کرد. بعد در مسیر کوچهها به راه افتاد و درهای پشتی را امتحان کرد. وقتی همه درها را بسته دید با عجله از گوشه خیابان به طرف مهمانخانه نیوویلارد پیچید و در زد. قصد داشت باقی شب را کنار بخاری بنشیند. به پسری که روی تخت سفری در دفتر مهمانخانه میخوابید گفت: « تو برو بخواب. من بخاری رو روشن نیگر میدارم.»
هاپ هیگینز کنار بخاری نشست و کفشهایش را درآورد.وقتی پسر رفت بخوابد او به کارهای خودش فکر کرد. تصمیم داشت بهار که شد خانه اش را رنگ کند. در کنار بخاری نشست و مشغول حساب و کتاب هزینه رنگ و کارگر شد. این کار او را به حساب و کتابهای دیگری کشاند. نگهبان شب شصت ساله و در آستانه بازنشستگی بود. زمان جنگ داخلی سرباز بود و از بابت آن مستمری مختصری میگرفت. امیدوار بود راه جدیدی برای اداره زندگی خود بیابد و آرزو میکرد که به طور حرفه ای به پرورش راسو بپردازد. در حال حاضر چهار تا از این موجودات وحشی بدقیافه در زیرزمین خانه اش داشت که شکارچیان برای تعقیب خرگوش از آنها استفاده میکردند. در این فکر بود که: «حالا یه نر و سه تا ماده دارم. اگر خوش شانس باشم تا بهار دوازده الی پونزده تا میشن. تا یه سال دیگه میتونم تو روزنامههای ورزشی آگهی فروش راسو بدم.»
نگهبان شب روی صندلی جابه جا شد و این افکار را از ذهنش دور کرد. خوابش نمیبرد. بر اثر سالها تمرین خودش را عادت داده بود که ساعتهای طولانی شب را در حالت بیدارخوابی بنشیند. صبح روز بعد هم آن قدر سرحال به نظر میرسید که انگار حسابی خوابیده است.
علاوه برهاپ هیگینز که با خیال راحت روی صندلی در پشت بخاری جا خوش کرده بود، فقط سه نفر دیگر در واینزبرگ بیدار بودند. جورج ویلارد در دفتر واینزبرگ ایگل ظاهرا مشغول نوشتن گزارش بود ولی در واقع در همان حال و هوایی بود که صبح در کنار آتش در جنگل داشت. در برج ناقوس کلیسای پرسبیترین، پدر کرتیسهارتمن در تاریکی نشسته بود و منتظر بود تا خداوند جلوه ای از خود به او بنمایاند، و کیت سوویفت معلم مدرسه از خانه بیرون زده بود تا در آن هوای طوفانی قدم بزند.
کیت سوویفت بعد از ساعت ده، بدون تصمیم قبلی، برای قدم زدن از خانه بیرون آمد. انگار که آن مرد و آن پسر، با فکر کردن به او، او را به خیابانهای سرد و زمستانی کشانده بودند. عمه الیزابت سوویفت برای رتق و فتق کارهایش در زمینه وام و سرمایه گذاری به مرکز شهرستان رفته بود و تا روز بعد برنمیگشت. نشسته بود کتاب میخواند. ناگهان از جا پرید و بالاپوش خود را از روی رخت آویز کنار در برداشت و با عجله از خانه بیرون رفت.
در واینزبرگ کیت سوویفت سی ساله زن زیبایی به شمار نمیآمد. پوست خوبی نداشت و صورتش پر از لکهایی بود که نشان میداد بدنش چندان سالم نیست. ولی در تنهایی خود در این شب و در این خیابانهای زمستانی دوست داشتنی به نظر میرسید. پشتی صاف و شانههایی پهن داشت و چهره اش مثل چهره الهههای کوچک بالای ستونهای پارکها در شبی از شبهای کم نور تابستانی بود.
آن روز بعد از ظهر معلم مدرسه به دیدم دکتر ولینگ رفته بود تا در مورد وضع جسمانی خود با او صحبت کند. دکتر سرزنشش کرده بود و به او گفته بود که احتمال دارد شنوایی اش را از دست بدهد. بیرون زدن سوویفت در این هوای طوفانی کاری احمقانه و شاید هم خطرناک بود.
