تمام هفته هوا خوب بود، میشد با کت بیرون آمد و همه امیدوار بودند برای آخر هفتۀ بزرگ – آخر هفتۀ بازی یِیل – هم همینطور بماند، ولی شنبه صبح، بااینکه حسابی آفتابی بود، دوباره سرد شده بود و آدم باید پالتو میپوشید. از بیست و چند مرد جوانی که درایستگاه منتظر بودند تا دوست دخترهایشان با قطار ده و پنجاه و دو دقیقه برسند، بیشتر از شش هفت نفرشان بیرون، روی سکوی روباز و سرد نایستاده بودند. بقیه بدون کلاه،اینجا و آنجای سالن انتظار گرم، در گروههای دودآلود کوچک دو و سه و چهار نفری جمع شده بودند و گپ میزدند، صداهایشان تقریبا بدون استثنا نشانی از تعصب دانشگاهی داشت، انگار هر کدامشان، وقتی در اوج صحبت صدایش بلند میشد، داشت یک بار و برای همیشه تکلیف مسألۀ به شدت بحث انگیزی را روشن میکرد، مسألهای که جهان غیر دانشگاهی خارج، شاید برای تحریک کردن آنها، قرنها سَمبلش کرده بود.
لِین کوتل با یک بارانی بُربِری که ظاهرا از تو آستری پشمیبه آن دکمه شده بود، یکی از شش هفت نفری بود که بیرون، روی سکوی روبازایستاده بودند. یا میشد گفت: هم از آنها بود و هم از آنها نبود. ده دقیقه یا بیشتر عمدا از دایرۀ مکالمات بقیۀ پسرها بیرونایستاده بود، پشتش را به قفسۀ نشریات رایگان «کریسچن ساینس» تکیه داده بود و دستهایش در جیبهای بارانیش بود. یک شال گردن کشمیر عنابی دور گردنش پیچیده بود که چنبر آن از گردنش بالا خزیده بود و تقریبا هیچ حفاظی در برابر سرما برایش به حساب نمیآمد. یک دفعه، انگار حواسش جای دیگری باشد، دست راستش را از جیب بارانیش بیرون آورد و شروع کرد به مرتب کردن شال گردن، ولی قبل ازاینکهاین کار را درست انجام دهد، تصمیمش عوض شد و همان دست را زیر بارانیش برد و یک نامه از جیب بغل کتش بیرون آورد و بلافاصله با دهان نیمه باز شروع به خواندن آن کرد.
نامه روی کاغذ آبی کمرنگی تایپ شده بود. به نظر دستمالی شده و کهنه میآمد، انگار قبلا بارها از پاکت درآورده و خوانده شده بود:
فکر میکنم سه شنبه باشد
لین عزیزم،
نمیدانم میتوانی چیزی ازاین سر در بیاوری یا نه، چون امشب سر و صدای خوابگاه مطلقا باورنکردنی است و من به سختی میتوانم صدای فکر کردن خودم را بشنوم. بنابراین اگر دیکتۀ چیزی را غلط نوشتم لطف کن و ندیده بگیر. ضمنا نصیحتت را هم به کار بستم واین اواخر خیلی به لغتنامه مراجعه میکنم. اگراین کار باعث شده سبکم خراب شود تقصیر تو است. به هر حال نامۀ قشنگت همین الان به دستم رسید و با تمام ذرات وجودم، تا حد دیوانگی و… دوستت دارم و به سختی میتوانم تا آخر هفته صبر کنم. خیلی بد شد که نشد در کرافتهاوس برایم جا پیدا کنی، ولی اگر جایی که قرار است بمانم گرم باشد و سوسک نداشته باشد و بتوانم گاه گداری، یعنی هر لحظه ببینمت، واقعا برایم مهم نیست کجا باشد.این اواخر دارم راست راستی دیوانه میشوم. نامهات را واقعا دوست داشتم، مخصوصا آن قسمت دربارۀ الیوت را. فکر میکنم کمکم همۀ شاعرها دارند از چشمم میافتند به استثنای سافو. مثل دیوانهها کارهایش را میخوانم، و لطفا، اظهار نظرهای عامیانه نکن. حتی ممکن است، اگر تصمیم بگیرم برای لیسانس ممتاز اقدام کنم و اگر بتوانم آن احمقی را که به عنوان استاد راهنما برایم تعیین کرده اند قانع کنم، پایان نامهام را دربارۀ او بگیرم. «آدنیس زیبا دارد میمیرد، سیتریا، چه باید کرد؟ بر سینههایتان بکوبید،ای دوشیزگان، و پیراهنهایتان را بر تن بدرید.» محشر نیست؟ و تازه همهاش همینطور است. دوستم داری؟ در آن نامۀ وحشتناکت یک بار هم نگفتی. وقتی آنطور ابرمرد و تودار میشوی ازت بدم میآید. البته واقعا ازت بدم نمیآید، ولی اصولا مخالف مردهای قوی و ساکت هستم. نهاینکه تو قوی نیستی، ولی میفهمیکه منظورم چیست. اینجا سر و صدا دارد خیلی زیاد میشود، به سختی میتوانم صدای فکر کردن خودم را بشنوم. به هر حال دوستت دارم و اگر بتوانم دراین دیوانه خانه یک تمبر پیدا کنم این را با پست سفارشی برایت میفرستم تا خیلی برای خواندنش وقت داشته باشی. دوستت دارم، دوستت دارم، دوستت دارم. راستی میدانی دراین یازده ماه فقط دوبار با تو رقصیدهام؟ آن دفعه در ونگارد را که آنقد مست بودی حساب نکردهام. احتمالا دارم به طرز ناامیدکنندهای خجالتی میشوم. در ضمن اگراین دفعه هم هزار نفر را با خودت بیاوری میکشمت. تا شنبه، گل من!!
با تمام عشقم
فرنی
ب. ت. بابا عکسهای اشعۀ ایکسش را از بیمارستان گرفت و خیال همه مان حسابی راحت شد. غده هست ولی بدخیم نیست. دیشب تلفنی با مامان صحبت کردم، ضمنا به تو هم سلام رساند، بنابراین خیالت میتواند از بابت آن جمعه شب راحت باشد. فکر نمیکنم حتی صدای آمدن ما را شنیده باشند.
ب. ب. ت. وقتی برای تو مینویسم خیلی کودن و احمق میشوم. چرا؟ بهت اجازه میدهم این مسأله را تجزیه و تحلیل کنی. فقط بیا این آخر هفته اوقات محشری داشته باشیم. منظورم این است که برای یک بار هم که شده، اگر امکان دارد، سعی نکن همه چیز را تا حد مرگ تجزیه و تحلیل کنی، مخصوصا من را. دوستت دارم.
فرانسیس (امضایش)
لِین حدودا تا نیمههای نامه را خوانده بود که یک جوان قوی هیکل به نام رِی سورنسون مزاحمش شد که میخواست بدانداین ریلکۀ حرامزاده حرف حسابش چیست. لین و سورنسون در کلاس ادبیات مدرن اروپایی 251 (که فقط برای دانشجوهای سال آخر و فوق لیسانس بود) با یکدیگر همکلاس بودند و برای دوشنبه مرثیۀ چهارم از «مراثی دوینی» ریلکه به آنها تکلیف شده بود. لین که سورنسون را فقط کمیمیشناخت ولی تنفر عجیب و بی چون و چرایی نسبت به قیافه و اخلاق او حس میکرد، نامهاش را کنار گذاشت و گفت: که نمیداند، ولی فکر کند بیشترش را فهمیده است. سورنسون گفت:: «خوش به حالت، آدم خوشبختی هستی!» هیچ نشاطی در صدایش نبود، انگار تنها از روی بیحوصلگی و بیقراری سر وقت لین آمده بود، نه برای هیچ نوع گفتگوی انسانی. گفت:: «یا مسیح، واقعا سرده» و یک پاکت سیگار از جیبش بیرون آورد. لین روی یقۀ کت پشم شتری سورنسون متوجه اثر ماتیکی شد که محو شده بود ولی هنوز جلب توجه میکرد. به نظر میرسید هفتهها، شاید ماههاست که لکه آنجاست، ولی لین نه سورنسون را آنقدر خوب میشناخت که این مطلب را به او بگوید و نه کوچکترین اهمیتی به آن میداد. در ضمن، قطار هم داشت میرسید. هر دو نفر یک جورهایی به چپ چپ کردند تا با لوکوموتیوی که میآمد روبهرو شوند. تقریبا در همان زمان یکدفعه درهای سالن انتظار باز شد و پسرهایی که خودشان را گرم نگه داشته بودند بیرون آمدند تا به قطار برسند. بیشترشان طوری رفتار میکردند که انگار در هر دستشان حداقل سه سیگار روشن دارند.
لین خودش وقتی قطار داشت میایستاد یک سیگار روشن کرد. بعد، مثل خیلی از آدمها که طوری رفتار میکنند انگار تصادفا گذرشان بهایستگاه افتاده، سعی کرد صورتش را از هر حالتی – که ممکن بود به سادگی، حتی شاید به زیبایی، نشان دهد دربارۀ کسی که میآید چه احساسی دارد – خالی کند.
فرنی از اولین دخترهایی بود که از قطار پیاده شد، از واگونی در دورترین نقطۀ شمالی سکو. لین بلافاصله او را دید، و فارغ از هرکاری که میخواست با صورتش بکند، بازویش که به هوا پرتاب شد حقیقت محض بود. فرنی دست او را دید و در جواب با ولخرجی برایش دست تکان داد. یک کت پوست راکن دباغی شده تنش بود، و لین که با قدمهای سریع ولی چهرۀ آرام به طرف او میرفت، با هیجانی کنترل شده پیش خودش فکر کرد روی سکو او تنها کسی است که کت فرنی را میشناسد. یادش آمد که یکبار، در یک ماشین قرضی، پس از نیم ساعت یا همین حدود بوسیدن فرنی، شروع کرده بود به بوسیدن یقۀ کتش، انگار دنبالۀ زندۀ هوس انگیزی از وجود او باشد.
