برفپاککن سمت راست بد کار می کند. این موضوع بسیار آزاردهنده است. دوشنبه از منشی اش می خواهد با نمایشگاه اتومبیل تماس بگیرد. لحظهای به اندام ریزنقش منشی نگاه می کند. هرگز با منشی هایش روی هم نریخته است. کار مبتذلی است و این روزها ممکن است زیاد برای آدم خرج بردارد. به هرحال مدتی است دیگر به زنش خیانت نمی کند، از وقتی که هنگام بازی گلف، با حساب و کتاب مخارج غذایی مشترکشان به تفاهم رسیدند و حسابی خوش گذراندند.
به سوی ویلایشان در شهرستان می راند. مزرعهی بسیار زیبایی نزدیک آنجرز. خانهای بی نظیر.
به قیمت ناچیزی آن را خریدند. اما حسابی روی آن کار کردند…چوب کاری های زیبا در همهی اتاقها، شومینهای سنگی که در عتیقهفروشی پیدا کردند و فورا چشمشان را گرفت، آن را به دقت نصب کردند. پنجرهها پردههای سنگین زیبایی دارند که با بندهای پرده جمع شدهاند. آشپزخانهای بسیار مدرن، قاب دستمالهای زری کاری شده، میزکارهایی از جنس مرمر خاکستری. هر اتاق حمام جداگانهای دارد، اثاثه خانه زیاد نیست اما هرچه هست عالی است. بر دیوارها تابلوهای کندهکاری های قرن نوزدهم با قابهای طلایی بسیار بزرگ نصب شدهاست که اساسا مربوط به شکار است.
وسایل و چیدمان خانه، آن را شبیه خانهی تازه پولدارشدهها کرده است، اما خوشبختانه خودشان متوجه نیستند.
مرد لباس پایان هفته به تن دارد؛ شلواری پشمی، یقه برگردان آبی آسمانی از جنس کشمیر (هدیهی همسرش برای تولد پنجاه سالگی اش). کفشهایش کار ژانلوب است، هرگز حاضر نیست کفاشی اش را عوض کند. بدیهی است جوراب هایش چهارخانهی بلند است و همهی ساق پایش را می پوشاند. نسبتا تند می راند. در فکر فرو رفته. وقتی برسند، سری به نگهبانان می زند تا دربارهی مزرعه با آنها صحبت کند، مسائل مربوط به خانه، هرس کردن درختان، شکارکردن قاچاقی و…از این کار متنفر است.
از این که احساس کند دیگران اهمیتی به حرفهایش نمی دهند، متنفر است، و این دقیقا همان کاری است که دو کارگر آنجا انجام می دهند. با بی میلی جمعه صبحها شروع به کار می کنند چون می دانند رئیس همان شب می رسد و باید طوری نشان دهند که تکانی به خود دادهاند.
باید بیرونشان کند، ولی فعلا وقت رسیدن به چنین کاری را ندارد. خسته است. حالش از شرکایش بههم می خورد. تقریبا دیگر با زنش همبستر نمی شود. سپر جلوی اتومبیل پر از پشه شده و برفپاککن راست بد کار می کند. اسم زن ماتیلداست. زیباست اما بهخوبی از چهرهاش پیداست هرگونه میل به زندگی از وجودش رخت بربسته.
همیشه می دانست شوهرش به او خیانت می کند و حالا می داند اگر دیگر این کار را نمی کند، نمی خواهد پول خرج کند، مساله، مسالهی پول است.
گویی منتظر مرگ است و طی این رفت و آمدهای تمام نشدنی پایان هفته همیشه غمگین است.
در این فکر است که همسرش او را هیچگاه دوستش نداشته، که فرزندی ندارد، به پسر کوچک نگهبان فکر می کند که اسمش کوین است و ژانویه تازه سهسالش می شود…کوین، چه اسم بدی. او اگر پسری داشت اسمش را پی یر می گذاشت؛ نام پدر خودش. یادش می آید وقتی حرف پذیرفتن فرزندی را پیش کشید چه بلوایی به پا شد…البته به کت و دامن سبز زیبایی که روز پیش پشت ویترین دیده نیز فکر می کند.
رادیو گوش می دهند. روی موج خوبی است. موسیقی کلاسیک پخش می کند که آدمی احساس می کند میل دارد به آن احترام بگذارد و موسیقی سراسر جهان که به آدمی احساس روشنفکر بودن می دهد و نیز اخبارهای خیلی کوتاه که آدمی را از خودش بیرون می کشد و یاد بدبختی هایش می اندازد.
از عوارضی رد شدند. یک کلمه با هم حرف نزدهاند و هنوز راه درازی در پیش دارند.
آناگاوالدا
Anna Gavalda
مترجم : الهام دارچینیان
برگرفته از مجموعه داستان دوست داشتم کسی جایی منتظرم باشد