در خیابان به یاد حرفهای دکتر نبود و اگر هم آنها را به یاد میآورد باز به خانه برنمیگشت. بیرون که آمد خیلی سردش شد ولی بعد از اینکه پنج دقیقه ای راه رفت دیگر سرما اذیتش نمیکرد. اول، خیابان خودشان را تا انتها رفت، بعد دو قپانی را که جلو یک انبار علوفه بود، رد کرد و به ترونیون پایک رفت. در امتداد ترونیون پایک به طرف انبار ندوینتِرز به راه افتاد، آنجا را دور زد و به سمت شرق پیچید و به خیابانی با خانههای چوبی یک طبقه و دو طبقه رفت که به تپه گاسپل منتهی میشد و بعد به ساکررود میرفت که مسیر آن با پایین رفتن از دره ای کم عمق از مقابل مرغداری آیک اسمید میگذشت و به طرف برکه واترورکز میرفت. همان طور که پیش میرفت حال و هوای هیجانی و جسورانه ای که او را از خانه بیرون کشیده بود کمرنگ شد و بعد دوباره برگشت.
درشخصیت کیت سوویفت چیز تلخی وجود داشت، نیروی دافعه ای که همه آن را حس میکردند. در کلاس ساکت و سرد و جدی بود و در همان حال به شیوه ای غریب با همه شاگردانش رابطه ای بسیار نزدیک داشت. هر از چندگاهی انگار که چیزی تحت تاثیرش قرار داده باشد، خوشحال مینمود. همه بچهها این شادی را در او حس میکردند. مدتی دست از کار میکشیدند، تکیه میدادند و او را تماشا میکردند.
معلم دستهایش را پشت کمرش قلاب میکرد، در کلاس این طرف و آن طرف میرفت و تند و تند حرف میزد. به نظر نمیرسید که برایش مهم باشد درباره چه موضوعی حرف میزند. یک بار درباره چارلز لم با بچهها صحبت کرد و داستانهای کوچک و عجیبی را درباره زندگی خصوصی آن نویسنده مرده سرهم کرد. داستانها را طوری تعریف میکرد که انگار خودش با چارلزلم در یک خانه زندگی کرده است و تمام اسرار زندگی خصوصی او را میداند. بچهها سردرگم مانده بودند که مگر چارلزلم قبلا در واینزبرگ زندگی میکرده است.
یک بار هم درباره بن ونوتوچلینی برای بچههای صحبت کرد. بچهها این بار خنده شان گرفته بود. از این هنرمند پیر ، چه آدم لافزن، رجزخوان، دوست داشتنی و شجاعی ساخت! راجع به او داستانهای خنده داری به هم میبافت. چیزی که صدای شلیک خنده پسرها را به هوا برد یک معلم موسیقی آلمانی بود که در شهر میلان درست در بالای اتاق چلینی اتاقی اجاره کرده بود. سوگارز مک ناتس، پسر چاقی که لپهایی سرخ داشت، آن قدر خندید که سرش گیج رفت و از صندلی افتاد. کیت سوویفت هم همراه او میخندید. بعد ناگهان سرد و جدی شد.
آن شب زمستانی که کیت سوویفت در خیابانهای خلوت پوشیده از برف قدم
میزد بحرانی در زندگی اش پیش آمده بود. با اینکه هیچ کس در واینزبرگ
نمیتوانست حدس بزند، زندگی او همیشه مملو از ماجرا گذشته بود. هنوز هم
زندگی اش پرماجرا بود. هر روز، چه در حال کار کردن در مدرسه و چه هنگام قدم
زدن در خیابانها، اندوه، امید، و تمنا در درونش در حال مبارزه بودند. در
پشت ظاهر خونسردش عجیب ترین ماجراها در ذهنش اتفاق میافتاد. مردم شهر او
را پیردختری با اعتماد به نفس میدانستند و چون با لحنی تند حرف میزد و
آدمیسرسخت بود فکر میکردند فاقد آن احساسهای انسانی ای ست که زندگی
خودشان را میساخت و ویران میکرد. در واقع او پرشورترین و پراحساس ترین
موجود در میان آنها بود و در طی پنج سالی که از سفر برگشته و در واینزبرگ
معلم مدرسه شده بود بارها ناچار شده بود برای آرام کردن مبارزه ای که درونش
را به آتش میکشید، از خانه بیرون بزند و تا نیمههای شب در خیابان قدم
بزند. یک بار، در شبی که باران میبارید، او شش ساعت بیرون بود و وقتی به
خانه آمد با عمه الیزابت سوویفت دعوایشان شد. مادر با لحنی تند گفت: «خدارو
شکر که تو مرد نیستی. خیلی از دست پدرت کشیدم؛ همیشه چشم به راه اومدنش به
خونه بودم و نمیدونستم که باز چه گندی بالا آورده. من اونقدر نگرانی
کشیدن که دیگه تو نباید ملامتم کنی که چرا نمیخوام بدترین بخش شخصیت اون
تو وجود تو دوباره شکل بگیره.»