«لین!» فرنی با خوشحالی به او سلام کرد، او کسی نبود که خودش را بی تفاوت نشان دهد. بازوهایش را دور بدن لین انداخت و او را بوسید. از آن بوسههای ایستگاهی بود، آنقدر خودانگیخته که برای شروع مناسب است، ولی مانع ادامه میشود، و همراه با یک جور پیشانی به هم زدن. فرنی پرسید «نامهام به دستت رسید؟» و تقریبا بلافاصله اضافه کرد «یخ زدهای، بیچاره.» چرا تو منتظر نموندی؟ نامهام به دستت رسید؟
لین در حالی که چمدان فرنی را بر میداشت گفت: «کدوم نامه؟» یک چمدان سرمهای با بندهای چرمیسفید بود، درست مثل نیم دو جین چمدان دیگر که همین الان از قطار بیرون آمده بودند.
«به دستت نرسید؟ چهارشنبه پستش کردم. وای خدا! حتی تا اداره پست…»
«آها، اون نامه. آره. همۀ وسائلت همینهاست؟ کتابه چیه؟»
فرنی سرش را پایین انداخت و به دست چپش نگاه کرد. یک کتاب کوچک جلد پارچهای سبز دستش بود. گفت: «این؟ اِ…، یه چیزی هست دیگه». در کیفش را باز کرد و کتاب را توی آن فرو کرد و همراه لین در طول سکوی طویل به طرف ایستگاه تاکسی رفت. بازویش را در بازوی لین انداخت و اگر نه همه، بیشتر حرفها را او زد. اول چیزی دربارۀ پیراهنی در چمدانش گفت: که باید اتو میشد. گفت: یک اتوی کوچولوی واقعا مامانی خریده که شکل وسائل خانههای عروسکی است، ولی یادش رفته آنرا بیاورد. گفت: فکر نمیکند بیشتر از سه نفر را در قطار میشناخته، مرتا فارر، تیپی تیبِت و النور یک چیزی، که سالها قبل، در دوران مدرسۀ شبانه روزی، در اِکستر یا چنین جایی دیده بودشان. فرنی گفت: توی قطار همه خیلی اسمیت بودند، به استثنای دو تا که بی برو برگرد تیش واسِر بودند و یکی که بی برو برگرد تیپ بنینگتون یا سارا لارنس بوده. به نظر میرسیده بنینگتون – سارا الرنس تمام مدت سفر در قطار را توی توالت بوده، مجسمه سازیی، نقاشیی چیزی میکرده، و انگار که زیر پیراهنش یک لباس چسبان پوشیده بوده. لین که داشت خیلی تند راه میرفت، گفت: ازاین که نتوانسته در کرافتهاوس برایش جا پیدا کند متأسف است – که البته فایدهای ندارد – ولی در عوض او را به خانهای زیبا و راحت خواهد برد. کوچک است، ولی تمیز است واین حرفها. گفت: که از آن خوشش خواهد آمد، و بلافاصله تصویری از یک خانۀ تخته کوب سفید مبله در ذهن فرنی تداعی شد. سه دختر که یکدیگر را نمیشناختند در یک اتاق. هر که زودتر برسد کاناپۀ قلمبه سلمبه به او میافتاد، و دو نفر دیگر یک تخت دو نفره با یک تشک واقعا عالی را با هم شریک میشوند. با اشتیاق گفت: «عالیه.» بعضی وقتها مخفی کردن بی صبری اش نسبت به جنبۀ مردانۀ بی عرضگی آدمها، و به طور خاص لین، برایش از هر کاری سختتر بود. به یاد یک شب بارانی در نیویورک افتاد، درست بعد از تئاتر، وقتی که لین، بعد از یک زیاده روی مشکوک در سخاوت کنار خیابانی، گذاشته بود آن مرد واقعا ترسناک که لباس شب تنش بود تاکسی را از چنگش دربیاورد.این به خودی خود برایش مسألهای نبود – یعنی، خدایا، چقدر وحشتناک بود که مرد باشی و مجبور باشی زیر باران تاکسی گیر بیاوری – ولی نگاه خشن و واقعا ترسناک لین را به خودش، وقتی که به پیاده رو برگشت، یادش آمد. آنوقت، در حالی که به طرز عجیبی از فکر کردن به آن موضوع ساختگی فشار کوچکی به بازوی لین وارد کرد. دوتایی توی تاکسی نشستند. چمدان سرمهای با بندهای سفید، به جلو، کنار راننده رفت.
لین گفت: «چمدون و وسائلت رو میبریم خونه، همینطور میاندازیمشون پشت در، بعدش میریم ناهار میخوریم. دارم از گشنگی میمیرم.» به جلو خم شد و به راننده آدرس داد.
تاکسی که داشت راه میافتاد فرنی گفت: «وای، چقدر خوبه که میبینمت! دلم برات تنگ شده بود.» هنوز کلمهها از دهانش درنیامده بودند که فهمید اصلا قصد گفتنشان را نداشته. دوباره، با احساس گناه، دست لین را محکم گرفت و به گرمیانگشتانش را در انگشتهای او قلاب کرد.
حدود یک ساعت بعد، آن دو سر میز نسبتا جدا افتادهای در رستورانی به نام سیکلرز در مرکز شهر نشسته بودند، جایی که شدیدا مورد علاقۀ، در درجۀ اول، اقلیت روشنفکر دانشجویان کالج بود – کم و بیش همان دانشجویانی که اگر در یِیل یا هاروارد بودند، اغلب امکان داشت دوست دخترهایشان را به روسورینی غیر از موریز یا کرونینز بکشانند. میشد گفت: سیکلرز تنها رستوران شهر بود که استیکهایش آنقدر – انگشت شست و شاره که به فاصلۀ یکاینچ از هم نگه داشته شدهاند – کلفت نبودند. سیکلرز، اسنِیلز بود. سیکلرز جایی بود که یک دانشجو و دوست دخترش یا هر دو سالاد سفارش میدادند، یا اغلب، به خاطر چاشنی سیرش، هیچ کدام نمیدادند. فرنی و لین هر دو مارتینی سفارش داده بودند. وقتی ده، پانزده دقیقه قبل، نوشیدنیها را برایشان آورده بودند، لین کمیمشروب خودش را مزه مزه کرده بود، بعد تکیه داده بود و مدت کوتاهی به اطراف اتاق نگاه کرده بود، به وضوح ازاین که (باید مطمئن بوده باشد که هیچ کس نخواهد توانست دراین حقیقت تردید کند) در مکان مناسب با یک دختر بیبروبرگرد خوشقیافه نشسته است احساس خوشحالی کرده بود – دختری که نه تنها فوقالعاده زیبا بود، بلکه از آن هم بهتر، بر خلاف همه بلوز کشمیر و دامن فلانل پوشیده بود. فرنی این نمایش کوتاه و گذرا را دیده بود و آنرا نشانۀ همان چیزی گرفته بود که بود، نه کمتر و نه بیشتر. ولی بر اساس یک قرار قدیمی و همیشگی با خودش، تصمیم گرفت برای دیدن، برای فهمیدن آن احساس گناه کند، و خودش را محکوم کرد که با قیافهای حسابی مسحور و مجذوب به سخنرانی بعدی لین گوش دهد.
لین حالا داشت مثل آدمهایی حرف میزد که حدود یک ربع دربست گفتگو را قبضه کرده و اعتقاد دارند یکدفعه اینقدر کارشان درست شده است که امکان ندارد حتی یک کلمه را پس و پیش بگویند. داشت میگفت:: «منظورماینه که، اگه بخوایم ساده بگیم، چیزی که اون کم داره رجالته. میفهمیچی میخوام بگم؟» بدون انتظار جواب به جلو، به طرف فرنی، شنوندۀ پذیرایش خم شد و آرنجهایش را دو طرف گیلاس مارتینیاش گذاشت.
فرنی گفت: «چی کم داره؟» قبل ازاینکه حرف بزند مجبور بود گلویش را صاف کند، از آخرین باری که چیزی گفته بود مدتها میگذشت.
لین مکث کرد. گفت:: «مردانگی.»
«اول چیز دیگهای گفتی.»
لین به سرعت سعی کرد دنبالۀ حرف خودش را بگیرد، گفت: «به هر حال، به اصطلاح اصل قضیه این بود، چیزی که میخواستم با ظرافت بهش برسم. منظورم اینه که، خدایا، راست راستی فکر نمیکردم هیچکی بفهمه قضیه از چه قراره، و وقتی پسش گرفتم و اون حرفای. لعنتی رو روش دیدم که شش فوت ارتفاع داشت، قسم میخورم نزدیک بود کله پا بشم.»
فرنی دوباره گلویش را صاف کرد. ظاهرا مجازات خود خواستهاش که شنوندۀ خوبی باشد کاملا مؤثر واقع شده بود. پرسید: «چرا؟»
به نظر رسید لین کمیجا خورده. «چی چرا؟»
«چرا فکر میکردی هیچکی نفهمه قضیه از چه قراره؟»
«الان بهت گفتم. همین الان داشتم میگفتم. این یارو برومن یه فلوبرشناس حسابیه. یا حداقل من فکر میکردم که هست.»
فرنی گفت: «اوه.» لبخند زد. یک جرعه از مارتینیاش نوشید. در حالی که به گیلاس نگاه میکرد گفت:: «محشره. خوبه که نسبتش مثلا بیست به یک نیست. وقتی همهاش جینه اصلا خوشم نمیآد.»
لین سر تکان داد. «به هر حال، فکر کنم مقالۀ لعنتی تو اتاقمه. اگه آخر هفتهای فرصتی پیدا شد برات میخونمش.»
«عالیه. خیلی دوست دارم بشنوم.»
لین دوباره سر تکان داد. «میخوام بگم هیچی نگفتم که بخواد اون جور دنیا رو تکون بده و ازاین حرفها.» روی صندلی جا به جا شد. «ولی – نمیدونم – فکر کنم اون تأکیدی که روی این کرده ام که چر ااین جور وسواسی مجذوب دقت کلمه بوده خیلی بد نشده. منظورم با احتساب چیزهاییه که الان میدونیم. نه فقط روانکاوی و ازاین مزخرفات، ولی مطمئنا تا حدودی ازاینها هم هست. میفهمیکه چی میخوام بگم. من اصلا طرفدار فروید واین حرفها نیستم، ولی چیزهای به خصوصی هستند که نمیشه با گفتن این که فرویدیاند – با اف بزرگ – ندیده گرفتشون و واسۀ همین بیخیالشون شد. میخوام بگم فکر میکنم تا حدودی کاملا قانع شدهام که هیچ کدوم ازاین بر و بچهها – تولستوی، داستایوسکی، حتی شکسپیر – اونجور هم لغت شناس نبودند. اونها فقط مینوشتند. میفهمیچی میخوام بگم؟» با حالتی یک جورهایی منتظر به فرنی نگاه کرد. به نظر میرسید فرنی با دقت و علاقهای بسیار استثنایی به او گوش داده.
«نمیخواهی زیتونت رو بخوری؟»
لین نگاه گذرایی به گیلاس مارتینی اش انداخت، بعد دوباره به فرنی نگاه کرد. به سردی گفت:: «نه. تو میخواهیش؟»
فرنی گفت: «اگه تو نمیخواهی.» از قیافه لین فهمیده بود که سؤال اشتباهی پرسیده. بدتر از آن، یکدفعه دیگر اصلا دلش زیتون را نمیخواست و حتی نمیدانست برای چه آنرا خواسته. با همۀ اینها، وقتی که لین گیلاسش را به طرف او دراز کرد، دیگر کاری نمیشد کرد جزاینکه آنرا قبول کند و با لذتی آشکار بخورد. بعد یک سیگار از پاکت لین روی میز برداشت و لین آنرا همراه با یک سیگار برای خودش روشن کرد.
بعد از وقفهای که زیتون پیش آورد، سکوت کوتاهی بر میز حکم فرما شد. لین که سکوت را شکست، فقط بهاین خاطر بود که او کسی نبود که بتواند حرفی را که میخواهد نزند، مدت کوتاهی هم که شده پیش خودش نگه دارد. یکدفعه گفت:: «این یارو برومن فکر میکنه باید مقالههه رو یه جایی چاپ کنم. بااین حال، نمیدونم.» بعد انگار به یک باره خسته شده باشد – یا دقیقتر، از تقاضاهای دنیای حریصِ میوۀ خِردش به ستوه آمده باشد – شروع کرد به ماساژ دادن یک طرف صورتش با کف دست، تا با بینزاکتیای که از آن آگاه نبود، یک ذره خواب را که در چشمش مانده بود بیرون کند. «منظورماینه که اون رسالههای انتقادی دربارۀ فلوبر با اون نویسندههاشون یک پول سیاه هم نمیارزن.» سرش را برگرداند، کمیاخم کرده بود. «در واقع، فکر نمیکنم هیچ کار واقعا اساسیی در -»
«داری درست مثل استادهای جزء حرف میزنی. دقیقا.»
لین با ملایمت سنجیدهای پرسید «ببخشید؟»
«داری دقیقا مثل یه استاد جزء حرف میزنی. ببخشید، ولیاین جوریه. واقعا این جوریه.»
«واقعا استادهای جزء چه جوری حرف میزنند، میشه بپرسم؟»
فرنی دید که او از کوره در رفته، و چه جور هم، ولی در آن لحظه، به دلیل سهمهای مساویِ نارضایی از خود و بدخواهی، احساس کرد باید نظرش را بگوید. «خوب، نمیدونم استاد جزءهای این طرفها چه جوریند، اما جایی که من هستم، استاد جزء کسیه که وقتی استاد نیست یا کار داره یا دچار بحران روانی شده یا رفته پیش دندانپزشکی چیزی، میآد و کلاس رو اداره میکنه. معمولا یه دانشجوی فوق لیسانسی چیزیه. به هر حال، اگه درس مثلا ادبیات روس باشه، طرف در حالی که دکمههای یقۀ پیراهن و گره کراوات راه راهش رو هم سفت بسته میآد شروع میکنه حدود نیم ساعت از تورگنیفایراد گرفتن. بعد، وقتی حرفش تموم شد، وقتی کاملا تورگنیف رو برات ضایع کرد، شروع میکنه به حرف زدن درباۀ استاندال، یا کسی که تز فوق لیسانسش رو دربارۀ اون نوشته. تو دانشگاه ما، دانشکدۀ زبان انگلیسی حدود ده تا استاد جزء کوچولو داره که این طرف و اون طرف میدوند و همه چیز رو برای مردم ضایع میکنند، و همهشون اینقدر باهوشن که به زور میتونن دهنشون رو باز کنن – تناقضش رو ندیده بگیر. منظورم اینه که اگه با اونا بحثت بشه، تنها کاری که میکنن اینه که اون احساس مهربونی وحشتناک رو بیارن روی -»
«تو امروز یه کرمیبه جونت افتاده – حواست هست؟ چته؟»
فرنی به سرعت خاکستر سیگارش را تکاند، بعد زیر سیگاری را روی میز یکاینچ به طرف خودش کشید. گفت: «من رو ببخش. حالم بده. تمام هفته احساس میکردم حسابی منفی شده ام. غیر قابل تحمل شده ام.»
«لحن نامه ات اونقدرها هم منفی نبود.»
فرنی با وقار سر تکان داد. داشت به یک لکۀ کوچک و گرم آفتاب، تقریبا به اندازۀ یک ژتون پوکر روی رومیزی نگاه میکرد. گفت: «پدرم در اومد تا نوشتمش.»
لین آمد که چیزی دراین باره بگوید، اما پیشخدمت آمده بود که گیلاسهای خالی مارتینی را ببرد. لین از فرنی پرسید «یکی دیگه میخواهی؟»
جوابی نگرفت. فرنی با دقت خاصی به لکۀ کوچک آفتاب خیره شده بود، انگار داشت تصور میکرد که توی آن دراز کشیده باشد.
لین، به خاطر پیشخدمت، صبورانه پرسید «فرنی، یه مارتینی دیگه میخواهی یا نه؟»
فرنی سرش را بلند کرد. به گیلاسهای خالی در دست پیشخدمت نگاه کرد. «نه. آره. نمیدونم.»
لین به پیشخدمت نگاه کرد و خندید. گفت: «کدومش؟»
«بله، لطفا.» به نظر هشیارتر میرسید.
پیشخدمت رفت. لین او را تماشا کرد که از سالن خارج شد، بعد دوباره به فرنی نگاه کرد. او داشت با لبۀ زیرسیگاری جدیدی که پیشخدمت آورده بود به خاکستر سیگارش شکل میداد، دهانش کمیباز بود. لین چند لحظهای نگاهش کرد، عصبانیتش هر لحظه بیشتر میشد. به احتمال قریب به یقین، از هر نشانهای از بی علاقگی در دختری که خیلی جدی به عنوان دوست دختر انتخابش کرده بود بدش میآمد و میترسید. در هر حال، مطمئنا دلواپساین احتمال بود که کرمیکه به جان فرنی افتاده ممکن است تمام آخر هفته شان را ضایع کند. ناگهان به جلو خم شد، دستهایش را روی میز گذاشت، طوری که بخواهد مسأله را حل و فصل کند، ولی خدا رحم کرد و فرنی قبل از او شروع به صحبت کرد. گفت: «امروز غیر قابل تحمل شده ام. حسابی قاتی کرده ام.» متوجه شد دارد طوری به لین نگاه میکند که انگار یک غریبه است، یا پوستر تبلیغاتی یک نوع کفپوش است در واگون مترو از فاصلۀ میان دو ردیف صندلی دیده میشود. دوباره حس خیانت و گناه را، که ظاهرا امروز گریزی از آن نبود، در وجودش احساس کرد و با گرفتن دست لین به آن واکنش نشان داد. تقریبا بلافاصله دستش را پس کشید و با همان دست سیگارش را از توی زیر سیگاری برداشت. گفت: «یک دقیقهای خوب میشم. بی برو برگرد، قول میدم.» به لین لبخند زد – تا اندازهای صادقانه – و در آن لحظه یک لبخند در پاسخ، شاید میتوانست بعضی از وقایعی را که قرار بود رخ دهند حداقل اندکی تعدیل کند، ولی لین داشت سعی میکرد به زعم خودش تظاهر به آزردگی کند، و تصمیم گرفت لبخند نزند. فرنی به سیگارش پک زد. گفت: «اگهاینقدر دیر نشده بود، و اگه مثل احمقها تصمیم نگرفته بودم برای درجۀ ممتاز درخواست بدم، فکر کنم انگلیسی رو حذف میکردم. نمیدونم.» خاکستر سیگارش را تکاند. «به قدری حالم ازاین فضل فروشها وایرادگیرهای متظاهر حقیر به هم میخوره که دلم میخواد جیغ بکشم.» به لین نگاه کرد. «ببخشید. تمومش میکنم. بهت قول میدم… موضوع اینه که اگه یه ذره شهامت داشتم امسال اصلا به کالج برنمیگشتم. نمیدونم. منظورماینه که همه اش مسخره بازیه.»
«عالیه. واقعا عالیه.»
فرنی طعنه را سزاوار خودش تشخیص داد. گفت: «ببخشید.»
«اینقدر نگو ببخشید، میشه؟ فکر نمیکنم تو کسی باشی کهاینجور یه مورد لعنتی رو به همه چی تعمیم بدی. اگه همۀ آدمهای دانشکدۀ انگلیسی ازاین جوجه ایرادگیرهای کبیر بودند، موضوع کلا فرق -»
فرنی حرفش را قطع کرد، ولی تقریبا بدون صدا. داشت از بالای سرشانۀ فلانلِ نوک لباسِ لین به موجودی انتزاعی در آن طرف سالن نگاه میکرد.
لین پرسید: «چی؟»
«گفتم میدونم. تو درست میگی. من قاتی کرده ام، همین. اصلا محلم نذار.»
ولی لین نمیتوانست هیچ بحثی را رها کند مگراینکه به نتیجۀ دلخواهش برسد. گفت:: «منظورماینه که، به جهنم. توی همۀ طبقات جامعه آدمهای بی صلاحیت وجود دارند. منظورماینه که این یه اصله. بذار یه دقیقه بی خیال این استادهای جزء لعنتی بشیم.» به فرنی نگاه کرد. «گوش میکنی یا نه؟»
«آره.»