کیت سوویفت فکرهایی در مورد جورج ویلارد میکرد و این مسئله ذهنش را مشوش
کرده بود. وقتی جورج ویلارد شاگردش بود چیزی نوشته بود که کیت فکر میکرد
جرقه ای از نبوغ را در او کشف کرده است و میخواست آن جرقه را شعله ور کند.
یک روز در تابستان به دفتر واینزبرگ ایگل رفت و وقتی فهمید که پسر کار
خاصی ندارد او را همراه خود به مین استریت و محوطه بازار مکاره برد. آنجا
دوتایی روی چمنها نشستند و صحبت کردند. معلم سعی کرد او را با برخی از
مشکلاتی که یک نویسنده ممکن بود با آنها رو به رو شود، آشنا کند. به او
گفت: «تو باید زندگی را بشناسی.» صدایش از صداقتی درونی میلرزید. شانههای
جورج ویلارد را گرفت و او را به طرف خود چرخاند طوری که بتواند در
چشمهایش نگاه کند. رهگذران ممکن بود فکر کنند که آنها میخواهند همدیگر را
بغل کنند. کیت سوویفت توضیح داد: «اگر میخواهی نویسنده شوی باید دست از
بازی کردن با کلمات برداری. بهتر است فکر نوشتن را کنار بگذاری تا زمانی که
کاملا آمادگی پیدا کنی. حالا موقع زندگی کردن است. نمیخواهم بترسانمت.
اما میخواهم اهمیت کاری را که فکر میکنی داری به خاطر آن زحمت میکشی
برایت روشن کنم. تو نباید صرفا به صورت یک واژه فروش دربیایی. تو باید یاد
بگیری چیزهایی را که مردم فکر میکنند بشناسی، نه چیزهایی را که به زبان
میآورند.»
غروب روز قبل از آن شب طوفانی پنج شنبه، که پدر کرتیسهارتمن در برج ناقوس کلیسا منتظر نشسته بود تا بدن کیت سوویفت را تماشا کند، ویلارد جوان به دیدار خانم معلم رفته بود تا کتابی از او به امانت بگیرد. آنجا ماجرایی پیش آمد که این جوان را پریشان و سردرگم کرد. کتاب را زیر بغل گرفته بود و داشت آماده میشد تا آنجا را ترک کند که دوباره کیت سوویفت با صمیمیت زیاد مشغول صحبت شد. شب فرا رسید و اتاق کم نورتر و تاریک تر شد. وقتی راه افتاد که برود کیِت به نرمیاو را با نام کوچکش صدا کرد و با حرکتی آنی و بی مقدمه دست او را گرفت. از آنجایی که این خبرنگار به سرعت پا به دوران مردانگی میگذاشت جاذبه مردانه اش آمیخته با گیرایی پسرانه این زن تنها را دگرگون کرده بود. کیت سوویفت تمایلی شدید پیدا کرده بود که جورج ویلارد را وادار کند تا اهمیت زندگی را بفهمد و در آن نقشی صادقانه و صمیمانه داشته باشد. به جلو که خم شد لبهایش با گونه او تماس پیدا کرد. در همان لحظه جورج ویلارد برای اولین بار به زیبایی چشمگیر اندام او توجه کرد. هر دو خجالت کشیدند و کیت با آرام کردن احساس خود لحنی جدی و تحکم آمیز پیدا کرد. هیجان زده و با صدای بلند گفت: « چه فایده ای داره؟ ده سال دیگه میفهمیکه منظور من از این حرفا چی بوده.»
درآن شب طوفانی، وقتی کشیش در کلیسا نشسته بود و در انتظار کیت سوویفت بود، او داشت به دفتر واینزبرگ ایگل میرفت با این قصد که حرفهای دیگری را با آن جوان در میان بگذارد. بعد از کلی راه رفتن در برف، کیت سوویفت احساس تنهایی، سرما و خستگی کرد. وقتی از مین استریت میگذشت دید که نوری از پنجره چاپخانه برفها را روشن کرده، بدون فکر در را باز کرد و به داخل رفت. یک ساعتی کنار بخاری نشست و درباره زندگی حرف زد. پرشور و صمیمانه حرف میزد. وسوسه و میلی که در این برف او را از خانه بیرون کشیده بود خودش را در صحبتها نشان میداد. سر ذوق آمده بود، درست مثل زمانی که در حضور بچههای مدرسه حرف میزد. اشتیاقی عظیم به گشودن در زندگی به روی این جوان، جوانی که زمانی شاگردش بود و او فکر میکرد استعداد درک زندگی را دارد، وجودش را فراگرفته بود. شور و حرارتش چنان شدید بود که به حسی جسمانی تبدیل شد. دوباره شانههای جوان را گرفت و او را به طرف خود چرخاند. چشمهای کیت در آن نور کم برق میزد. از جای خود بلند شد و خندید، اما نه از آن خندههای جدی که عادتش بود، بلکه به طرزی غیرعادی و شک برانگیز. گفت: «دیگه باید برم. یه لحظه بیشتر بمونم هوس میکنم ببوسمت.»