«دو تا از بهترین استادهای این مملکت توی اون دانشکدۀ انگلیسی لعنتی شما هستند. مانلیوس. اسپوزیتو. خدایا، من آرزو داشتم اونها اینجا بودند. تو رو به مسیح، هرچی نباشه اونها شاعرند.»
فرنی گفت: «نیستند.این یه قسمت از چیزیه که اینقدر وحشتناکش میکنه. منظورماینه که اونها شاعر واقعی نیستند. اونها فقط آدمهایی هستند که شعر مینویسند و شعرهاشون رو همه جا چاپ میکنند و به گلچینهای ادبی اضافه میکنند، ولی شاعر نیستند.» با خجالت حرفش را برید و سیگارش را خاموش کرد. چند دقیقهای بود که به نظر میآمد دارد رنگ از صورتش میپرد. ناگهان به نظر آمد حتی روژ لبش هم یکی دو پرده روشنتر شده، انگار همین الان با یک دستمال کلینکس پاکشان کرده باشد. در حالی که ته سیگارش را در زیرسیگاری له میکرد، تقریبا با بی حوصلگی گفت:: «بذار دربارهاش حرف نزنیم. من قاتی کردهام.این جوری تمام آخر هفته رو خراب میکنم. کاش یه دریچه زیر صندلییم باز میشد و یکدفعه ناپدید میشدم.»
پیشخدمت خیلی بی سروصدا جلو آمد و مارتینی دوم را جلوی هر یک از آنها گذاشت. لین انگشتهایش را – که باریک و بلند بودند و معمولا خیلی از دیدرس دور نبودند – دور پایۀ گیلاس گذاشت. به آرامیگفت: «هیچ چی رو خراب نمیکنی. من فقط دلم میخواد بفهمم چه اتفاقی داره میافته. منظورم اینه که آدم باید از اون بوهمیهای لعنتی باشه، یا مرده باشه که بشه یه شاعر واقعی؟ تو چی میخوای – از اون حرومزادههای مو فرفری؟»
«نه. نمیشه بی خیالش بشیم؟ خواهش میکنم. واقعا احساس بدی دارم، سرم -»
«خیلی دلم میخواد که کل موضوع رو بی خیال بشیم، خوشحال میشم. فقط اگه برات مسألهای نیست، قبلش به من بگو شاعر واقعی یعنی چی. خیلی متشکر میشم. واقعا میگم.»
پیشانی فرنی عرق کرده بود و کمیبرق میزد. ممکن بود فقط به این معنی باشد که اتاق خیلی گرم است، یا معدهاش ناراحت است، یا مارتینیها زیادی غلیظ بودهاند، در هر حال، به نظر نمیرسید لین متوجه شده باشد.
«من نمیدونم شاعر واقعی یعنی چی. دلم میخواد همین جا تمومش کنی، لین. جدی میگم. خیلی احساس غیر عادی و بدی دارم، نمیتونم -»
لیگفت: «خیلی خب، خیلی خب. باشه. راحت باش. فقط داشتم سعی میکردم -»
فرنی گفت: «فقط همین قدر میدونم، همهاش همینه. اگه شاعر باشی، یه کار قشنگ انجام میدی. منظورم اینه که قراره بعد ازاین که صفحه ورق خورد و اینها، یه چیز قشنگ پشت سرت باقی بذاری. اونهایی که تو درباره شون حرف میزنی یک چیز، محض نمونه یک چیز قشنگ باقی نذاشتند. همۀ کاری که اونهایی که یک کم بهترند کردند این بوده که یه جوری وارد کله ات بشن و یه چیزی اونجا بذارن، ولی فقط به خاطراینکه چنین کاری میکنند، فقط به خاطراینکه میدونند چطور یه چیزی اونجا بذارند، دلیل نمیشه که اون چیز شعر باشه. ممکنه فقط یه کپه پشگل ادبی باشه که حسابی آدم رو مجذوب کنه – بابت مثال ببخشید. مثل مانلیوس و اسپوزیتو و همۀ اون بیچارهها.»
لین پیش از آنکه چیزی بگوید از فرصت استفاده کرد و یک سیگار برای خودش روشن کرد. بعد: «فکر میکردم تو از مانلیوس خوشت میآد. در واقع، اگه درست یادم بیاد، حدود یک ماه پیش میگفتی اون دوست داشتنیه، و تو -»
«من واقعا ازش خوشم میاد. ولی حالم داره از فقط خوش آمدن به هم میخورده. از خدا میخوام که یکی رو ببینم که بتونم بهش احترام نذارم… میشه فقط یک دقیقه من رو ببخشی؟» فرنی ناگهانایستاده بود، کیفش در دستش بود.
لین بلند شد، صندلی را عقب داد، داهنش کمیباز مانده بود. پرسید «چی شده؟ حالت خوبه؟ مشکلی پیش اومده؟»
«یه ثانیهای برمیگردم.»
بدوناینکه راهنمایی بخواهد از سالن بیرون رفت، مثلاینکه از ناهارهای قبلی در سیکلرز دقیقا میدانست از کدام طرف باید برود.
لین تنها پشت میز نشسته بود، سیگار دود میکرد و کم کم از مارتینیاش میخورد که وقتی فرنی بر میگردد تمام نشده باشد. کاملا واضح بود که احساس خوشحالی نیم ساعت پیش، ازاینکه در مکان مناسب با دختر مناسب، یا دختری با قیافۀ مناسب، نشسته است به کلی از بین رفته است. نگاهی به کت پوست راکن انداخت که یک جورهایی کج و کوله روی پشتی صندلی خالی فرنی آویزان بود. همان کتی که درایستگاه به دلیل رابطۀ یگانهاش با آن به هیجان آمده بود، حالا با نارضایتی کامل ولی بی دلیل آنرا وارسی میکرد. به نظر میرسید چروکهای آستر ابریشمی، بنابر دلایلی، اذیتش میکنند. دیگر به کت نگاه نکرد و در عوض به پایۀ گیلاس مارتینیاش خیره شد. به نظر مضطرب و گیج میآمد، انگار ناجوانمردانه علیهاش توطئه کرده باشند. از یک چیز مطمئن بود. این آخر هفته شروع مزخرفی داشت. بااین حال در آن لحظه این ریسک را کرد که نگاهش را از روی میز بلند کند و کسی را که میشناسد در سالن ببیند – یک همکلاسی، با دوست دخترش. لین کمیدر صندلیش صافتر نشست و حالت صورتش را از حال تشویش و ناراحتی همه جانبه به حالت مردی تغییر داد که صرفا دوست دخترش به دستشویی رفته و مثل همۀ دوست دخترها تنهایش گذاشته تا هیچ کاری نداشته باشد جز سیگار کشیدن و بی حوصله به نظر آمدن – ترجیحا بی حوصلۀ جذاب.
دستشویی زنانۀ سیکلرز تقریبا هم اندازۀ سالن پذیراییاش بود، و به تعبیری، نمیشد گفت: کمتر از آنجا راحت است. وقتی فرنی وارد شد، کسی منتظر نایستاده بود و ظاهرا هیچ کس هم در توالتها نبود. چند لحظه وسط دستشویی که کفش کاشی شده بودایستاد، انگار با کسی قرار ملاقات داشته باشد. حالا قطرههای عرق توی ابروهایش جمع شده بودند، دهانش همین طور شل و ول باز بود و رنگش حتی از وقتی که در سالن پذیرایی بود هم پریدهتر بود.
بعد، یکدفعه و خیلی با عجله توی دورترین و بی نشانترین توالت در ردیف هفت هشت تایی آنها رفت – که خوشبختانه برای ورود سکه نمیخواست – در را پشت سرش بست و با کمیزحمت، چفت در را روی حالت قفل گذاشت. بدون کوچکترین توجهی به محیط اطرافش، روی زمین نشست. زانوهایش را محکم به هم چسباند، انگار بخواهد خودش را به موجود کوچکتر و فشردهتری تبدیل کند. بعد دستهایش راعمودی روی چشمهایش گذاشت و با قسمت پایین کف دستش محکم آنها را فشار داد، مثلاینکه بخواهد اعصاب بینایی را از کار بیندازد و همۀ تصاویر را در سیاهی نیستی غرق کند. انگشتهای کشیدهاش، با اینکه میلرزیدند، یا به خاطراینکه میلرزیدند، به طرز عجیبی خوشترکیب و زیبا به نظر میرسیدند. این وضعیت ناراحت جنینوار را برای چند لحظۀ تعلیقآمیز حفظ کرد، بعد به گریه افتاد. پنج دقیقۀ تمام گریه کرد. گریه کرد بدوناینکه سعی کند جلوی هیچ کدام از جلوههای پر سروصداتر غم و سردرگمیرا بگیرد، همراه با صداهای غیر ارادی پرتشنجی که وقتی نفس میخواهد از دریچۀ نای نیمه بستۀ بچهای عصبی بیرون بیاید از گلویش خارج میشود. و آن وقت، وقتی که بالاخره گریهاش تمام شد، یکدفعه تمام شد، بدوناینکه وقتی نفسش را تو میدهد، آنطور که بعد از نفس نفس زدن شدید میشود، مثل نیش چاقو دردناک باشد. وقتی گریهاش قطع شد، مثل این بود که تغییر جهتی مهم و حیاتی در مغزش صورت گرفته باشد، تغییر جهتی که اثری بالافاصله و آرامش بخش بر بدنش داشته.
صورتش اشک آلود ولی کاملا بی حالت بود، مثلاینکه ماتش برده باشد. کیفش را از روی زمین برداشت، بازش کرد و کتاب جلد پارچهای سبز نخودی را از آن بیرون آورد. آنرا روی دامنش – یا بهتر است بگوییم روی زانوهایش – گذاشت و به آن نگاه کرد، به آن خیره شد، طوری که انگار آنجا بهترین جایی بود که یک کتاب کوچک جلد پارچهای سبز نخودی میتوانست باشد. بعد از یک دقیقه، کتاب را برداشت، تا سینه بالا آورد و آنرا به خودش فشرد – محکم و بسیار کوتاه. بعد آنرا دوباره در کیفش گذاشت، بلند شد، و از توالت بیرون آمد. صورتش را با آب سرد شست، با هولهای که از تاقچۀ بالای سرش برداشت خشک کرد، به لبهایش ماتیک زد، موهایش را شانه کرد و از دستشویی بیرون رفت.
وقتی از عرض سالن میگذشت تا به میز برسد ظاهرش واقعا خیره کننده بود، زیاد به آن دخترهای منتظر فرصت بی شباهت نبود که جان میدهند برای یک تعطیلات آخر هفتۀ دانشگاهی حسابی. همینطور که به چابکی، لبخند بر لب، سر وقت صندلیش آمد لین به آرامیبلند شد. یک دستمال سفره در دست چپش بود.
فرنی گفت: «خدایا. ببخشید. فکر کردی مردهام؟»
لین گفت: «نه، فکر نکردم مردهای.» صندلی را برایش عقب کشید.
«نفهمیدم چی شد.» دور زد و به طرف صندلی خودش رفت. «زیاد وقت نداریم، متوجهی که.» نشست. «حالت خوبه؟» چشمهات یک کم قرمز شدهاند.» کمیدقیقتر نگاه کرد. «سر حالی، یا نه؟»
فرنی یک سیگار روشن کرد. «حالا عالیام. تو تمام زندگیم هیچ وقتاینجور متزلزل نشده بود. سفارش دادی؟»
لین گفت: «منتظر تو شدم.» هنوز داشت با دقت نگاهش میکرد. «بالاخره قضیه چی بود؟ معدهات؟»
فرنی گفت: «نه، هم آره، هم نه. نمیدونم.» به منوی روی بشقابش نگاه کرد و بدوناینکه آنرا بلند کند غذایش را انتخاب کرد. «من فقط یه ساندویچ مرغ میخوام. و شاید یک لیوان شیر… بااین حال تو هر چی دلت میخواد سفارش بده، منظورم حلزون و اختاپوس و اینها است. اُکتوپای. راستش اصلا گرسنه ام نیست.»
لین به او نگاه کرد و یک رشتۀ باریک دود به طرف بشقابش بیرون داد که قرار بود تمام و کمال گویای احساساتش باشد. گفت: «از اون آخر هفتههای دوست داشتنی میشه. تو رو خدا نگاه کن، ساندویچ مرغ.»
فرنی رنجید. «من گشنهام نیست، لین – ببخشید. خدایا. خواهش میکنم. تو واسه خودت هرچی دلت میخواد سفارش بده، من هم وقتی داری میخوری باهات همراهی میکنم. من که نمیتونم به خاطراینکه تو میخوای اشتهام رو زیاد کنم.»
«خیلی خب، خیلی خب.» لین گردنش را دراز کرد و توجه پیشخدمت را جلب کرد. چند لحظه بعد، ساندویچ مرغ همراه با یک لیوان شیر برای فرنی، و حلزون، پای قورباغه و سالاد برای خودش سفارش داده بود. وقتی پیشخدمت رفت، به ساعتش نگاه کرد و گفت: «راستی قراره یک و ربع، یک و نیم، در تِن بریج باشیم. دیرتر نمیشه. به وَلی گفتم احتمالا یه سری بهشون میزنیم، یه مشروبی میخوریم و بعدش شاید همه با هم با ماشین اون بریم ورزشگاه. اشکالی نداره؟ از ولی خوشت میآد.»
«حتی نمیدونم کی هست.»
«تورو خدا، حدود بیست دفعهای دیدهایش. ولی کمپبل. یا مسیح. از اونهاییه که اگه یه بار ببینیشون برای -»
«آها، یادم اومد… گوش کن، به خاطراینکه نمیتونم بعضیها رو بلافاصله به خاطر بیارم از من بدت نیاد. مخصوصا وقتی که همه شون شکل هم اند، و مثل همدیگه حرف میزنند و لباس میپوشند و رفتار میکنند.» ادامه نداد. به نظرش آمد دارد بهانه جویی میکند و غر میزند، و موجی از انزجار را در درونش حس کرد که بلافاصله باعث شد پیشانیش دوباره شروع کند به عرق کردن. ولی بر خلاف میلش، صدایش دوباره بلند شد. «اصلا نمیخوام بگم اون به طور خاص آدم وحشتناکیه و ازاین حرفها. چهار سال آزگاره که هر جا میرم ولی کمپبل رو میبینم. میدونم کی میخوان جذاب بشن، میدونم کی میخوان یه سری مزخرفات دل به هم زن دربارۀ دختری که تو خوابگاهمونه بگن، میدونم کی میخوان بپرسن تابستون رو چیکار کرده ام، میدونم کی میخوان یه صندلی وردارن و بر عکس روش بشینن و شروع کنن با یه لحن خیلی خونسرد لاف زدن، یا با یه لحن خیلی خونسرد و بی اعتنا پشت سر همه حرف زدن. یه قانون ننوشته هست که آدمهای توی یه چارچوب اجتماعی یا مالی خاص میتونن هر چی دلشون میخواد پشت سراین و اون حرف بزنند، بهاین شرط که به محضاینکه اسم طرف رو بردند یه چیز واقعا تحقیر آمیز درباره اش بگن –اینکه طرف حرومزاده است، یا حشریه، یا دم به دقیقه مواد مصرف میکنه، یا هر چیز بد دیگهای.» دوباره حرفش را قطع کرد. یک لحظه ساکت ماند، زیرسیگاری را با انگشتهایش میچرخاند و مراقب بود که نگاهش را بالا نیاورد و واکنش لین را نبیند. گفت:: «ببخشید. منظورم خود ولی کمپبل نیست. فقط واسهاین بهش گیر دادم که اسمش رو بردی. و به خاطراینکه عین آمدهایی به نظر میآد که تابستون رو رفته انایتالیایی، جایی.»
لین اعلام کرد «برای اطلاعت، اون تابستون گذشته فرانسه بود.» به سرعت اضافه کرد «میدونم منظورت چیه، ولی داری خیلی -»
فرنی با بی حوصلگی گفت: «خیله خب، فرانسه.» یک سیگار از پاکت روی میز بیرون کشید. «منظورم خود ولی که نیست. میتونست یه دختر باشه. منظورماینه که اگه اون دختر بود – مثلا یکی از دخترهای خوابگاه من – تمام تابستون با یه گروه آماتور منظره نقاشی کرده بود، یا تو ولز دوچرخه سواری کرده بود. یا یه آپارتمان تو نیویورک گرفته بود و برای یه مجله یا یه شرکت تبلیغتی کار کرده بود. منظورم اینه که همۀ آدمها این جوریند. همۀ کارهایی که همه میکنند – نمیدونم – لزوما اشتباه، یا حتی مبتذل یا احمقانه نیست. ولی خیلی کوچیک و بی معنی، و افسرده کننده است. و بدترین قسمتشاینجاست که اگه بوهمیی چیزی بشی، درست به اندازۀ بقیه شون همرنگ جماعت شدهای، فقط به یه روش دیگه.» ساکت شد. تکانی به سرش داد. صورتش مثل گچ سفید شده بود. یک لحظه دستش را روی پیشانیش گذاشت – بیشتر به نظر میرسید، نهاینکه بخواهد بفهمد عرق کرده یا نه، بلکه انگار که بزرگترِ خودش باشد و بخواهد ببیند که تب دارد یا نه. گفت: «احساس خیلی مسخرهای دارم. فکر کنم دارم دیوانه میشم. شاید همین حالایش هم دیوانهام.»
لین داشت با نگرانی واقعی به اون نگاه میکرد – بیشتر نگرانی تا کنجکاوی. گفت: «بدجوری رنگت پریده. رنگت واقعا پریده. حواست هست؟»
فرنی سرش را تکان داد. «حالم خوبه. یک دقیقهای حالم خوب میشه.» پیشخدمت که با سفارشهایشان آمد جلو، سرش را بلند کرد. «حلزونهات چقدر خوشگلند.» سیگارش را بین لبهایش گذاشته بود، ولی سیگار خاموش شده بود. پرسید «کبریت رو چیکارش کردی؟»
لین وقتی سیگارش را برایش روشن کرد که پیشخدمت رفته بود. گفت: «خیلی سیگار میکشی.» چنگال کوچک را از کنار بشقاب حلزونش برداشت، ولی قبل ازاینکه شروع کند، دوباره به فرنی نگاه کرد. «من برات نگرانم. جدی میگم. این دو هفتهای چه بلایی سرت اومده؟»
فرنی به او نگاه کرد، و همزمان هم شانه بالا انداخت و هم سرش را تکان داد. گفت:: «هیچی، مطلقا هیچی. بخور. حلزونت رو بخور. سرد بشه از دهن میافته.»
«خودت بخور.»
فرنی با سر تأیید کرد و به ساندویچ مرغش نگاه کرد. موج ضعیفی از دل به هم خوردگی حس کرد، و بلافاصله نگاهش را بلند کرد و به سیگارش پک زد.
لین در حالی که حواسش به حلزونها بود پرسید «نمایش چطوره؟»
«نمیدونم. توش نیستم. ولش کردم.»
لین سرش را بلند کرد. «اومدی بیرون؟ فکر میکردم خیلی عاشق نقشت هستی. چی شد؟ دادنش به یکی دیگه؟»
«نه، به کسی ندادن. همه اش تقصیر خودم بود. حال آدم به هم میخوره. وای، حال آدم به هم میخوره.»
«خب، پس چی شد؟ دانشکده رو که کلا ول نکردی،ها؟»
فرنی با سر تأیید کرد و یک جرعه از شیرش خورد.