ناگهان حسی از دستپاچگی و سردرگمیبر فضا حاکم شد. کیت سوویفت برگشت و به طرف در رفت. او معلم بود، ولی در عین حال زن هم بود. همان طور که به جورج ویلارد نگاه میکرد تمایل پرشور به اینکه مردی دوستش بدارد، تمایلی که قبلا هزاران بار مثل طوفانی وجودش را درنوردیده بود، وجودش را پر کرد. در روشنایی چراغ، جورج ویلارد دیگر یک پسر بچه نبود، او مردی بود آماده بازی کردن نقش مردانه.
معلم مدرسه گذاشت که جورج ویلارد او را در آغوش بگیرد. در آن دفتر کوچک و گرم، هوا ناگهان چنان سنگین شد که زن توان از کف داد. به پیشخوانی کوتاه که دم در بود تکیه داد و منتظر ماند. وقتی جورج به طرفش آمد و دستش را روی شانه زن گذاشت او برگشت و خود را رها کرد و اجازه داد سنگینی بدنش روی آن جوان بیفتد. اما جورج ویلارد بلافاصله دستپاچه تر شد. لحظه ای بدن زن را محکم به بدن خود چسباند و بعد میخکوب ماند. آن وقت بود که ضربههای دو مشت کوچک، پیاپی و محکم، بر سر و صورتش باریدن گرفت. بعد از آنکه معلم با عجله او را ترک کرد از شدت خشم بدوبیراه نثار خود میکرد و در دفتر مجله این طرف و آن طرف میرفت.
در چنین حال و هوای درهم و برهم و آشفته ای بود که پدر کرتیسهارتمن خودش را به داخل دفتر انداخت. وقتی کرتیس وارد شد جورج ویلارد فکر کرد همه مردم شهر دیوانه شده اند. کشیش مشت خونین خود را در هوا تکان داده بود و زنی را که همین لحظه ای پیش در آغوش او بوده وسیله خدا برای انتقال پیام حقیقت خوانده بود.
جورج ویلارد چراغ کنار پنجره را فوت کرد، در چاپخانه را بست و به طرف خانه به راه افتاد. در دفتر مهمانخانه از مقابلهاپ هیگینز، که غرق در رویای پرورش راسو بود، گذشت و به اتاق خودش در طبقه بالا رفت. آتش بخاری خاموش شده بود و او در سرما لباسهایش را درآورد. به داخل رختخواب که خزید ملافهها مثل لایه ای از برف خشک بود.
جورج ویلارد در رختخواب غلتی زد و در همان حالتی قرار گرفت که بعد از
ظهر همان روز بالش به بغل درازکشیده و به کیت سوویفت فکر کرده بود. حرفهای
کشیش، که به نظر او ناگهان دیوانه شده بود، در گوشش زنگ میزد. خیره به
دورتادور اتاق نگاه کرد. آزردگی ناشی از ناکامیاش که امری طبیعی بود، زایل
شد و او سعی کرد آنچه را که اتفاق افتاده بود درک کند. نمیتوانست سر در
بیاورد. بارها و بارها موضوع را در ذهنش مرور کرد. ساعتها گذشت و جورج
دیگر داشت به روز دیگری فکر میکرد که از راه میرسید. ساعت چهار صبح بود
که رواندازها را تا گردنش بالا کشید و سعی کرد بخوابد. وقتی خواب چشمانش را
بست، دستش را بلند کرد و در تاریکی کورمال کورمال دنبال چیزی گشت. خواب
آلود زیر لب گفت:«چیزی رو از دست دادم. چیزی رو که کیت سوویفت سعی میکرد
به من بگه از دست دادم.» بعد خوابید و در آن شب زمستانی در سرتاسر واینزبرگ
او آخرین نفری بود که به خواب میرفت.
فصلی از کتاب عجایب (واینزبرگ اوهایو)
شروود اندرسن
مترجم: روحی افسر
Sherwood Anderson