لین صبر کرد تا لقمه اش را بجود و قورت بدهد، بعد گفت: «تو رو خدا برای چی؟ فکر میکردم اون تئاتر لعنتی عشقته. تقریبا تنها چیزی بود که میشنیدم تو -»
فرنی گفت: «ولش کردم، همین. داشت خجالتم میداد. داشتم حس میکردم یه خود شیفتۀ کوچولوی حال به هم زنم.» فکر کرد. «نمیدونم. یه جورهایی به نظرم خیلی بد سلیقگی اومد که بخوای در درجۀ اول بازیگر باشی. منظورمایگوست. همیشه وقتی توی نمایش بودم از خودم بدم میاومد که باید بعد ازاینکه نمایش تموم شد برم پشت صحنه. تمامایگوهایی کهاین طرف و اون طرف سرگردان بودند و به طرز وحشتناکی احساس خیرخواهی و صمیمیت میکردن. بوسیدن همه و خراب کردن آرایششون، بعدش هم وقتی دوستهات میان پشت صحنه که ببینندت، باید سعی کنی رفتارت کاملا طبیعی و دوستانه باشه. واقعا از خودم بدم میاومد… و بدترین قسمتش اون بود که معمولا یه جورهایی از نمایشهایی که توشون بودم خجالت میکشیدم. مخصوصا تو جشنوارۀ تابستانی.» به لین نگاه کرد. «و من نقشهای خوبی داشتم، پس اون جوری نگاهم نکن. موضوع این نبود. موضوعاین بود که اگه به عنوان مثال، یکی که بهش احترام میذاشتم – مثلا یکی از برادرهام – میاومد و چند خط از نقشهایی که باید میگفتم میشنید، خجالت میکشیدم. به بعضی آدمهای خاص نامه مینوشتم و میگفتم نیان.» باز فکر کرد. «به استثنای پیجین تو پلی بوی، تابستون گذشته. منظورماینه که واقعا نمایش خوبی میشد، فقط اون احمقی که نقش پلی بوی رو بازی میکرد همه اش رو خراب کرد. خیلی احساساتی بود، وای خدایا، خیلی احساساتی بود!»
لین حلزونهایش را تمام کرده بود. فکورانه بدون هیچ واکنش نشسته بود. گفت: «نقدهای محشری دربارۀ او نوشتن. اگه یادت بیاد، خودت نقدها رو برام فرستادی.»
فرنی آه کشید. «خیله خب. باشه لین.»
«نه، میخوام بگم نیم ساعته که داری طوری حرف میزنی انگار تواین دنیا تو تنها کسی هستی که احساس داری، که قدرت نقد کردن داری. میخوام بگم اگه چند تا از بهترین منتقدها فکر کردهان بازی این بابا محشر بوده، شاید واقعا بوده، شاید تو داری اشتباه میکنی. اصلا این مسأله به ذهنت رسیده؟ میدونی چیه، تو اون قدر کارت درست نشده که -»
فرنی گفت: «بازیش نسبت به کسی محشر بود که فقط استعداد داشته باشه. اگر کسی بخواد پلی بوی رو درست بازی کنه باید نابغه باشه. باید باشه، همین، تقصیر من که نیست.» پشتش را کمیبه عقب خم کرد، دهانش کمیباز بود. دستش را بالای سرش گذاشت. «خیلی احساس مریضی و گیجی میکنم، نمیدونم چهام شده.»
«تو فکر میکنی خودت نابغهای؟»
فرنی دستش را از روی سرش برداشت. «وای، لین، خواهش میکنماین کار رو با من نکن.»
«من هیچ -»
فرنی گفت: «فقط میدونم دارم عقلم رو از دست میدم. حالم داره ازایگو به هم میخوره، ایگو، ایگو. ایگوی خودم و هر کس دیگه. حالم از هر کسی که میخواد به جایی برسه، هر کسی که میخواد یه کار متفاوت انجام بده یا آدم جالبی باشه به هم میخوره. چندش آوره، هست، هست. برام اهمیتی نداره بقیه چی بگن.»
لین ابروهایش را بالا برد و تکیه داد تا منظورش را بهتر بیان کند. با آرامیسنجیدهای پرسید: «مطمئنی از رقابت نمیترسی؟ من خیلی دربارۀاین چیزها نمیدونم، ولی حاضرم شرط ببندم یه روانکاو خوب – منظورم یه روانکاو واقعا ماهره – احتمالااین نظر رو-»
«من از رقابت نمیترسم. قضیه درست بر عکسه. متوجه نیستی؟ من ازاین میترسم که بخوام رقابت کنم، این چیزیه که من رو میترسونه. واسه اینه که دانشکدۀ تئاتر رو ول کردم. همین که به طرز وحشتناکی طوری تربیت شدهام که ارزشهای همه رو قبول کنم واین که تشویق شدن رو دوست دارم و دوست دارم مردم با حرارت درباره ام حرف بزنند، دلیل نمیشه این کار درست باشه. ازش خجالت میکشم، حالم رو به هم میزنه. حالم ازاین که شجاعتش رو ندارم که یه هیچ کس مطلق بشم به هم میخوره. حالم از خودم یا هر کس دیگهای که بخواد یه جوری جلب توجه کنه به هم میخوره.» مکث کرد و یکدفعه لیوان شیرش را برداشت و به دهانش برد. وقتی که لیوان را پایین میگذاشت گفت: «میدونستم.این یکی جدیده. دندونهام هم بازی در آورده ان. دارن به هم میخورند. پریروز نزدیک بود یه لیوان رو گاز بزنم و بشکنم. شاید به کلی دیوانه شده ام و خودم نمیدونم. پیشخدمت آمد جلو و پای قورباغه و سالاد لین را جلوش گذاشت، و فرنی به او نگاه کرد. در مقابل، او هم به ساندویچ مرغ دست نخوردۀ فرنی نگاه کرد. پرسید آیا خانم جوان احتمالا میل دارند سفارششان را عوض کنند. فرنی از او تشکر کرد و گفت: نه. گفت: «فقط خیلی یواش غذا میخورم.» به نظر رسید پیشخدمت، که مرد جوانی نبود، یک لحظه به رنگپریدگی و پیشانی نمناک او نگاه کرد، بعد تعظیم کرد و رفت.
لین یکدفعه گفت: «این رو میخوای؟» یک دستمال تاشدۀ سفید به طرفش دراز کرده بود. لحنش، بر خلاف تلاش لجوجانهای که برای بی احساس کردن آن کرده بود، دلسوزانه و مهربان بود.
«برای چی؟ لازمه؟»
«عرق کردهای. یعنی عرق نکردهای، ولی پیشانیت یک کم خیس شده.»
«واقعا؟ چه وحشتناک. ببخشید…» فرنی کیفش را تا سطح میز بالا آورد، بازش کرد، و شروع کرد به گشتن در آن. «یه جایی یه کم کلینکس داشتم.»
«تو رو خدا، خب دستمال من رو بگیر، چه فرقی میکنه؟»
فرنی گفت: «نه، من اون دستمال رو دوست دارم و نمیخوام عرقیش کنم.» کیفش از آن کیفهای شلوغ بود. برایاینکه بهتر ببیند، مقداری از وسائل را در آورد و گذاشتشان روی میز، درست سمت چپ ساندویچ که به آن لب نزده بود. گفت: «اینجاست.» یکآینۀ جمع و جور در آورد و خیلی سریع و ملایم با کلینکس پیشانیش را خشک کرد. «خدایا، شبیه روح شده ام. چی جوری میتونی تحملم کنی؟»
لین پرسید «این کتابه چیه؟»
فرنی به معنای واقعی کلمه تکان خورد. روی میز به تودۀ کوچک در هم ریختۀ اثاث کیفش نگاه کرد. گفت: «کدوم کتاب؟این رو میگی؟» کتاب جلد پارچهای کوچک را برداشت و دوباره توی کیفش گذاشت. «یه چیزیه همین جوری آورده ام توی قطار نگاهی بهش بندازم.»
«بذار یه نگاهی بندازیم. چی هست؟»
به نظر نمیرسید فرنی شنیده باشد. دوباره جعبۀ توالتش را باز کرد و نگاه سریعی در آینه انداخت. گفت: «وای خدا.» همه چیز را جمع کرد – جعبۀ توالت، کیف پول، صورتحساب خشکشویی، مسواک، یک قوطی آسپرین، و یک نی همزن آب طلا – و دوباره توی کیفش برگرداند. گفت: «نمیدونم چرا این نی همزن طلا رو با خودماین ور و اون ور میبرم. وقتی سال دوم بودم یه پسرۀ لوس واسه تولدم بهم دادش. فکر میکرد هدیۀ خیلی قشنگ و منحصر به فردیه، وقتی بسته رو باز میکردم به صورتم نگاه میکرد. خیلی سعی کردم بندازمش دور ولی خیلی ساده، نمیتونم. تا تو قبر هم با خودم میبرمش.» کمیفکر کرد. «همه اش نیشش رو باز میکرد و میگفت: اگه همیشه همراهم باشه شانس میآرم.»
لین خوردن خوراک پای قورباغه را شروع کرده بود. پرسید «حالا کتابه چی بود؟ یا شاید رازی، چیزیه؟»
فرنی گفت: «کتاب کوچولوی توی کیفم؟» او را تماشا کرد که چطور یک جفت پای قورباغه را از یکدیگر جدا کرد. بعد یک سیگار از بستۀ روی میز برداشت و خودش آنرا روشن کرد. گفت: «اِه، نمیدونم، یه چیزیه به اسم “راه یک زائر”». چند لحظه خوردن لین را تماشا کرد. «از کتابخونه گرفتمش.این یارو که کلیات دین رو درس میده – کهاین ترم گرفته ام – معرفیش کرد.» به سیگارش پک زد. «چند هفتهای هست که گرفته امش. همه اش یادم میره پسش بدم.»
«نوشتۀ کیه؟»
فرنی با بی قیدی گفت: «نمیدونم. ظاهرا یه رعیت روس.» همینطور داشت لین را نگاه میکرد که چطور پاهای قورباغه را میخورد. «هیچ جا اسمش رو نمیگه. تمام مدتی که داستان رو تعریف میکنه اسمش رو نمیدونی. فقط میگه رعیته و سی و سه سالشه و یک دستش فلجه. همه اش تو قرن نوزدهمه.»
لین تازه توجهش را از پاهای قورباغه به سالاد معطوف کرده بود. گفت: «به درد میخوره؟ دربارۀ چی هست؟»
«نمیدونم. یه جور عجیب و غریبه. منظورماینه که در درجۀ اول یه کتاب مذهبیه. فکر کنم از یه نظر بشه گفت: متحجرانه است، ولی از یه نظر هم نه. منظورم اینه که این جوری شروع میشه که این رعیته – زائر – میخواد بدونه توی انجیل اون جایی که میگه باید یکسره دعا کنید معنیاش چیه. میدونی که. بدون وقفه. توی تسالونیکیان یا همچین جاییه. بنابراین شروع میکنه همۀ روسیه رو گشتن دنبال کسی که بتونه بهش بگه چطور باید بی وقفه دعا کرد. و اگه این کار شدنی باشه چی باید گفت.» به نظر میرسید فرنی حسابی مجذوب روش لین در جدا کردن پاهای قورباغه از یکدیگر شده. در طول مدت حرف زدن چشمهایش روی بشقاب او ثابت مانده بود. «تمام چیزی که با خودش برمیداره یه کوله پشتیه پر از نون و نمک. بعد به یه کسی برمیخوره که بهش میگن استارتس – یه جور شخصیت مذهبی واقعا عالی مقام – و استارتس دربارۀ یک کتاب به اسم فیلوکالیا باهاش صحبت میکنه، که ظاهرا یه گروه از راهبهای خیلی عالیرتبه نوشتهانش که یک جورهایی این روش واقعا باور نکردنی دعا کردن رو تبلیغ میکردهان.»
لین گفت: «ادامه بده.»
«به هر حال، بهاین ترتیب زائر یاد میگیره چطور به روشی که این شخصیتهای خیلی عرفانی میگن نیایش کنه، یعنیاین قدر تمرین میکنه که به حد کمال میرسه واین حرفها. بعد به گشتن روسیه ادامه میده، انواع آدمهای واقعا محشر رو میبینه و بهشون یاد میده چطور بهاین روش عجیب دعا کنند. همۀ کتاب تقریبا همینه.»
لیگفت: «دلم نمیخواداین رو بگم، ولی بقیۀ روز رو بوی گند سیر میدم.»
فرنی گفت: «توی یکی از سفرهاش با یه زن و شوهر آشنا میشه که من از همۀ شخصیتهای دیگهای که تا به حال تو کتابها خونده ام بیشتر دوستشون دارم. داره یه جایی خارج شهر، کوله به پشت، توی یه راهی میره که دو تا بچه کوچولوی فسقلی میدوند دنبالش و داد میزنند “آقا گداهه! آقا گداهه! باید بیایی خونه پیش مامی. اون گداها رو دوست داره.” بعدش با بچهها میره خونهشون و یه آدم واقعا دوست داشتنی، مادر بچهها، با عجله از خونه میآد بیرون و اصرار میکنه واسه در آوردن چکمههای کهنۀ کثیفش کمکش کنه و یه فنجون چای بهش بده. بعد پدر میاد خونه و ظاهرا اون هم گداها و زائرها رو دوست داره و همه شون میشینن شام بخورن. سر شام، زائر میخواد بدونه خانمهایی که سر میز شام نشسته اند کی هستن، و شوهره بهش میگه اونها همه شون خدمتکارند، ولی همیشه همراه اون و زنش غذا میخورند، چون خواهرهای دینی اونها هستند.» فرنی ناگهان، خجالت زده، در صندلیش کمیصافتر نشست. «منظورماینه که خیلی خوشم اومد که زائر خواست بدونه اون خانمها کی هستند.» تماشا کرد که لین چطور روی یک تکه نان کره میمالد. «به هر حال، بعدش زائر شب رو اونجا میمونه و اون و شوهره تا دیر وقت میشینن و دربارۀاین روش دعا کردن بدون وقفه صحبت میکنن. زائر بهش یاد میده چطوریاین کار رو بکنه. بعد، صبحش اونجا رو ترک میکنه و دنبال ماجراهای بیشتری میره. به همه جور آدمیمیخوره – یعنی همۀ کتاب واقعا همینه – و به همشون میگه چطور بهاین روش مخصوص دعا کنند.»
لین با سر تأیید کرد. چنگالش را به طرف ظرف سالاد برد. «خدایا، امیدوارم تو آخر هفته یه وقتی پیدا بشه که بتونی یه نگاهی به اون مقالۀ لعنتی که درباره اش بهت گفتم بندازی. نمیدونم. شاید هیچ بلایی سرش نیارم – یعنی سعی نکنم چاپش کنم و ازاین قضایا – ولی دلم میخواد تا اینجایی یه نگاهی بهش بندازی.»
فرنی گفت: «خیلی دوست دارم.» او را نگاه کرد که به یک تکه نان دیگر کره مالید. یکدفعه گفت: «شاید ازاین کتابه خوشت بیاد. منظورماینه که خیلی ساده است.»
«جالب به نظر میآد. تو کره ات رو نمیخوای، نه؟»
«نه، برش دار. نمیتونم بهت قرضش بدم، چون همین الانش هم از تاریخ تحویلش گذشته، ولی احتمالا میتونی اینجا از کتابخونه بگیریش. مطمئنم که میتونی.»
لین ناگهان گفت: «به اون ساندویچ لعنتی ات دست هم نزدی. حواست هست؟»
فرنی طوری به بشقابش نگاه کرد که انگار همین الان آنرا جلویش گذاشتهاند. گفت: «تا یه دقیقه دیگه ترتیبش رو میدم.» چند لحظه همانطور بیحرکت نشست، در دست چپش سیگارش بود، که آنرا نمیکشید و دست راستش را محکم دور پایۀ لیوان شیرش گرفته بود. پرسید: «میخوای بشنوی اون روش دعا کردن که استارتش به زائر گفت: چه جوری بود؟ از یه نظرهایی میتونه واقعا جالب باشه.»
لین رفت سراغ آخرین جفت پاهای قورباغه اش. با سر تأیید کرد. گفت: «حتما، حتما.»
«خب، همونطور که گفتم، زائر – همون رعیت ساده – اصولا سفر مذهبیش رو برایاین شروع میکنه که بفهمه تو انجیل اونجایی که میگه باید بدون وقفه نیایش کرد منظورش چیه. بعد به اون استارتس بر میخوره – همون شخصیب مذهبی خیلی عالی مقامی که گفتم، همونی که سالها فیلوکالیا رو میخونده.» فرنی یکدفعه حرفش را ناتمام گذاشت تا کمیفکر کند، و حرفهایش را مرتب کند. «خب، استارتس قبل از همه دعای عیسی رو به اون یاد میده. “سرورم عیس مسیح، بر من رحمت فرست.” یعنیاین همون دعاهه است. و براش توضیح میده که اینها بهترین کلمات برای گفته شدن توی یک دعا هستند. به خصوص کلمۀ رحمت، چون کلمۀ واقعا حیرت انگیزیه و میتونه خیلی معنیها داشته باشه. یعنی لازم نیست حتما معنی رحمت بده.» فرنی دوباره مکث کرد تا فکر کند. حالا چشمش به بشقاب لین نبود و داشت از روی شانۀ او نگاه میکرد. ادامه داد «به هر حال، استارتس به زائر میگه اگه اون دعا رو همهاش پشت سر هم تکرار کنه – اولش باید فقط با لبهات بگیش – بعدش یکدفعه یه اتفاقی میافته، دعا خودش فعال میشه. بعد از مدتی یه اتفاقی میافته. نمیدونم چی، ولی یه اتفاقی میافته، و کلمات با ضربان قلب شخص هماهنگ میشن. و بعدش عملا شخص همیشه داره دعا میکنه، که تأثیر واقعا عظیم و عرفانیی روی دید کلی آدم داره. میخوام بگم بگی نگی لب مطلب همینه. یعنیاین کار رو واسۀ این میکنی که تمام دید کلیت رو تطهیر کنی و به یه درک کاملا جدید از مفهوم هر چیزی برسی.»
لین غذایش را تمام کرده بود. حالا که فرنی دوباره مکث کرده بود، تکیه داده بود و یک سیگار روشن کرده بود و صورت او را تماشا میکرد. فرنی هنوز داشت با حواس پرتی به جلوی رویش، آن طرف شانۀ او نگاه میکرد، و به نظر میرسید به زحمت متوجه وجود اوست.
«ولی قضیهاینه که، قسمت محشر قضیه اینه که وقتی شروع میکنی به انجام دادن این کار حتی لازم نیست به کاری که داری میکنی اعتقاد داشته باشی. منظورم اینه که حتی اگه حسابی از کل قضیه شرمنده باشی، باز هم کوچکترین اشکالی نداره. منظورم اینه که به هیچ کسی یا هیچ چیزی اهانت نکردهای. یعنی، اولش که شروع میکنی هیچ کی ازت نمیخواد به کوچکترین چیزی اعتقاد داشته باشی. استارتس میگه حتی لازم نیست دربارۀ چیزی که داری میگی فکر کنی. اولش تنها چیزی که مهمه کمیته. بعدش، بعدها، کمیت خودش تبدیل به کیفیت میشه. با قدرت خودش. اون میگه هر کدوم از اسمهای خدا – هر اسمی– این قدرت عجیب و غریب و خودکار رو برای خودش داره. و بعد ازاینکه یه جورهایی راهش میاندازی خودش ادامه میده.»
لین تقریبا توی صندلیش قوز کرده بود، سیگار میکشید، چشمهایش را تنگ کرده بود و با دقت صورت فرنی را زیر نظر گرفته بود. رنگ صورت فرنی پریده بود، ولی از زمانی که دو تایی وارد سیکلرز شده بودند، وقتهایی بود که رنگش ازاین هم پریده تر باشد.
فرنی گفت: «در واقع، کاملا منطقی به نظر میآد. چون تو فرقۀ نمبوتسوی بودیسم، مردم همه اش پشت سر هم میگن “نامو امیدا بوتسو” – که معنیش میشه «ستایش از آن بوداست» یا یه هیچو چیزی – و همون اتفاق میافته. دقیقا همون -»
لین حرفش را قطع کرد. «یواش. آروم باش. اولا، مواظب باش انگشتات نسوزن.»
فرنی کوتاهترین نگاهی را که میتوانست به دست چپش انداخت و ته سیگارش را که هنوز داشت میسوخت در زیر سیگاری انداخت. «همین اتفاق توی ابر ناآگاهی هم میافته. فقط با کلمۀ خدا. یعنی فقط با تکرار کردن کلمۀ خدا.» مستقیما به صورت لین نگاه کرد، کاری که در چند دقیقۀ گذشته نکرده بود. «میخوام بگم قضیه اینه که واقعا، تو تمام زندگیت چیزی شنیده بودی که یه جورهایی اینقدر جذاب باشه؟ میخوام بگم نمیشه گفت: همهاش تصادف محضه و به خاطر همین هم بی خیالش شد – همینه کهاینقدر برای من جذابه. حداقل، همینه کهاینقدر وحشتناک -» حرفش را برید. لین داشت با بی قراری توی صندلیش جا به جا میشد، و حالتی در چهره اش بود – حالتی که بیشتر به ابروهای بالا رفته اش مربوط میشد – که فرنی خیلی خوب میشناختش. پرسید «چی شده؟»
«تو واقعا این مزخرفها رو قبول داری،ها؟»
فرنی دستش را به طرف پاکت سیگار دراز کرد و یک دانه بیرون آورد. گفت: «من نگفتم قبول دارم یا قبول ندارم» و با نگاه تمام میز را دنبال قوطی کبریت گشت. «گفتم جذابه.» اجازه داد لین سیگارش را روشن کند. در حالی که دود را بیرون میداد گفت: «فکر میکنماین تصادف خیلی خیلی عجیبیه، که همه اش همین توصیه رو میشنوی – منظورماینه که همۀاین شخصیتهای مذهبی واقعا عالیمقام و مطلقا راستگو همهاش میگن اگه دائم اسم خدا رو تکرار کنی، یه اتفاقی میافته. حتی تو هند. تو هند، میگن روی اُم که در واقع همون معنی رو میده، تمرکز کن، و قراره نتیجه دقیقا همون باشه. بنابراین میخوام بگم نمیشه همینطوری با منطق درش کرد بدوناینکه -»
لین به تندی گفت: «نتیجه چیه؟»
«چی؟»
«منظورم اینه اون نتیجهای که قراره آدم بهش برسه چی هست؟ همۀ این هماهنگ کردنها و ورد خوندنها. تپش قلب بگیره؟ نمیدونم میدونی یا نه، ولی تو، هر کسی میتونه واسه خودش کلی -»
«میتونه خدا رو ببینه. یه اتفاقی تو یه قسمت کاملا غیر مادی قلب آدم میافته – اونجا که هندوها میگن اگه یه دینی داشته باشی، آتمان فرود میآد – و خدا رومیبینه، همین.» خجالتزده خاکستر سیگارش را تکاند، ولی خاکستر توی زیر سیگاری نریخت. خاکستر را با انگشتهایش برداشت و توی جاسیگاری ریخت. «و از من نپرس خدا کیه یا چیه. منظورماینه که حتی نمیدونم وجود داره یا نه. وقتی بچه بودم فکر میکردم -» حرفش را قطع کرد. پیشخدمت آمده بود تا ظرفها را ببرد و دوباره منوها رو روی میز بگذارد.
لین پرسید «دسر میخوای، یا قهوه؟»
فرنی گفت: «فکر کنم بهتره فقط شیرم رو تموم کنم. ولی تو بخور.» پیشخدمت همین الان بشقابش را با ساندویچ مرغی که به آن دست نزده بود برداشته بود. جرأت نکرد به او نگاه کند.
لین به ساعت مچیاش نگاه کرد. «خدایا. وقت نداریم. اگه به موقع به بازی برسیم شانس آوردهایم.» به پیشخدمت نگاه کرد. «فقط یک قهوه برای من، لطفا.» رفتن پیشخدمت را تماشا کرد، به جلو خم شد، دستهایش را روی میز گذاشت، کاملا راحت، با شکم پر، و قهوهای که ممکن بود هر لحظه برسد، گفت: «خب، ولی به هر حال جالبه. تمام اون مزخرفها… فکر نمیکنم کوچکترین جایی به روانشناسی حتی خیلی خیلی مقدماتی داده باشی. منظورماینه که فکر میکنم همۀ اون تجربههای مذهبی یه پس زمینۀ روانی خیلی واضح دارن – میدونی که منظورم چیه… به هر حال جالبه. منظورماینه که نمیشهاین مطلب رو انکار کرد.» به فرنی نگاه کرد و به او لبخند زد. «به هر حال. تا یادم نرفته. دوستت دارم. مثلاینکه بالاخره وقت شد بهت بگم.»
فرنی گفت: «لین، میشه یه بار دیگه یک ثانیه من رو ببخشی؟» قبل ازاینکه سؤال کاملا ادا شود بلند شده بود.
لین هم، به آرامی، در حالی که به او نگاه میکرد، بلند شد. گفت: «حالت خوبه؟ دوباره حالت بد شده، نه؟»
«فقط گیجم. همین الان برمیگردم.»
به چابکی از میان سالن گذشت، از همان مسیری رفت که پیشتر رفته بود. ولی کاملا ناگهانی کنار بار کوکتیل کوچک در انتهای سالنایستاد. مسؤل بار، که داشت یک گیلاس شری را خشک میکرد، به او نگاه کرد. فرنی دست راستش را روی بار گذاشت، بعد سرش را پایین آورد – خمش کرد – و دست چپش را روی پیشانیش گذاشت، طوری که فقط نوک انگشتانش آنرا لمس کردند. یک کم لرزید، بعد از حال رفت و روی زمین افتاد
پنج دقیقهای طول کشید تا فرنی کاملا به هوش بیاید. روی یک مبل در دفتر مدیر رستوران بود و لین کنارش نشسته بود. رنگ صورت خودش، که با نگرانی بالای صورت فرنی معلق بود، حالا تا حد قابل ملاحظهای پریده بود.
گفت: «حالت چطوره؟ بهتر شدهای؟» طوری حرف میزد انگار که در بیمارستان باشند.
فرنی با سر تأیید کرد. یک لحظه چشمهایش را به خاطر لامپ بالای سرش بست، بعد دوباره بازشان کرد. گفت: «باید بپرسم “من کجا هستم؟” من کجا هستم؟»
لین خندید. «تو دفتر مدیر رستوران. همه رفته اند دنبال جوهر آمونیاک و دکتر واینها واسه تو. ظاهرا آمونیاکشون تموم شده. چطوری؟ راستش رو بگو.»
«خوبم. احمقانه است، ولی خوبم. واقعا غش کردم؟»
لین گفت: «چه جور هم. حسابی کله پا شدی.» دست فرنی را در دست گرفت «حالا فکر میکنی چت شده؟ منظورم اینه که هفتۀ قبل که تلفنی باهات صحبت میکردم به نظر خیلی – میدونی که – خیلی سر حال به نظر میرسیدی. صبحانه نخوردهای،ها؟»
فرنی شانه بالا انداخت. چشمانش در اتاقاین طرف و آن طرف میگشت. گفت: «واقعا خجالت آوره. کسی مجبور شد من رو تا اینجا حمل کنه؟»
«مسؤل بار و من. یه جورهایی تااینجا کشوندیمت. حسابی من رو ترسوندی، شوخی نمیکنم.»
فرنی متفکرانه، بدون پلک زدن، به سقف خیره شد، دستش در دست لین بود. بعد چرخید و با دست آزادش حرکتی کرد انگار که دارد مچ آستین لین را عقب میدهد. پرسید «ساعت چنده؟»
لیگفت: «فکرش رو نکن، عجله نداریم.»
«تو میخواستی بری به اون کوکتیل پارتیه.»
«گور باباش.»
فرنی پرسید «برای بازی هم خیلی دیر شده؟»
لین گفت: «گوش کن، گفتم گور باباش. تو برمیگردی اتاقت توی – کجا بود – بلو شاترز و یه کم استراحت میکنی، این چیزیه که مهمه.» یک کم به فرنی نزدیکتر نشست و خم شد و او را بوسید، خیلی کوتاه. سرش را برگرداند رو به در، بعد دوباره به فرنی، نگاه کرد. «امروز بعد از ظهر رو فقط باید استراحت کنی.این تنها کاریه که باید بکنی.» چند لحظه بازوی فرنی را نوازش کرد. «بعدش شاید بعد از یه مدتی، اگه به اندازۀ کافی استراحت کرده باشی، بتونم یه جوری خودم رو برسونم بالا. فکر کنم اونجا یه پلۀ اضطراری باشه. میتونم پیداش کنم.»
فرنی هیچ چیز نگفت. به سقف نگاه کرد.
لین گفت: «میدونی چند وقت شده؟ اون شب جمعه کی بود؟ نزدیک اوایل ماه قبل بود، نه؟» سرش را تکان داد. «هیچ خوب نیست. فاصلۀ بین دو دفعه مشروب خوردنت خیلی زیاد بود، ساده بگم.» نگاهش را پایین آورد و با دقت بیشتری به فرنی نگاه کرد. «واقعا حالت بهتره؟»
فرنی با سر تأیید کرد. سرش را به طرف او چرخاند. «خیلی تشنمه، فقط همین. فکر میکنی بشه یه کم آب بخورم؟ خیلی تو زحمت میافتی؟»
«نه بابا! حالت خوبه یه لحظه تنهات بذارم؟ میدونی تو فکر چی هستم؟»
فرنی در پاسخ سؤال دوم سرش را به نشانۀ نفی تکان داد.
«یکی رو میفرستم برات آب بیاره. بعدش میرم پیش سرپیشخدمت و میگم جوهر آمونیاک لازم نداریم – و در ضمن، حساب هم میکنم. بعد یه تاکسی میگیرم و بهش میگم منتظر باشه، که مجبور نشیم دنبال ماشین بگردیم. ممکنه یه چند دقیقهای طول بکشه، چون بیشترشوناین طرف و اون طرف چرخ میزنند و دنبال اونهایی میگردند که میخوان برن بازی رو ببینن.»
دست فرنی را رها کرد و بلند شد. گفت: «خوبه؟»
«خوبه.»
«پس، زود برمیگردم. تکون نخور.» از اتاق خارج شد.
فرنی، تنها، کاملا بی حرکت دراز کشیده بود و به سقف نگاه میکرد. لبهایش تکان خوردند، کلمات بی صدا را ادا کردند، و به حرکتشان ادامه دادند.
جی. دی. سالینجر
J. D. Salinger
مترجم : میلاد زکریا
برگرفته از کتاب فرنی و زویی اثر جی. دی. سلینجر